
گفت: « آن را لازم ندارد. برای همین هم صدف را اینجا گذاشته و رفته است.»
این را گفت و صدف ر ا قل داد و با خودش برد.
از آب بیرون آمد و هر جا را گشت، صدف را پیدا نکرد.
از پشت برگها بیرون آمد و را دید.
خانهای نداشت و خیلی غمگین بود.
گفت: «چی شده جان؟ چرا ناراحتی؟»
گفت: «صدفم را گم کردهام.»
با تعجب پرسید: «گم کردهای؟ ولی گفت که تو آن را لازم نداری، برای همین هم صدف را با خودش برد.»
پرسید: «تو میدانی از کدام طرف رفت؟»
راهی را که رفته بود نشان داد و گفت: «از این طرف، بیا برویم و او را پیدا کنیم.»
و راه افتادند.
[[page 18]]
انتهای پیام /*