مجله کودک 475 صفحه 9

کد : 168219 | تاریخ : 29/10/1396

گفتم: «حالا تا ببینیم چی پیش میآید!» احساس کردم که آقا میخوهد بگوید: نرو! اما پدرم هیچ حرفی نزد. دفعهی بعد که پیش ایشان رفتم، چند نفر دیگر هم پیش آقا نشسته بودند. در این وقت پدرم به من اشاره کرد و گفت: «زهرا؛ پاشو بیا جلو!» من رفتم جلو و در کنار آقا نشستم. آقا سرش را به گوش من چسباند و آهسته گفت: «به چین نرو!» من گفتم: «چشم!» بعد هم صحبتهای دیگر پیش آمد و آن دیدار به آخر رسید. دو یا سه روز بعد، دوباره به دیدن پدرم رفتم. این بار آقا تنها بود و در خلوت راحتتر میتوانستیم حرف بزنیم. من با کنجکاوی از ایشان پرسیدم: «آقا! چرا آن مطلب را آهسته در گوش من گفتید؟» امام در جوابم با لحن و چهرهای جدی گفت: «پس میخواستی به کفِ پایت بگویم؟!» من از این حرف خندهام گرفت و گفتم: «نه! منظورم این بود که در خلوت میگفتید!» امام گفت: «خوب من هم تو را از جمع بیرون کشیدم و در خلوت به تو گفتم!» حق با پدرم بود. دو سال بعد، در سال 1948، هوندا بر یک مشکل بزرگ پیروز شد. تا قبل از این سال وزن موتورسیکلتها بسیار زیاد بود. هوندا توانست با کم کردن از تعدادی قطعات و تغییرات دیگر، موتورسیکلتهایی سبک وزن تولید کند.

[[page 9]]

انتهای پیام /*