
موش درخت گیلاس پرنده
گیلاس
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
روی شاخهی نشسته بود که یک مرتبه چشمش به یک افتاد.
خیلی خوشحال شد.
نوکش را جلو بردتا را بخورد که ناگهان از شاخهی جدا شد و افتاد روی زمین.
تازه از لانهاش بیرون آمده بود که یک مرتبه دید یک افتاد روی سرش.
، را برداشت و به گفت: «متشکرم! من خیلی دوست دارم.»
وقتی میخواست را گاز بزند، صدای را شنید که گفت: «نه! آن را نخور. مرا نخور.»
[[page 17]]
انتهای پیام /*