
فرشتهها
میخواستم برای خدا نامه بنویسم، اما سواد نداشتم.
میخواستم توی نامه، یک راز را به خدا بگویم. نوشتن بلد نبودم. دایی عباس توی اتاق آمد و گفت: «چه کار میکنی؟»
گفتم: «میخواهم یک راز را برای خدا بنویسم، اما سواد ندارم.» دایی عباس کاغذ سفید مرا گرفت.
آن را تا کرد و توی پاکت گذاشت و گفت: «نامه نوشتن برای خدا، اصلا سواد نمیخواهد. تو نامهات را نوشتی و خدا هم آن را خواند.»
پرسیدم: «چه طوری؟ کاغذ من که هنوز سفید است.»
دایی عباس گفت: «وقتی به چیزی که میخواهی به خدا بگویی، فکر کنی و از ته دل او را صدا
کنی خدا حرفهای تو را گوش میکند. او تو را میبیند و صدای قلب تو را میشنود.»
گفتم: «پس میخواهم برایش یک نقاشی بکشم.» دایی کاغذ را از پاکت در آورد و گفت: «بفرما!»
منیک فرشته کشیدم و یک قلب بزرگ.
دایی گفت: «خب، این یعنی چی؟»
گفتم: «این را برای خدا کشیدم. او خودش می داند یعنی چی!»
[[page 8]]
انتهای پیام /*