مجله خردسال 120 صفحه 18

کد : 168964 | تاریخ : 25/11/1396

پدر گفت: «کوچولو، این برای توخیلی سنگین است. بهتر است بروی­و کتابهای توی را توی ها بچینی.» کوچولو به طرف رفت و به مادرکمک کرد تا کتابهای را خالی کند. بیرون منتظر بود. چند نفرازدوستان پدر هم برای کمک آمده بودند. آنها با کمک هم دیگر و ها را توی گذاشتند و به پدرکمک کردند تا و را هم از آشپزخانه بیرون ببرد. آنها همه­ی وسایل را توی گذاشتند و وقتی آماده­ی رفتن شد، مادر به کوچولوگفت: «به اتاقهای خانه سر بزن و ببین چیزی جا نمانده باشد.» کوچولو همه­ی اتاقها راگشت ودر اتاق آخر مادر را دید که گوشه اتاق جا مانده بود.

[[page 18]]

انتهای پیام /*