
کوچولو ناراحت شد.
سبد پر از هویجاش را برداشت و رفت.
همان طور جلوی خانهاش نشست و فکر کرد.
او خوش مزهاش را گم کرده بود.
همه جای خانهاش را گشته بود.
او حتی لابهلای گلهای باغچه را هم گشته بود ولی را پیدا نکرده بود.
خیلی ناراحت بود.
با خودش گفت: «حتما الان کوچولو با دوستانش به گردش رفته. آنها با هم بازی میکنند و زیر غذاهای خوشمزه میخورند.»
همین طور ناراحت جلوی خانهاش نشسته بود که کوچولو و را از دور دید که به طرف او میآیند.
کوچولو با خوشحالی گفت: «ما آمدهایم تا به تو کمک کنیم چیزی را که گم کردهای پیدا کنی.»
[[page 18]]
انتهای پیام /*