مجله کودک 451 صفحه 35

کد : 167929 | تاریخ : 29/10/1396

من دستش را می گرفتم که زمین نخورد؛ اما باز هم لیز می خورد و می افتاد. بعضی وقتها از این لیزخوردنها خنده مان می گرفت؛ اما بعضی وقتها که زانویش زخم می شد و بغض می کرد، خنده از یادمان می رفت و من دعا می کردم که زمستان زودتر تمام بشود. با تمام اینها، من زمستان را دوست داشتم؛ چون پدرم می گفت که اگر بارندگیهای زمستان نباشد، تابستان خشکسالی همه جا را می گیرد و مزارع از بین می روند و کشاورزان فقیر میشوند. آن سال، زمستان با باد سخت و تندی شروع شد. هوا به طور عجیبی سرد و گزنده بود. برف یکریز و بیامان می بارید. هر روز صبح، قبل از رفتن به مدرسه، مادرم مرا زیر کرسی مینشاند که گرم بشوم؛ اما تا از خانه بیرون میرفتم تنم یخ می زد و گرمای چند لحظه پیش را فراموش می کردم... این تازه آغاز داستان است! ادامه داستان «جوراب پشمی» را در کتاب که به بهای 190 تومان چاپ و منتشر شده است، بخوانید و استفاده کنید. زمستان و آذربایجان

[[page 35]]

انتهای پیام /*