
صبح زود از خانه بیرون می آمدم و با این که بیشتر راه را می دویدم، باز هم دیرتر از بقیه بچه ها و گاهی دیرتر از خود معلم سر کلاس حاضر می شدم. اکبر هم مثل من همیشه دیر به مدرسه می رسید. من و اکبر دوست بودیم. در یک کلاس و سر یک نیمکت درس می خواندیم. تمام بچه های مدرسه ما را می شناختند و اسممان را گذاشته بودند: دو یار جدا نشدنی. در حقیقت هم همینطور بود: ما همیشه با هم بودیم.
با تمام شدن امتحانها تابستان می آمد. همیشه تابستان برایمان بهترین فصل بود؛ چون هم وقت زیادی برای باز کردن داشتیم، هم از سرما خبری نبود. وقتی که باران می آمد و زمین گِل می شد، یا وقتی که برف می آمد و زمین لیز می شد، برای ما مدرسه رفتن کار مشکلی بود: اکبر لنگ بود؛
زمستان و همدان
[[page 34]]
انتهای پیام /*