
قصهی حیوانات
2)هر روز کنار برکه قدم میزد. او هیچ دوستی نداشت.
1)پا قرمز یک پرندهی کوچولو بود.
3) تا این که یک روز توی آب پرندهای را دید.
با او دوست شدو شروع کرد به حرف زدن.
4) قورقوری توی آب بود که پا قرمز را دید و پرسید: «چرا با خودت حرف میزنی؟»
[[page 20]]
انتهای پیام /*