
بارانی شروع کرد به دست زدن و ورجه وورجه کردن. اصلا یادش رفت کجاست.
بعد هم از نوک چتر پایین افتاد. شروع کرد به داد و فریاد.
کلاه منگولهدار گفت: «زود بلند شو خانم بارانی! نکنه میخواهی همین جا بمانی؟ به جای ناله کردن،کمک کن در انباریرا باز کنیم. با هم دیگر از این جا بیرون برویم.» چتر گل گلی دوباره دست به کار شد.
با نوکش زنجیر رااز حلقهی در بیرون آورد.
در انباری را باز کرد. همه با خوشحالی توی حیاط دویدند. میان برفها پریدند.بارانی و دستکش چکمه و جوراب، به کمک هم گلولههای
بزرگ برفی درست کردند. آنها را
کنار هم آوردند چیزی نگذشت
که آدم برفی قشنگی درست شد. کلاه منگولهدار روی سر آدم برفی پرید و فریاد زد: «نگاه کنید! اینطوری خیلی قشنگتر است.»
خانم چتر فکر کرد: «من هم باید یککاری بکنم.»
بعد انگار چیزی یادش افتاد: جلو رفت و دستش را به دست آدم برفی داد.
ناگهان همه با خوشحالی فریاد زدند:
«چه قدر قشنگ! یک آدم برفی با چتر گلدار، با یک کلاه منگولهدار!!!»
[[page 6]]
انتهای پیام /*