
کفشدوزک
هزارپا حلزون
خانهیحلزون
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک روز از صدفش بیرون آمد و رفت تا آب بازی کند.
از آن جا رد میشد که صدف را دید.
با زحمت صدف را قل داد تا با خودش ببرد.
او را دید و گفت: «این صدف را کجا میبری؟»
گفت: «میبرم تا خانهام بشود!»
گفت: «ولی این خانه است، نه خانهی تو.»
[[page 17]]
انتهای پیام /*