
اما گرومبی دست بردار نبود. صدا آن قدر بلند بود که مادربزرگ از جا بلند شد.
کفشهای آهنیاش را پوشید. عصای آهنیاش را به دست گرفت و گفت: «بوب ... بوب... من رفتم. آدم آهنی این جـا آسـایش ندارد. بچه آهنی خیلی شلوغ میکند.» مادربزرگ در خانه را باز کرد و رفت. گرومبی تنها شد. کمی با جوجهاش بازی کرد. بعد دیوار را با دستش خط خطی کرد.
بعد لیلی کرد. بعد با پیچهای شکمش ور رفت. اما از همهی این کارها
خسته شد. دلش برای مادربزرگ تنگ شد. به طرف تلفن رفت و شمارهی خانهی مادربزرگ را گرفت.
مادربزرگ گوشی را برداشت.
- بوب ... بوب ... الو
- بیب ... بیب ... سلام بیبی آهنی.
-بوب. .. بوب... بلندتر حرف بزنید نمی شنوم.
مادربزرگ پیر بود. برای همین نمیتوانست خوب بشنود.
- بیب ... بیب ... بیبی آهنی، من هستم، گرومبی!
- بوب ... بوب ... آهان! گرومبی، عزیز دلم، حالت خوب است؟
- بیب ... بیب ... بله! من یک کاری دارم.
میخواستم چیزی بگویم.
- بوب ... بوب ... چه چیزی؟
- گرومبی با صدای خیلی خیلی بلندی گفت:
- بیب ... بیب ... بیبی آهنی دوستت دارم.
مادربزرگ خندید و گفت:
- بوب ... بوب ... ای شیطان!
من هم دوستت دارم.
[[page 6]]
انتهای پیام /*