
عباس آقا: «چیه فاطمه خانم؟ سلام، خیلی وقته که جلوی ویترینی، مگه چی دیدی؟ اگه چیزی پسندیدین بگین تا بیارم خدمتتون.»
فاطمه: «سلام عباس آقا، اون
تیکه پارچه که تو ویترینه؟»
عباس آقا: «یه کار سوزن دوزیه،
هم جلوی سینهاست و هم سر
آستین، دور اونو میبرن و رو هر
لباسی که میخوان میدوزن.
بفرمایید تو تا بیارم از نزدیک
ببینین... کار ظریف و قشنگیه.»
فاطمه: «آره، خیلی
خوشگله. چقدر هم
ریز ریز دوختنش.
حالا قیمتش چنده؟»
-: «قابلی نداره،
چهارده هزار تومن.»
-: «اوه، چه گرون،
واسه همین یه تیکه پارچه؟»
عباس آقا: «ببین
روش چقدر کار شده،
کلی چشم گذاشتن تا
دوختنش، کار ماشین
که نیست، کار دسته،
مال پاکستانه.»
فاطمه: «ولی بازم
دارین خیلی گرون
میفروشینها. دو هزار تومن میدینش؟»
عباس آقا: «البته قابل شما رو نداره،
اما خودم یازده هزار تومن
پولش رو دادم. چیزی نیست که تو بازار
ریخته باشه. جنس مسافرتیه، یه نفر
رفته و با خودش چند تا آورده.
کار تکی یه، سری دوزی که نیست،
چون شمایین دوازده هزار تومن.»
خیلی گران بود. نه فاطمه پول داشت که بتواند چنین چیزی بخرد
و نه اینکه دیگر فکر آن پارچه از سرش بیرون میرفت. خیلی دوست
داشت تا آن را بخرد و به مادرش هدیه کند. حتما مادرش از داشتن چیزی
به آن قشنگی خیلی خوشحال میشد. اما فراهم کردن دوازده هزار تومن
پول که کار راحتی نیست. با این حال، فاطمه تصمیمش را گرفته بود.
قلکاش را شکست. مقداری هم که پسانداز کرده بود، کافی بود که
مدتی هم پول تو جیبیاش را جمع کند تا بتواند...
و در این بین، روزها میرفت و به ویترین مغازه عباس آقا سر میکشید...
تا خیالش راحت شود که پارچهاش سر جای خودش است و عباس آقا آن را نفروخته است.
مدارس «رشدیه» یکی دیگر از مدارسی بود که با شیوهای نو در تهران و یکی دو شهر دیگر راهاندازی شد. مؤسس مدرسه، میرزا حسن رشدیه نام داشت که عقیده داشت باید آموزش ابتدایی را با قالبی نو به کودکان یاد داد.
[[page 39]]
انتهای پیام /*