مجله کودک 451 صفحه 18

کد : 167912 | تاریخ : 29/10/1396

جا بلند شدند و خواستند بروند که ننهجون داد زد: «چیه؟ چرا مثل مرغ بال بال میزنید؟» و همان وقت... آقام که اعصابش بدجوری بهم ریخته بود، داد زد: «آخه مادر من نمی شد یک روز دیرتر برگردی؟ چرا بیخبر اومدی؟» و ننهجون با اخم جواب داد: «چیه چشم نداری من رو ببینی، کور بشی!» و آقام کور شد و ساکت تکیه داد به پشتی و آبجی بیچارهام که زارزار گریه می کرد تبدیل شد به چغندر و من به یک سوسک ریز. تابستان و بندر انزلی

[[page 18]]

انتهای پیام /*