
پدر گفت: «کوچولو، این برای توخیلی سنگین است. بهتر است برویو کتابهای توی را توی ها بچینی.»
کوچولو به طرف رفت و به مادرکمک کرد تا کتابهای را خالی کند.
بیرون منتظر بود.
چند نفرازدوستان پدر هم برای کمک آمده بودند.
آنها با کمک هم دیگر و ها را توی گذاشتند و به پدرکمک کردند تا و را هم از آشپزخانه بیرون ببرد.
آنها همهی وسایل را توی گذاشتند و وقتی آمادهی رفتن شد، مادر به کوچولوگفت: «به اتاقهای خانه سر بزن و ببین چیزی جا نمانده باشد.»
کوچولو همهی اتاقها راگشت ودر اتاق آخر مادر را دید که گوشه اتاق جا مانده بود.
[[page 18]]
انتهای پیام /*