
بام، بوم ... همه توی انباری خوابیده بودند که این صدا را شنیدند.
اول از همه، کلاه منگولهدار از خوابپرید.
چتر گل گلی را دید که به در میکوبید.
فورا گفت: «سلام، سلام. چرا میکوبی بام بام بام. ما را ترساندی. از خواب پراندی.»
خانم چتر گفت: «شما خیلی تنبلید. چه قدر میخوابید؟ خبر ندارید برف آمده! همه جا را سفید کرده.»
چکمههای ساقبلند فورا جلو دویدند. با خوشحالی پرسیدند: «چی گفتی؟برف آمده! چه وقت کجا؟ بیایید برویم تماشا!» دستکش و جوراب پشمی به جیبهای بارانی آویزان بودند.
آنها همیشه دو دوست مهربان بودند. تا این خبر را شنیدند، کنار بقیه دویدند.
دستکش فریاد زد: «چه خوب! باز هم میتوانیم آدم برفی درست کنیم.» کلاه منگولهدار
جیغ جیغی کرد و دنبال حرف او را گرفت: «من هم روی سرش میروم، خودم کلاهش میشوم.»
چتر که از این همه سرو صدا گیج شده بود، چند ضربهی محکم به در زد. همه را ساکت کرد.
بارانی تا حالا چیزی نگفته بود، چون حرف کسی را قبول نداشت. او خواهر چتر بود. با همهی خوبیهایش خیلی دیر باور بود.آستینهایش را توی جیبهای بزرگش فرو برد و گفت:
«خانم چتر باشی، از کجا معلوم، راست گفته باشی؟»
چتر گل گلی، با دلخوری جلوتر رفت و گفت: «کاری ندارد، همین حالا معلوم میشود.»
بعد نوک تیزش را پشت یقهی بارانی گذاشت. خانم چتر خیلی قوی بود. خیلی زور داشت.
بارانی فریاد زد: «وای، وای ولم کن. بلندم نکن. الان میافتم. من که چیزی نگفتم.»
چتر، انگار نه انگار. اورا برد بالای دیوار.کنار پنجرهی کوچک انبار. بعد محکم به شیشه چسباند و گفت: «خوب نگاه کن خواهر جان! این هم برف فراوان.»
بارانی همین طور که از ترس میلرزید، از پنجره بیرون را تماشا کرد. ناگهان با خوشحالی فریاد زد: «برف سفید از دل آسمان رسید، نشسته روی باغچهها، چه قدر قشنگ شد همه جا.»
[[page 4]]
انتهای پیام /*