مجله کودک 451 صفحه 38

کد : 167932 | تاریخ : 29/10/1396

قسمت دوم امیرمحمد لاجورد کسی از دل فاطمه خبر دارد؟ هفته پیش دیدیم که فاطمه مدت زیادی پولش را جمع کرد، به امید اینکه بتواند... چیزی را که در ویترین مغازه عباس آقا دیده بود و خیلی از آن خوشش آمده بود بخرد و به مادرش هدیه کند. اما همین که به مغازه عباس آقا رسید خشکش زد. بعد که به خودش آمد سرکی به داخل مغازه کشید و ... عباس آقا: «اصلا دیگه جا نداره، آخرش دوازده هزار تومن، دیگه کمتر نمی­تونم بدم. خودم یازده هزار تومن خریدمش.» عطیه: «اگه... دویست تومن دیگه هم تخفیف بدین پولم بهش می­رسه.» عباس آقا: «مبارک باشه، به خوشی و دل خوش بپوشین.» عطیه: «کاغذ کادوی خوشگل هم دارین؟» فاطمه ایستاده بود و تماشا می­کرد. پارچه، تا شد، داخل کاغذ کادو قرار گرفت. چسب هم خورد، و همه­ی این­ها به این معنی بود که دیگر کار تمام شد. زمستان و اطراف منطقه لاسم تهران

[[page 38]]

انتهای پیام /*