
گرومبی، آدم آهنی کوچولو
سرور کتبی
گرومبی یک آدم آهنی بود. او از آهن درست شده بود. گرومبی خیلی سنگین بود.آن قدر سنگین کهوقتی به دنیا آمد، از دست مادرش افتاد زمین و گرومبی، صدا کرد. برای همین اسمش را گرومبی گذاشتند. خوب شد که سر و بدنش از آهن بود وگرنه موقع افتادن سرش میشکست و پیچ و مهرههـایش بیرون میریخت. یک روز مادربزرگ گرومبی به خانهی آنها آمد. مادر بزرگ گرومبی هم یک آدم آهنی بود. او دو گیس آهنی داشت بـا یک کفش آهنی و یک عصای آهنی. یـک عینک آهنی هم به چشمهایش زده بود. گرومبی به مادربزرگش میگفت بیبی آهنی.گرومبی تا مادربزرگ را دید پرید توی بغلش و گفت:
«بیب ... بیب ... بیا جوجهام را ببین.»گرومبی یک جوجه آهنی داشت. جینگ جینگ ...
جینگ جینگ ... این صدای جوجه آهنی بود. گرومبی جوجه آهنیاش را به مادر بزرگ
نشان داد. مادربزرگ خندید و جوجه را ناز کرد. جوجه به گیس مادربزرگ نوک زد. مادر بزرگ گفت: «بوب ... بوب ... چه جوجهی شکمویی! خیال میکند گیس من خوراکی است.» گرومبی جوجهاش را به گوش مادربزرگ نزدیک کرد: جینگ ... جینگ ... مادربزرگ گفت:
«گرومبی، این کار را نکن.گوشم درد میگیرد.» اما گرومبی جوجه را بیشتر به گوش مادربزرگ نزدیک کرد. مادربزرگ ناراحت شد و گوشهایش را گرفت. مامان گرومبی آمد و جوجه را توی سبد سر جایش گذاشت.گرومبی، دست آهنیاش را به دیوار کشید و دیوار را خط خطی کرد.
مادربزرگ گفت: «وای ... ببین چه کار میکند. روی دیوار خط میکشد.» مامان گرومبی
یک دفتر نقاشی به او داد، اما گرومبی نمیخواست نقاشی کند. گرومبی چرخی توی اتاق زد.بعد نشست و به شکمش نگاه کرد. شکمش پر از پیچ بود.گرومبی یک آچار برداشت و پیچهای شکمش را چرخاند. مادربزرگ داد زد: «بوب ... بوب ... نکن! حالا خودت را زخمی میکنی.»
اما گرومبی پیچهای شکمش را یکی یکی باز کرد. هر چی سیم توی شکمش بود بیرون ریخت.
[[page 4]]
انتهای پیام /*