مجله کودک 451 صفحه 16

کد : 167910 | تاریخ : 29/10/1396

داستانهای ننهجون خواستگاری عباس قدیرمحسنی این هم یکی از بدشانسی های خواهرم بود که ننهجون درست وسط مراسم خواستگاری از ده برگشت. آن هم بی خبر از همه جا. البته ننهجون با هوشی که داشت بلافاصله همه چیز را فهمید. اخم کرد و رفت سر جای خودش روی تشکچه اش نشست و زیر چشمی به داماد و فامیل های داماد نگاه کرد. بیچاره آقام که تا چند دقیقه قبل مثل بلبل حرف می زد و سر مهریه و شیربها چانه می زد، لال لال شد و سرش را انداخت پایین. سکوت خانه آن قدر سنگین شده بود که داماد بیچاره فکر می کرد حتماً ننهجون خیلی خیلی مهم و خیلی خیلی ترسناک است که همه از ترس لال شده اند و انتظارش خیلی طول نکشید. ننهجون اول به برادر داماد نگاه کرد و گفت: «این سیاه سوخته ذغال داماده؟» طفلک برادر از همه جا بی خبر داماد در یک ثانیه تبدیل شد به یک تابستان و جنگل شفارود گیلان

[[page 16]]

انتهای پیام /*