دکتر زهره خسروی، فاطمه شاهی صدرآبادی

زنان و آسیب های روانی

کد : 170324 | تاریخ : 22/02/1397

زنان و آسیب ‌های روانی

دکتر زهره خسروی[1]

فاطمه شاهی صدرآبادی[2]

چکیده

امروزه مباحث مربوط به سلامت زنان در اولویت مباحث گوناگون جنسیتی قرار گرفته است. اگر چه زنان در مقایسه با مردان عمر طولانی‌ تری دارند، اما بیش از مردان در معرض مشکلات مربوط به سلامت روان قرار می گیرند. خطر پذیری مردان و زنان در برابر مسائل بهداشت جسمانی و روانی تحت تأثیر عوامل پیچیده و چندگانه­ ی زیستی، روانی و اجتماعی است و به دلیل تعامل و کنش متقابل و پیچیده ی این عوامل بهداشت روانی زنان در مقایسه با مردان به لحاظ شیوع در اختلالهایی چون افسردگی، اضطراب و استرس و نیز سیر و شروع مشکلات متفاوت است (سهرابی و همکاران، 1390).

به طور کلی محققان طی تحقیقات خود به این نتیجه رسیده اند که موضوع سلامتی از نگرانی‌ های عمده زنان محسوب می شود. به عبارت دیگر آنها با مشاهده ی کوچکترین مسأله و ناراحتی، آن را به سلامت روان خود ربط می دهند و به دنبال کمک در این زمینه هستند (کسلر، براون، برومن، 1981). به هر حال به نظر می رسد، زنان در مقایسه با مردان بیشتر بیمار شده، به پزشک مراجعه (لیف و بروس، 1987) و بیشتر در بیمارستان بستری می شوند. اما با گذشت زمان و بالارفتن سن این تفاوت در دو جنس کاهش می یابد (خسروی، 1382).

اما در چگونگی تفسیر این تفاوتها؛ یک احتمال این است که زنان بیشتر از مردان دچار اختلالهای روانشناختی می شوند. احتمال دیگر این است که زنان در اصل مشکلات سازگاری بیشتری از مردان ندارند اما تمایل بیشتری به پذیرش مشکلات خود و جستجوی روان  درمانی دارند که البته هر دو تبیین مزایایی دارد. نکته ی مهمتر از نسبت های کلی جنسیتی برای  اختلالهای روانشناختی این است که دریابیم مردان و زنان تشخیص های متفاوتی را دریافت می کنند. تفاوت های جنسیتی در رابطه با اعتیاد به الکل چشمگیر است و نسبت مردان به زنان 4 یا 5 به یک گزارش شده است. در مورد افسردگی و اضطراب نیز تقریباً 20 تا 26 درصد از زنان در مقایسه با 8 تا 12 درصد از مردان در زمانی از زندگی خود افسردگی قابل تشخیصی را تجربه خواهند کرد (شیبلی هاید، 1996).

در این مقاله برخی از مشکلات سلامت روان به طور خاص در زنان توضیح داده خواهد شد.

افسردگی

افسردگی نوعی اختلال خلقی است که شامل جنبه های عاطفی (خلق غمگین و احساس بی ارزش بودن)، جنبه های شناختی (احترام به خویشتن کاهش یافته و انتظارات منفی درباره ی آینده)، جنبه های انگیزشی (انگیزش پایین و ناتوانی در حرکت دادن خویش برای انجام فعالیت) و جنبه های رفتاری (کاهش اشتها، اختلال خواب، بی علاقگی به رابطه ی جنسی، تمرکز ضعیف و احساس خستگی) است (بک و گرینبرگ، 1974؛ به نقل از شیبلی هاید، 1996؛ ترجمه خمسه، 1382).

برخی آمارها نشان می دهند که یک سوم زنان به دلایل مختلف ممکن است در طول زندگی به افسردگی بالینی مبتلا شوند در حالی که این میزان در مردان یک نهم است (کارلسون، ایزنسات و ترازیپورین؛ ترجمه ابوالمعالی و همکاران، 1379). در میان افرادی که تحت درمان افسردگی هستند، نسبت زنان به مردان دو به یک و در میان افراد بستری در بیمارستان نیز همین نسبت وجود دارد. در مطالعات صورت گرفته در کشورهای مختلف نیز این نسبت مشاهده شده است. در ایران نیز نرخ ابتلا به اختلالات روانی در زنان 26% گزارش شده در حالی که این میزان در مردان 16% گزارش شده است(بوالهری، 1391). پس منطقی به نظر می رسد که نتیجه گیری کنیم افسردگی در زنان بیشتر از مردان است. شواهد حاکی از این است که این تفاوت جنسیتی در نوجوانی و شاید حتی زودتر پدید می آید (شیبلی هاید، 1996؛ ترجمه خمسه، 1382). افسردگی عمده بیشتر در زنان در فاصله ی سنی 18 تا 44 سال شایع است و معمولا از اواخر دهه ی بیست زندگی شروع می شود. در دروه ی یائسگی نیز زنانی که در گذشته تجربه ی افسردگی یا سایر اختلال ها را داشته اند، بیشتر ممکن است به افسردگی مبتلا شوند (کارلسون، ایزنسات و ترازیپورین؛ ترجمه ابوالمعالی و همکاران، 1379).

به جز شیوع چند برابری افسردگی در زنان نسبت به مردان، شیوع افسردگی در زنان مطلقه نیز چند برابر سایر زنان است. در جامعه ی ما زندگی زنان مطلقه با ابهامات و مخاطراتی روبه رو است. سرپرستی فرزندان به تنهایی، مشکلات اقتصادی، زندگی در تنهایی و همراه با ناامیدی و همچنین نگرش غلط جامعه نسبت به زنان مطلقه و بیوه، آنان را در روابط اجتماعی و حضور در اجتماع با مشکلات زیادی مواجه می کند (آریاپوران و همکاران، 1392). لورنز و همکاران (1997؛ به نقل از آریا پوران و همکاران، 1392) نشان دادند، زنان مطلقه حتی دو تا سه سال بعد از ازدواج نیز افسرده باقی می مانند. زیرا آنها سالها بعد از طلاق حوادث استرس زای بیشتری را تجربه می‌کنند.

علاوه بر تفاوت میزان شیوع افسردگی در دو جنس، نمودها و تظاهرات آن نیز در هر دو جنس متفاوت می‌باشد. (طباطبایی و همکاران 1382) در مطالعه ی خود با هدف مقایسه ی تظاهرات افسردگی در زنان و مردان به این نتیجه رسیدند که افسردگی در زنان با ابعاد غمگینی، بی تصمیمی، خستگی پذیری، دشواری در کار و احساس مجازات همراه است. در مردان نیز بعد غمگینی، بی تصمیمی، اتهام به خود، عصبانیت و دشواری در کار برجسته است.

تحقیقات نشان داده اند، اثرات هیجانهای منفی مانند افسردگی و اضطراب نیز درباره‌ ی زنان و مردان متفاوت است. برای مثال کاواچی و همکاران (2003؛ به نقل از اکبری و همکاران، 1387) بیان کردند، خشم و خصومت بیماری عروق کرونر را در مردان پیش‌بینی می کند، در حالی که سلیگمن (2000، به نقل از همان منبع) دریافت اضطراب و افسردگی با خطر بروز این بیماری در زنان رابطه دارد.

اما در رابطه با علل ابتلای زنان به افسردگی عوامل گوناگونی مطرح شده است. از جمله عوامل مطرح شده، فقدان تقویت، نقش های اجتماعی، نا امیدی و درماندگی آموخته شده، خشونت و فقر است.

نظریه ی رفتارگرایی ممکن است علت وقوع بیشتر افسردگی در زنان را اینگونه تبیین کند که زنان تقویت های کافی برای اعمال خود دریافت نکرده یا این که آنها احتمالاً خود را در موقعیت هایی می‌ یابند که در آن از تقویت های مرسوم و متداول خودداری می شود (مثلاً مجبورند به خاطر پیروی از وضعیت شغلی همسر، دوستان یا شغل خود را رها کنند و یا ترک منزل فرزندان هنگام بزرگ شدن) (لوینسون و همکاران، 1979؛ به نقل از شیبلی هاید، 1996، ترجمه خمسه، 1382).

نقش خانه داری یکی دیگر از علل افسردگی در زنان است (تراویس، 1988؛ به نقل از شیبلی هاید، 1996، ترجمه خمسه، 1382). بسیاری از وظایف خانه داری تکراری بوده، چالش پذیر نیست و فاقد احساس پیشرفت است. بسیاری از کارهای زنان خانه دار فردی انجام می شود و بنابر این تنهایی می تواند یک عامل باشد. فرزند پروری نیز احتمالاً در افسردگی زنان مؤثر است. صرف حضور کودکان در خانه خطر افسردگی را افزایش می‌ دهد (وتزل، 1984؛ به نقل از همان منبع). نقش‌ های جنسیتی نیز در نحوه ی سازگاری زنان و مردان با افسردگی دارای اهمیت هستند. مردان هنگام افسردگی احتمالاً بیشتر به رفتارهای فعالانه می پردازند تا آنها را سرگرم کند، از سوی دیگر زنان احتمالاً بیشتر منفعل شده و به خلق افسرده ی خود و علت های آن فکر می کنند. این تفکرات منجر به افزایش افسردگی می گردد (نولن-هواکسما، 1987؛ به نقل از همان منبع).

نظریه ی درماندگی آموخته شده ی مارتین سلیگمن در تبیین علت افسردگی در زنان کارآمد است. سلیگمن معتقد است افراد افسرده به دلیل تاریخچه ی یادگیری خاص خود، در مهارت یابی های موفقیت آمیز و کنترل بر زندگی شان ناتوان شده اند. آنها به طور خلاصه خود را افرادی درمانده می  بینند. چنین اشخاصی هنگام رویا رویی با موقعیت دشوار احساس می کنند قادر به برخورد با آن به گونه ای موفقیت آمیز نبوده و در نتیجه افسرده می شوند. احساس درماندگی و فقدان کنترل مطرح شده توسط سلیگمن، بسیار مشابه فقدان قدرت که از ویژگیهای زنان می باشد، است. اگر زنان در جامعه ی ما در بسیاری موارد از روابط بین فردی گرفته تا سیاست های ملی فاقد قدرت هستند، این امر در ایجاد حس درماندگی و بنابر این افسردگی تأثیر دارد. به علاوه صفاتی مانند انفعال که زنان بر حسب آن اجتماعی می  شوند، احتمالاً در ایجاد افسردگی نقش دارد. در مطالعه ای مشاهده ای در کودکستانها دیده شد، دختران برای همه ی رفتارهایشان واکنش های کمتری از بزرگسالان می گیرند. دختران حتی در سنین پایین می آموزند که رفتارهایشان نتایجی در برندارد. در یک مطالعه با مقیاس وسیع سعی شد تعیین شود کدام یک از عوامل نقش های زنان، عدم قدرت و درماندگی آموخته شده، بیشتر می ‌تواند مشکلات روانی آنها را پیش بینی کند(هورویتز، 1982؛ به نقل از همان منبع). نتایج هر دو عامل را تأیید می کند اما بیشتر بیانگر این است که فقدان قدرت خصوصاً در ایجاد اختلال روانشناختی دارای اهمیت است. خانم لین آبرامسون و همکاران او (1989؛ به نقل از همان منبع) نظریه ی نا امیدی را پیشنهاد داده و معتقدند بهتر از نظریه ی درماندگی افسردگی را تبیین می‌ کند. بر اساس نظریه ی نا امیدی حداقل برخی از انواع افسردگی نتیجه ی ایجاد حس نا امیدی در شخص است. نا امیدی دارای دو جز است: انتظار اینکه اتفاقهای خوب برای من رخ نداده و اتفاقهای بد رخ خواهد داد و اینکه من در ایجاد رویدادهای خوب و جلوگیری از اتفاقات بد ناتوان هستم. وقتی این دو جز کنار هم قرار بگیرند، فرد دچار نا امیدی و افسردگی می گردد. این نظریه باز هم می‌ تواند در تبیین شیوع بیشتر افسردگی در زنان نسبت به مردان کمک کند. زنی که بارها توسط همسرش مورد ضرب و شتم قرار گرفته، درباره ی رویدادهای آینده انتظارات منفی دارد و معتقد به عدم کنترل این رویدادها است. همین امر برای زنی که بارها در محل کار خود مورد آزار و اذیت قرار گرفته است نیز وجود دارد. شواهد حاکی از آن است که دختران نوجوان در مقایسه با پسران انتظارات کمتری از موفق شدن دارند (رابل و همکاران، 1993؛ به نقل از همان منبع).

اینکه چگونه می توان با این وضعیت برخورد کرد، در درجه ی نخست احتمالاً کاربرد برخی از روشهای پزشکی پیشگیری مبتنی بر نظریه ی درماندگی و نا امیدی اکتسابی، مؤثر است. باید نوع فعالیت های فرزند پروری و سایر عوامل در زندگی خانوادگی زنان بررسی شود و مشخص شود کدام یک از سبک‌ های فرزند پروری و ارتباطی درماندگی را در زنان تقویت می کند و اگر چنین است این فعالیت ها باید اصلاح شوند. بک و گرینبرگ (1974؛ به نقل از همان منبع) بیان می کنند، زنان جوان به خوبی می‌ توانند در زمینه ی پیشگیری از افسردگی اقدام نموده و عزت نفس و اتکا به خود را پرورش داده و با ایجاد نوعی تعادل بین نقش‌ های خانوادگی و اجتماعی خود در فعالیت های اجتماعی هم مشارکت کنند و مزایای عاطفی و روانی را که با پیوندهای خانوادگی بدست می‌ آورند را با مزایای حاصل از پیوندهای اجتماعی ترکیب کنند. اما تغییرات روانشناختی در زنان به تنهایی کافی نیست، تا زمانی  که جامعه نسبت به اعمال آنها غیرمسئولانه برخورد کند، مشکلات همچنان وجود خواهد داشت (شیبلی هاید، 1996، ترجمه خمسه، 1382).

خشونت و فقر به عنوان دو عامل دیگر در افسردگی زنان نقش دارد. تجربه ی ضرب و شتم و مورد آزار و تجاوز قرارگرفتن می‌ تواند منجر به افسردگی شود. عامل فقر نیز تاحد زیادی به جنسیت وابسته است. زنان یا زنان و فرزندانشان نسبت زیادی از کسانی که زیر خط فقر قرار دارند را تشکیل می  دهند، پدیده ای که آن را زنانه شدن فقر نام نهاده اند. این امر به عواملی مانند نان آوری زن در خانواده، ناکافی بودن حمایت های مالی پس از طلاق از کودکان، نداشتن احترام و پذیرش حضانت فرزند مربوط است. شواهد فراوانی وجود دارد که رابطه ی فقر با بهداشت روانی را نشان می دهد. بنابراین زنانه شدن فقر پیامدهای جدی برای بهداشت روان زنها دارد. پژوهش نشان می دهد، زنانی که از نظر مالی تحت فشارند و به تنهایی مسئولیت فرزندان کوچک خود را به دوش دارند، علائم افسردگی بیشتری از سایر زنان تجربه می کنند (پیرلین و جانسون، 1977؛ به نقل از شیبلی هاید، 1996، ترجمه خمسه، 1382). در مطالعه ی دیگری دیده شد، تقریباً نیمی از مادران کم درآمد که با فرزندان کوچک خود به تنهایی زندگی می‌ کردند دارای علائم کافی برای طبقه بندی در گروه مبتلا به افسردگی بودند (هال و همکاران، 1985، به نقل از همان منبع). بدون شک میزان بالاتر فقر در زنان در رخداد بیشتر افسردگی در آنها مؤثر است (شیبلی هاید و همکاران، 1996، ترجمه خمسه، 1382).

سلیمانی باغشاه و همکاران (1391) نیز شیوع افسردگی در زنان زندانی را مورد بررسی قرار داده و به این نتایج رسیدند که بین افسردگی زنان زندانی با سطح تحصیلات پایین، تعداد زیاد فرزندان، سن پایین تر و تجرد رابطه وجود دارد.

اضطراب

اضطراب احساس بسیار ناخوشایند و مبهم دلواپسی است که با مجموعه ای از احساسات جسمانی مانند دلهره، تنگی قفسه ی سینه و تپش قلب همراه می باشد. ترس پاسخی متناسب با موقعیت تهدیدکننده و شناخته شده است، در حالی که اضطراب پاسخ به تهدیدی نامعلوم است (سادوک و سادوک، ترجمه پورافکاری، 1380). بسیاری از متخصصان اختلالهای اضطرابی را با تجارب آسیب زای زندگی فرد در گذشته در ارتباط می دانند. بیماری شدید، مرگ یکی از نزدیکان و طلاق از جمله تجارب استرس زایی هستند که با اضطراب رابطه دارند (کارلسون، ایزنسات و ترازیپورین؛ ترجمه ابوالمعالی و همکاران، 1379). اضطراب اختلال شایعی است که در زنان بیش از مردان به چشم می‌خورد و مطالعات نشان داده اند زنان با اختلالهای اضطرابی احتمال ابتلا به افسردگی بیشتری دارند (شیوز و ایزاکس، 2002؛ به نقل از سهرابی و همکاران، 1390).

مطالعات زیادی نشان می دهد، دختران و زنان نگران تر و مضطرب‌ تر از پسران و مردان هستند. دختران همچنین در مقایسه با پسران، ترس های بیشتری را گزارش داده ولی این تفاوت ساده نیست. اکثر مطالعات بررسی کننده ی این تفاوتها مبتنی بر خود سنجی اند اما مطالعاتی که مبتنی بر شواهد مستقیم بودند، اغلب تفاوت جنسیتی را نشان ندادند. آنچه به نظر آشکار است، این است که دختران و زنان تمایل بیشتری به پذیرش ترس ها و اضطراب های خود دارند. این خود سنجی ها احتمالاً نشان دهنده ی ترس و نگرانی بیشتر در زنان نسبت به مردان هستند. این وضع ممکن است،حاصل کلیشه های نقش جنسیتی که زنان را ترسو تر از مردان می داند، باشد. این امر زنان را وادار به پذیرش احساسات خود و مردان را مجبور به وانمود نمودن عدم این احساسات می‌کند. نکته دیگر اینکه در اکثر این مطالعات نمونه هایی از جمعیت عمومی و انواع ترس ها و اضطراب هایی که به طور معمول تجربه می کنیم، مورد بررسی قرار گرفته است. از طرفی دیگر اگر ترس های مرضی قابل تشخیص روانپزشکی در نظر گرفته شود تعداد زنان نسبت به مردان بیشتر است (شیبلی هاید،1996؛ ترجمه خمسه، 1382).

درباره ی اختلالهای اضطرابی باید بیان کنیم که همه ی اختلالهای اضطرابی از قبیل حملات وحشت زدگی، هراس ها، وسواس فکری-عملی و اختلال استرس پس از سانحه، دارای نشانه ی اضطراب هستند. به عبارت دیگر وجه مشخصه ی تمامی این اختلالها اضطراب است. در بعضی از اختلالهای اضطرابی تفاوت جنسیتی دیده نمی شود اما در انواع دیگر، در زنان بیش از مردان وجود دارد. برای مثال زنان دو برابر مردان به اختلال اضطراب فراگیر مبتلا می شوند. بر اساس گزارش DSM-IV، در تمامی موارد اختلالهای اضطرابی به جز اختلال وسواس اجباری میزان شیوع در زنان دو برابر مردان است (خسروی و همکاران، 1382).

حملات وحشت زدگی، به ترس های شدیدی که به صورت ناگهانی به وجود آمده و هیچ عامل به وجود آورنده ی خاصی نداشته باشند، گفته می شود. این حملات با نشانه های جسمانی مانند تعریق، سرگیجه و تنگی نفس همراه هستند. این اختلال تقریباً در هر دو جنس یکسان است ولی اگر همراه با ارتفاع هراسی باشد، در زنان دو برابر مردان است. ارتفاع هراسی بدون اختلال وحشت زدگی نیز وجود دارد که در این صورت نیز در زنان بیش از مردان است (هیل و کامرون، 1994).

ترس های دیگر یعنی ترس هایی که با بعضی از موقعیت ها، اشیا و حیوانات تداعی می شوند و هیچ دلیل منطقی و واضحی برای این ترس وجود ندارد در طبقه ی دیگر اختلالهای اضطرابی قرار می گیرند. هراس های اجتماعی نیز در بعضی از موقعیت های اجتماعی مانند سخنرانی در جمع، ظاهر می شوند. انجمن روانپزشکی آمریکا بیان داشت، در جمعیت کلی، جامعه زنان بیش از مردان از هراس های اجتماعی رنج می برند. اما در جمعیت بالینی، این میزان کم می شود و به میزان شیوع در مردان نزدیک می شود. هراس‌ های خاص نیز در زنان بیشتر دیده می شود. در رابطه با احتمال اختلال استرس پس از سانحه نیز تفاوتهای جنسیتی خاصی گزارش نشده است. به طور کلی با وجود بیان تفاوتها در رابطه با ابتلا به اختلالهای اضطرابی در زنان و مردان، هیچ چهارچوب اصولی و مشخصی در این رابطه وجود ندارد. اما در مجموع زنان بیش از مردان از این اختلالها رنج می برند، همچنین آنها چنین اختلالاتی را با درجه و شدت بیشتری تجربه می کنند. البته تصورات قالبی درباره ی چنین اختلالهایی به شیوع بیشتر آن در زنان دامن می زند و نیز نحوه ی بروز اختلالها در هر دو جنس در دستیابی به چنین نتایجی بی تأثیر نیست (خسروی و همکاران، 1382).

فرانکن هوزر (1994) رابطه ی تنگاتنگ عوامل زیست شناختی، روانشناختی و اجتماعی استرس را مطرح کرد. عوامل و منابع ایجاد کننده استرس در زنان و مردان متفاوت است. مشاغل خسته کننده، تبعیض های جنسیتی در پرداخت دستمزد، عدم درک متقابل همسر، سوء استفاده ‌های جنسی و فرسودگی به دلیل تلاش برای برقراری توازن بین زندگی خانوادگی و شغلی از منابع مهم ایجاد استرس برای زنان به حساب می‌ آید. ایفای نقش های شغلی یکی از منابع ایجادکننده ی تنش در نظر گرفته می‌ شود. در جوامع امروزی نرخ اشتغال زنان افزایش یافته و زنان نقش های گذشته ی خود همچون خانه‌ داری، مراقبت از فرزندان و برخی مواقع نگهداری از والدین پیر را همچنان بر عهده دارند، در حالی که از قدیم عمده‌ ترین وظیفه ی مرد تهیه ی مخارج زندگی بوده و مسائلی همچون خانه داری و مراقبت از فرزندان در زمره ی وظایف آنان محسوب نمی‌‌شده است. بنابراین می‌توان گفت که عمده ‌ترین منابع تنش برای مردان شغل آنها است و با توجه به نقش های متفاوتی که به زنان و مردان واگذار شده است، منابع ایجاد کننده ی استرس در آنها متفاوت است. البته در مجموع می توان گفت که زنان به دلیل تعدد نقش های مورد انتظار بیشتر از مردان در معرض تنش و استرس قرار دارند (خسروی و همکاران، 1382). صاحب نظرانی که تعدد و تعارض نقش را منبع مهم استرس می‌ دانند معتقدند، تفاوتهای جنسی به خودی خود در ایجاد تنش و استرس‌ های روانی نقش ندارند، اما جامعه به دلیل واگذاری نقش ‌های متفاوت به زنان و مردان در آنها تنش‌ های متفاوتی را از حیث کمی و کیفی ایجاد می‌ کند. برخی معتقدند، وظیفه ی مراقبت از فرزندان و دیگر اعضای خانواده یکی از منابع ایجاد تنش برای زنان است. به اعتقاد آنان نقشی که جامعه به زن محول کرده است به عنوان یک عامل تنش زا می ‌تواند موجب اختلال در سلامت روان زن شود. کار زنان در خانه ساخت یافته نیست و ساعت شروع و پایان مشخصی ندارد و بدون پاداش مادی است که تمامی اینها موجب افزایش تنش در آنها می‌ شود. در حالی که فعالیتهای مردان ساختار مشخص و شروع و پایان داشته و منبع رضایت و خشنودی برای آنها است و اینکه در منزل نیز مسئولیت های کمتری بر عهده دارند (خسروی و همکاران، 1382). در صورتی که در خانواده هماهنگی و همکاری وجود داشته باشد و زنان بتوانند ساعاتی را جهت رشد شخصی خود در اختیار داشته باشند و از همکاری سایر اعضای خانواده برخوردار شوند، با فشار کمتری روبرو خواهند شد و بنابراین از سلامت روان بیشتری برخوردار خواهند بود.

ایفای نقش های تأهل برای زنان در مقایسه با مردان دارای مزیت و قدرت حفاظت کنندگی کمتری است. اگر چه به طور کلی تأهل برای کلیه ی افراد، نقش محافظ را در مقابل بیماری های روانی ایفا می کند اما این اثر برای مردان چشمگیر تر است به طوری که نتایج تحقیقات زیادی (از جمله فاورز و همکاران، 1994) نشان داده است، مردان متأهل در مقایسه با زنان متأهل از سلامت روان بیشتری برخوردارند.

در مورد زنان شاغل نیز، آنها علاوه بر ایفای نقش های شغلی مجبور به ایفای سایر نقش ها مانند حفظ شبکه ی خانواده، دوستان و فرزندان خود نیز هستند. بنابر این تلاش برای ایجاد هماهنگی میان نقش های حرفه ای و خانوادگی می‌ تواند رضایت شغلی و سلامت روان آنها را تحت تأثیر قرار دهد. از طرفی پژوهش ها نشان داده اند، زنان در مقایسه با مردان استرس بیشتری در تعارض نقش های خانوادگی و شغلی به سبب مسئولیت بیشترشان تجربه می‌ کنند، چرا که زنان شاغل سعی دارند سبک زندگی خود را با نقش مادری و همسری نیز سازگار کنند (خسروی و خاقانی فرد، 1386).

اختلال های وابسته به مواد

آمارها نشان می دهد، مردان تقریباً دو برابر زنان داروهای غیر مجاز مصرف می کنند. داده‌ ها همچنین نشان می دهند، تعداد بیشتری از زنان به مصرف داروهای مجاز مانند آرام بخش و قرص های مربوط به رژیم معتاد می شوند. کاملاً به نظر می رسد، پزشکان تمایل بیشتری به تجویز دارو برای زنان دارند. برای مثال زنان افسرده داروهای بیشتر و قوی تری می گیرند. نسبت زنان به مردان در مصرف آرام بخش ها دو برابر است (شیبلی هاید، 1996؛ ترجمه خمسه، 1382).

در رابطه با اعتیاد به الکل، همانطور که افسردگی یک مشکل "زنانه" محسوب می‌ شود، الکلیسم مشکل "مردانه" است. نسبت مردان به زنان تقریباً سه برابر است. متخصصان معتقدند، عوامل چندگانه ای زنان را برای ابتلا به الکلیسم و می‌ خوارگی، مستعد می سازد. سابقه ی الکلیسم در خانواده یک عامل زمینه ساز است. داده های حاصل از مطالعات بر روی دو قلوها نشان می دهد، عوامل ژنتیک نقش زیادی در الکلیسم مردان و نقش کمی در ابتلای زنان دارد (مک گیو و همکاران، 1992؛ به نقل از شیبلی هاید، 1996). گسیختگی زود هنگام در زندگی خانوادگی، مرگ یا طلاق یکی از والدین با ابتلا به الکلیسم در زنان رابطه دارد. چنین رویدادهای استرس آوری احتمالاً در زنان الکلی بیش از زنان در کل جمعیت دیده می شود (گومبرگ، 1974، 1979؛ تراویس، 1988؛ به نقل از همان منبع). به علاوه زنان الکلی بیشتر از مردان الکلی چنین گسیختگی هایی را همراه با احساس طرد و محرومیت در دوران کودکی گزارش می دهند (گومبرگ و لیزانسکی، 1984؛ به نقل از همان منبع). داده ‌ها نشان می دهد در مورد زنان بین سوء استفاده در دوران کودکی و مشکلات می‌خوارگی در بزرگسالی رابطه وجود دارد (گومبرگ، 1993؛ به نقل از همان منبع). می‌خوارگی در بعضی از گروههای قومی نیز برای زنان مانند مردان عادی (مانند امریکایی های ایرلندی تبار) ولی در برخی دیگر (مانند اسپانیایی ها) کاملاً غیر قابل پذیرش است (شیبلی هاید، 1996؛ ترجمه خمسه، 1382).

رابطه ی محکمی بین افسردگی و مشکلات مربوط به می‌ خوارگی در زنان وجود دارد. شواهد نشان می دهد، مصرف الکل راهی برای انطباق با افسردگی است. مصرف الکل ممکن است به دلیل ابتلای همسر به آن نیز آغاز شود ولی احتمال این که از زن به مرد سرایت کند، بسیار کم است (همان منبع).

از آنجا که برخی از عوامل در سبب شناسی بسیاری از مسائل مربوط به زنان به ویژه افسردگی و اضطراب به طور مشترک مؤثر هستند، در ادامه این موارد توضیح داده شده است.

خشونت از جمله عوامل مطرح شده در سبب شناسی اختلالات روانی زنان است. خشونت عملی است که با ایجاد قصد درد و جراحت جسمی یا روحی به فرد دیگری انجام شود. یکی از رایج ترین انواع خشونت، خشونت خانوادگی است. در آن خشونت، رفتار خشن یکی از اعضای خانواده (معمولاً مرد) نسبت به اعضای دیگر خانواده (همسر، کودک و سالمند) صورت می گیرد. با توجه به این تعریف خشونت علیه زنان به خشونت فیزیکی، روانی، جنسی و اقتصادی تفکیک می شود. خشونت فیزیکی دامنه ی گسترده ای دارد که از ضرب و شتم تا قتل را در بر می گیرد. خشونت روانی به رفتاری اطلاق شده که در آن بدرفتاری عاطفی، توهین و تحقیر، سوءظن و منزوی کردن فرد وجود دارد. خشونت اقتصادی به معنای ایجاد فشار و محدودیت مالی و کنترل اموال زن است. خشونت جنسی به شکل تجاوز جنسی و سوء استفاده ی رفتار جنسی نمود می یابد (گلد و استروس، 1988؛ به نقل از خسروی و خاقانی فرد، 1383).

اگر چه عمده ی روانشناسان، جرم شناسان و جامعه شناسان نسبت به افزایش خشونت در اماکن عمومی نگرانند، اما احتمال مورد خشونت گرفتن در خانواده بسیار بیش از اماکن عمومی است. مردان بیش از زنان عامل خشونت هستند و عمده‌ ترین قربانیان خشونت- به ویژه خشونت‌ های خانوادگی- زنان هستند (روسو، 1990؛ والکر، 1989). بیشتر خشونت‌ های اعمال شده بر زنان از ناحیه‌ ی آشنایان آنان صورت گرفته است. زنان ده برابر بیش از مردان ممکن است از سوی همسران، همسران سابق، دوستان جنس مخالف و والدین یا فرزندان خود مورد خشونت قرار گیرند.

به طور اختصاصی تر، خشونت خانگی در برگیرنده ی کلیه ی ر فتارهای هجومی و سرکوب گرانه همچون حملات فیزیکی، روانی، جنسی و فشارهای اقتصادی است که از ناحیه ی افراد بالغی که با فرد ارتباط نزدیکی دارند اعمال می شود (تهرانی، 1378)، خشونت های فیزیکی مانند ضربه زدن، هل دادن، مشت و لگد زدن، پیچاندن بازو، شلاق زدن، کشیدن مو و استفاده از اسلحه است. خشونت روانشناختی که به وضوح خشونت  های فیزیکی نیست شامل حملات کلامی تحقیر آمیز، ممانعت از برقراری ارتباط با خانواده و دوستان به منظور منزوی کردن فرد و محدود نمودن منابع حمایتی قربانی، حمله کردن و آسیب رساندن به چیزهای مورد علاقه قربانی است (کارلیون و ترازیپورین؛ ترجمه ابوامعالی و همکاران، 1379). همسر آزاری یکی از اشکال خشونت خانوادگی است که عمده ترین قربانیان آن زنان هستند. برخی تحقیقات در ایران میزان خشونت فیزیکی را حدود 30% و خشنونت روانی را حدود 55% گزارش کرده اند (بوالهری،1392). رابرتز (1983) بیان می کند، بر اساس برآورد جامعه شناسان بیش از 8/1 میلیون شوهر امریکایی به طرزی وحشتناک همسران خود را کتک می زنند و همچنین سالانه بیش از دو میلیون زن به وسیله ی یک عضو خانواده مورد ضرب و شتم قرار می گیرند. بر اساس گزارش سله (1991) 30 درصد از همه زنان در امریکا از جانب همسران خود مورد آزار قرار می گیرند که کتک خوردن یکی از موارد عادی است.

در تحقیقی که به سفارش انجمن روانشناسی امریکا انجام گرفت، مشخص شد 21 تا 34 درصد از زنان در ایالات متحده ی امریکا مورد خشونت فیزیکی مردانی که ارتباط نزدیکی با آنها دارند، قرار می‌ گیرند و حدود 4 تا 25 درصد از زنان در زندگی از ناحیه ی نزدیکان خود مورد تجاوز جنسی قرار گرفته اند. این نتایج نشان دهنده ی شیوع و رواج خشونت مردان علیه زنان است. در این میان یکی از محققان به نام فلاین (1990) با این ادعا که قربانیان خشونت های خانوادگی عمدتاً زنان هستند مخالفت ورزید و اظهار نمود که میزان خشونت اعمال شده به دست مردان بر زنان همانند میزان خشونت اعمال شده به دست زنان علیه مردان است. وی همچنین به این نتیجه دست یافت که میزان خشونتی که افراد بر دوستان صمیمی خود اعمال می کنند همانند میزان خشونتی است که مردان علیه زنان به کار می‌ برند. البته باید توجه داشت که زنان تنها زمانی اعمال خشونت می کنند که بخواهند از خود دفاع کرده یا عمل خشونت بار مرد را تلافی کنند، در حالی که مردان معمولاً آغازگر خشونت هستند. بنابر این حتی اگر میزان رفتارهای خشونت بار مردان و زنان نزدیک به هم باشد بازهم تفاوت در موقعیت هایی است که در آنها اعمال خشونت صورت می گیرد.

خشونت در شیوع افسردگی در زنان نقش مهمی را ایفا می کند و شاید یکی از عوامل تفاوت جنسیتی در شیوع آن باشد. دلیل این امر این است که سوء استفاده ی جنسی بیشتر در مورد دختر بچه ها اعمال می‌ شود و در نتیجه دختر بچه ها در بزرگسالی بیشتر دچار مشکلاتی مانند اختلالهای اضطرابی، افسردگی و عزت نفس پایین می شوند. زنانی که در کودکی مورد تجاوز قرار گرفته اند در مقایسه با گروهی که این مشکل را نداشته اند، 11 بار بیشتر به مراکز روان پزشکی مراجعه می کنند، بنابر این بیشتر بودن شیوع این اختلالها در زنان چندان نیز تعجب برانگیز نمی باشد. در تحقیقی 45 تا 84 درصد زنان آزار دیده معیارهای اختلال استرس پس از سانحه را نشان دادند. علائمی چون کابوس های شبانه، تحریک پذیری، اشکال در تمرکز، اعتماد به نفس پایین و افسردگی از جمله علائم گزارش شده در سندرم زنان آزار دیده است که در زمره ‌ی ملاک‌ های تشخیصی PTSD است.

تجربه ی خشونت خانگی آثار مخربی بر فرزندان این خانواده ها دارد، به  طوری  که بسیاری از اوقات پسران و دختران این خانواده ها در بزرگسالی نقش والد همجنس خود را ایفا می کنند. دختران نوجوانی که شاهد آزار مادر از ناحیه ی پدر هستند نسبت به مردها بی اعتماد می شوند و ممکن است از ازدواج امتناع یا اینکه در زندگی خود نقش قربانی را ایفا کنند (جیرانی، 1387).

به طور خلاصه اینکه خشونت علیه زنان در سراسر جهان، سلامت جسم و روان زنان را به مخاطره انداخته و حقوق انسانی آنها را مورد تجاوز قرار می دهد. با این حال پدیده ی همسر آزاری تنها در سالهای اخیر مورد توجه قرار گرفته است (سوان و همکاران؛ به تقل از خاقانی فرد، 1390) و باعث احساس خود کم بینی و حقارت ناشی از خشونت در زنان شده که خود عامل افسردگی شدید، تشویش، ترس و هراس، مشکلات روحی بوده و در مواردی نیز به خودکشی می انجامد (سولی وان و همکاران، 2009؛ به نقل از همان منبع). طبق پژوهشهای آلن و همکاران (2009؛ به نقل از همان منبع) نیز عمده ترین آسیب های روانی وابسته به خشونت علیه زنان شامل احساس درماندگی، عدم اعتماد به نفس، تشویش و افسردگی است. طبق پژوهشهای جدیدتر خودکشی و آسیب جدی به عامل خشونت (حتی قتل او) نیز از پیامدهای خشونت علیه زنان است. (خسروی و خاقانی فرد 1383) نیز در پژوهش خود، بیان کردند، بین خشونت روانی و افکار خودکشی و آسیب رسانی به همسر رابطه وجود دارد. ولی هر چه سطح تحصیلات فرد بیشتر باشد، این تمایل در زنان کمتر است.

در بخشی از تبیین اعمال خشونت علیه زنان و پذیرش آن از سوی آنها باید بیان کنیم که این مسأله نشأت گرفته از الگو های جامعه پذیری نقش های جنسیتی است که از گذشته تا به حال تداوم بخش تبعیض جنسیتی در جوامع بوده است. طبق این الگو مرد گونگی ارزش بوده و زنان موجوداتی تابع و مطیع در ساختار مردسالار هستند. این نگرشهای جنسیتی در شکل گیری شخصیت و رفتار زنان اثرات منفی بر جای گذاشته است. مجموعه ی این تفاوتها بین دو جنس که نتیجه ی نحوه جامعه پذیری و شرطی سازی نقش های جنسیتی است، سلامت روان زنان را به شدت تهدید می کند. این نحوه ی جامعه پذیری و تبعیضات و مشکلات حاصل از این نوع نگرش همراه با تأثیرات منفی آن بر سلامت روان به نسل بعدی نیز انتقال می یابد و فقدان دسترسی زنان به سرمایه های اجتماعی را به دنبال خواهد داشت. فقدان دسترسی به سطوح تحصیلاتی بالا، نداشتن شغل و محروم بودن از حمایت های اجتماعی- خانوادگی، آسیب پذیری زنان در خانواده و جامعه را باعث می شود. پژوهشهای اخیر نشان داده است، حمایت های اجتماعی- خانوادگی، شغل و سطوح تحصیلی بالا به عنوان یک منبع خارجی می تواند اثرات ناشی از استرس را کاهش و در مقابله ی مؤثر با استرس و افزایش سلامت روان به افراد کمک کند (تایواری و همکاران، 2007؛ به نقل از همان منبع).

یکی دیگر از عوامل مطرح شده و مؤثر بر شیوع اختلالات روانی فقر است. فقر عاملی است که می‌تواند برای همه ی انسانها در هر سن و نژادی اختلال روانی ایجاد کند. رابطه ی مثبت بین فقر و مشکلات روانی یکی از مباحث پذیرفته شده در آسیب روانی است. مطالعات انجام شده در دهه ی 1970 نشان داد، زنانی که در شرایط مالی فشار آور زندگی می‌کنند، بیش از سایر زنان در معرض ابتلا به افسردگی قرار دارند. کاپلان و همکاران (1987) در مطالعه ای طولی به این مسأله پی بردند که درآمد ناکافی با افزایش خطر ابتلا به افسردگی همراه است. در راستای تحقیقات مربوط به آسیب شناسی و فقر، به بررسی و تعیین استرس در زندگی زنان فقیر پرداخته اند. این تحقیقات نشان داده اند، زنان فقیر بیش از جمعیت عمومی اتفاقات و وقایع پرخطر و غیرقابل کنترل را تجربه می کنند. آنها همچنین بیش از دیگران در معرض جنایت، خشونت، بیماری و از دست دادن کودکان و زندانی شدن همسرانشان قرار می گیرند. فقر موجب از دست دادن حمایت اجتماعی که نقش مهمی در خنثی کردن استرس دارد نیز می ‌شود. فقر همبستگی مثبتی با نارضایتی زناشویی و اختلافات خانوادگی دارد. از آنجا که معمولاً بستگان و خانواده‌ های کم درآمد نیز دارای استرس های مشابهی هستند، این مسأله باعث می شود نه تنها افراد فامیل برطرف کننده ی استرس بلکه منبع مجددی برای استرس باشند (روسو، 1990).

درباره ی میزان ابتلا به فقر، زنان و اقلیت های نژادی بیش از سایر گروهها با فقر مواجه می شوند. مادران سرپرست خانواده بیش از تمامی گروهها در معرض فقر و عوارض وابسته به آن قرار دارند. فقر این گروه از زنان نه تنها سلامت خودشان را به خطر می اندازد بلکه فرزندانشان را نیز تحت استرس و فشار قرار می دهد. فقر به دلیل محدود کردن امکانات، فرصت ها و توانایی ها موجب می شود، فرد نتواند با مسائل و مشکلات خود قاطعانه برخورد کند. زندگی در شرایط نامطلوب و احساس ناتوانی در تغییر آن باعث به وجود آمدن انواع  اختلالهای روانی می ‌شود که از مهمترین آنها به افسردگی می ‌توان اشاره کرد (خسروی، 1382).

زنان سرپرست خانواده به شکل فزاینده تری فقیرتر می شوند. این دسته از زنان در مقایسه با سایر زنان مشکلات روانشناختی بیشتری را تجربه می کنند، در این خانواده ها مشکلات حاد اقتصادی، عزت نفس و سلامت روان آنها را تحت تأثیر قرار می دهد (لانگلویس و فورتین، 1994).

هال (1985) نشان داد، میزان و نوع استرس ورهای مختلف و شدت علائم افسردگی در مادران مجرد و سرپرست خانواده متفاوت از مادران متأهل است. عمده ترین استرس ورها برای مادران سرپرست عبارت از بیکاری، درآمد ناکافی و مشکل تأمین مسکن است که همگی با افسردگی همبسته هستند. در حالی که مهمترین مشکلات زنان متأهل بار اضافی نقش و تعارضات زناشویی است.

به نظر می رسد، عمده ترین عوامل پیش بینی کننده ی مشکلات روانشناختی و به خصوص افسردگی در زنان سرپرست خانواده سابقه ی ابتلا به افسردگی، سلامت جسمانی ضعیف و استفاده ی زیاد از خدمات پزشکی، حمایت اجتماعی ضعیف، عملکرد ضعیف نقشی، بیکاری و فشارهای اقتصادی است. لی (1998) فشار اقتصادی را یکی از عوامل مهم پیش بینی کننده ی افسردگی در زنان سرپرست خانواده می داند در حالی که اداره و انجام امور خانه برای مردانی که همسر خود را از دست داده اند عامل مهم و پیش بین در افسردگی است (خسروی، 1377).

همانگونه که مطرح شد، فقر و خشونت از عوامل مهم استرس زا برای تمامی انسانهاست که در حال حاضر زنان با این مشکلات بیشتر دست به گریبان بوده و آسیب های حاصل از آن را تجربه می کنند. تبعیض نیز یکی دیگر از عوامل استرس زاست که مشکلات روانشناختی پیامد جدی آن است. محققان نشان داده اند بین تبعیض نژادی و اختلالهای روانی رابطه ی مستقیم وجود دارد. تبعیض های جنسیتی نیز می تواند به عنوان عامل تنش زا در ایجاد چنین اختلالهایی نقش داشته باشد (خسروی، 1382).

علاوه بر موارد مطرح شده لازم است بیان کنیم، تنها شدت و تعداد محرکهای تنش زا موجب بروز مسائل و مشکلات جسمانی و روانی نمی شود بلکه منابع و راهبردهای مقابله ای نیز در این میان نقش مهمی را بر عهده دارند. کسانی که در زندگی از پشتوانه های قوی برخوردارند، حتی اگر زندگی  شان پر از تنش باشد، آن را کمتر احساس می کنند. مقابله به معنای تلاش برای کنترل و اداره ی موقعیت هایی است که فرد آن را تهدید کننده و تنش زا ارزیابی می کند که در مردان و زنان مقابله های متفاوتی وجود دارد (خسروی، 1382). راهبردهای مقابله با استرس متنوع است و هر سبک مقابله‌ای پیامدهای خاص خود را دارد. منابع مقابله به عنوان اقدامات پیشگیری کننده ی اجتماعی و روانشناختی می‌ توانند احساس آسیب پذیری ناشی از استرس را کاهش دهند یا در جهت مواجهه با حوادث استرس زا به فرد کمک کرده تا آسیب مرضی کمتری داشته و یا سریعاً بهبود یابد (حسینی بادنجانی و همکاران، 1391). همچنین مطالعات نشان داده اند، احتمال آسیب دیدگی زنان و دخترانی که دید واقع گرایانه نسبت به مسائل ندارند، یعنی به جای اینکه به مشکل به عنوان مسأله ی حل شدنی نگاه کنند به طور هیجانی با آن برخورد می کنند، بیشتر است و آنها به جای مواجهه با بحرانها و مسائل در زندگی، راهکارهای هیجانی مانند فرار و تحریف واقعیت را به کار می برند (امامی پور و همکاران، 1393).

اشخاص در مواجهه با موقعیت های استرس زا از سه شیوه ی مقابله ای هیجان مدار، مسأله مدار و اجتنابی استفاده کرده که هر یک می‌ توانند متناسب با عوامل استرس  زا، سازگار یا ناسازگار باشند. با این حال شیوه ی مسأله مدار پیامدهای سازگارانه ی بیشتری دارند (حسینی بادنجانی و همکاران، 1392). محققان به عوامل مربوط به جنسیت که در فرآیند مقابله با استرس نقش مهمی ایفا می کنند، اشاره نموده اند. در این رابطه دو نظریه وجود دارد. نظریه ی اول اجتماعی شدن مردان و زنان را مدنظر قرار می‌ دهد. در این نظریه فرض بر این است که جامعه از زنان و مردان انتظارات متفاوتی دارد. برای نمونه از زنان انتظار می رود، هنگام فشار و تنش از خود واکنش هیجانی نشان بدهند در حالی که از مردان انتظار می رود، منفعلانه عمل نکرده و از راهبردهای حل مسأله استفاده شود. بر این اساس مردان و زنان در موقعیت های مشابه و در پاسخ به تنش های مشابه، از راه حل های متفاوتی استفاده می‌ کنند. در نظریه ی دوم که به ساختارگرایی معروف است، تفاوت بین مردان و زنان در واکنش به رویدادهای استرس زا را ناشی از موقعیت هایی که تنش از آن بر می خیزد، می دانند. تحقیقی که در این زمینه انجام شد نشان داد، زنان بیشترین تنش و استرس را در زمینه ی سلامت خود دارند در صورتی که مردان از تنش های کاری رنج می برند (خسروی، 1382). همیلتون و فاگوت (1988) مطالعه ی طولی را انجام دادند که هدف از آن تعیین مقدار محرک های تنش زایی بود که مردان و زنان با آن مواجه می ‌شوند و نحوه ی واکنش آنها به این محرکها بود. در این تحقیق زنان در قیاس با مردان بیان کردند که با محرکهای تنش زای زیادی مواجه می شوند. نکته ی جالب این بود که هر دو جنس در مواجهه با موقعیت های تنش زا به گونه ی یکسانی پاسخ می دادند و از راهبردهای مشخصی برای حل این موقعیت ها سود می جستند. نکته ی قابل توجه در مورد زنان دانشجو این بود که زنان تمایل داشتند موقعیت ها را تنش زا تر تلقی نمایند. نکته ی مهم دیگر این که هر دو جنس برای حل مشکل سعی می کردند از شیوه ی مقابله ای تمرکز بر مسأله استفاده کنند (پتاسک، 1992).

در این راستا پترسون و همکاران (1996) نیز توضیح می‌ دهند، فقدان شبکه ‌های حمایتی در زندگی زنان سرپرست خانوار آنها را برای بکارگیری روشهای مقابله ای هیجان مدار و اجتنابی آماده تر می سازد. با این حال گومز (1998) اشاره دارد که ادراک زنان سرپرست خانواده از مسئولیت های خود در محیط خانواده آنها را برای بهره گیری از روشهای مسأله  مدار آماده تر می کند، چرا که این افراد به دلیل قبول همه ی مسئولیت های خانواده حسی از کنترل را در خود به وجود می آورند و شکل گیری این حس، تقویت برنامه ریزی و سخت رویی در آنها را موجب می شود. لذا این زنان در مواجهه با عوامل استرس زا از روش های منطقی و مسأله مدار استفاده می  کنند تا در برابر مشکلات و مسائل مربوط به زندگی از بین نروند (به نقل از حسینی بادنجانی و همکاران، 1391).

تحقیقات نشان داده اند، روابط حمایت بر انگیز اجتماعی نیز به عنوان یک منبع خارجی می تواند اثرات ناشی از استرس را کاهش دهد و در مقابله با استرس و افزایش سلامت روان به افرد کمک کند. حمایت اجتماعی برای افرادی که تحت فشار زیادی هستند مانند سپری حفاظتی عمل می کند (خسروی، 1382). دونالی و همکاران (2004) و کوکر (2002) به نقل از خاقانی فرد (1392) عقیده دارند، حمایت های خانوادگی و شغلی و سطوح تحصیلی بالا رابطه ی منفی با اضطراب و افسردگی دارد و کاهش این حمایت ها نیز در ناسازگاری های روانشناختی مؤثر است.

از نظر کالتیالا و همکاران (2001، به نقل از حسینی بادنجانی و همکاران، 1391) حمایت اجتماعی ناظر بر دریافت ها و ادراکات افراد از کمک ها و پشتیبانی هایی است که در موقعیت های استرس زا از اطرافیان و دوستان قابل وصول هستند و مانند سپری اثرات آنها را کاهش می دهند. پژوهشگران در پژوهش های مربوط به بیوه های جوان دریافتند، حمایت اجتماعی والدین به ویژه حمایت های عاطفی، فرد را در برابر استرس ناشی از فقدان همسر به بهترین وجه حفظ می کند (لایبرمن، 1982؛ به نقل از خسروی، 1380). حمایت های اجتماعی علاوه بر مزایای روانی اجتماعی میزان بیماری های جسمی را نیز کاهش می دهد و امکان بهبود و بازگشت فرد به زندگی معمولی را فراهم می کند. فقدان حمایت های اجتماعی شدید که به انزوای اجتماعی می انجامد یکی از پیشگویی کننده های مهم در مرگ و میر افراد تحت فشار همچون بیوه ها است (لی، 1998).

نتایج مطالعات (کالتیالا و همکاران، 2001؛ الستاد و همکاران، 2001) نشان داد، اثرات ضربه گیری حمایت اجتماعی در زنان بیشتر از مردان است. پژوهشهای متعدد نشان می دهند، مردان و زنان در مقابله با شرایط استرس زا ممکن است به حمایت های اجتماعی متفاوتی نیاز داشته باشند. پژوهشهای فریدنبرگ و لوییس (1993) و تیلور (2000) نشان می دهد، زنان نسبت به مردان در شرایط استرس زا تمایل بیشتری به دریافت حمایت اجتماعی دارند. علاوه بر این نتایج مطالعات نشان می دهد، اثر استرس زای رخداد های زندگی و فرسودگی بر زنان به واسطه ی حمایت اجتماعی متعادل می شود در حالی که در مردان چنین تأثیری وجود ندارد. همچنین بین استرس و حمایت اجتماعی رابطه ی معنادار وجود دارد. پژوهشگران دریافتند وقتی شبکه های اجتماعی در زنان ناقص و نامناسب باشد، ممکن است فرسودگی به صورت شدیدتری نمایانگر شود (آینر و براون، 2007؛ به نقل از حسینی بادنجانی و همکاران، 1391).

در جوامع کنونی وقوع تحولات اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی به تغییرات ساخت خانواده منتهی شده است. در این تغییرات، پدیدایی زنان سرپرست خانواده به امری عادی تبدیل شده است. در این ساخت خانوادگی، زنان به دلیل طلاق، فوت یا بیماری همسر وظیفه ی تأمین معیشت خانواده و تربیت فرزندان را بر عهده می گیرند. این زنان در زندگی روزمره ی خود با مشکلات متعددی مواجه می شوند که ممکن است آنها را به مشکلات اجتماعی و روانی دچار کنند. در این راستا یافته های خسروی (1378) نشان می دهد عمده ترین مشکلات زنان سرپرست خانواده در قالب مشکلات اجتماعی و اقتصادی، نگرشهای منفی اجتماعی نسبت به آنها، نگرانی نسبت به آینده و تعدد و تعارض نقش تظاهر پیدا می کنند؛ با این حال چنانچه زنان سرپرست خانواده از حمایت اجتماعی مناسب بهره مند شوند، شیوه های مقابله ی مناسب را بیاموزند و دارای منبع کنترل درونی باشند، کمترین آسیب را متحمل خواهند شد.

زنان سرپرست خانواده، نسبت به مردان سرپرست خانواده به دلیل داشتن چند نقش مختلف و هم زمان مانند اداره ی امور خانه، تربیت و مراقبت فرزندان و کار خارج از خانه با مزد کمتر، از استرس و مسائل و مشکلات روانی بیشتری رنج می برند. این زنان معمولاً چندین نقش را با یکدیگر ایفا کرده دچار تعارض و در نتیجه اضطراب و استرس می شوند. این زنان روزانه فشارهای زیادی را تحمل می کنند و چنانچه از منابع حمایتی خانواده و اجتماع بهره مند باشند، با مشکلات کمتری روبه‎ رو شده و درجه ی آسیب ‌پذیری نسبت به آنها کاهش می یابد. ولی اگر خانواده ی آنها، به حمایت اقتصادی یا حتی نگهداری از فرزندان قادر نباشند و در جامعه مؤسساتی برای ارایه ی خدمات حمایتی به آنها وجود نداشته باشد، زنان مجبور می شوند تمام بارها را خود بر دوش کشیده که این عامل آنها را مستعد اختلالهای روانی خواهد ساخت (برانن، 1999؛ به نقل از حسینی بادنجانی و همکاران، 1391).

نکته ی قابل توجه اینکه بعضی از افراد در کسب حمایت های اجتماعی از مهارتهای بهتری برخوردارند. زنان در مقایسه با مردان از دوستی‌ های بیشتری برخوردارند که این امر می تواند شبکه ی حمایتی وسیع تری را برای آنها فراهم کند. زمینه ی دوستی مردها بیشتر موضوعات کاری و فاقد صمیمیت است که می ‌تواند برای آنها حمایت مالی فراهم کند. مردها معمولاً روابط صمیمانه را با همسرشان دارند. زنان به سبب نقشی که جامعه به آنها واگذار کرده است مجبور به حمایت از اعضای خانواده‎ ی خود و اطرافیان هستند و البته مردها بیش از همه از این حمایت برخوردار می‌ شوند (خسروی، 1382).

در ازدواج نیز به جای اینکه زنان از سوی مردان و دیگران و به ویژه همسرانشان دریافت کننده ی حمایت باشند، دهنده ی حمایت هستند. بنابراین ازدواج مردان را در مقایسه با زنان در وضعیت مطلوب تری قرار می دهد. توجه به این مسائل می تواند علت تفاوتهای جنسیتی موجود در زمینه ی سلامت روان مردان و زنان را روشن سازد (همان منبع، ص 79).

تشریح تفاوتهای جنسی در مشکلات سلامت روان

با توجه به تفاوتهای زیادی که بین شیوع اختلالهای عاطفی و روانی در جمعیت های متفاوت گزارش شده (شر ولارنس، 2000)، به نظر می رسد توجه به محتوای اجتماعی در سلامت روان و نگرانی های زندگی، دارای اهمیت است (شر و لارنس، 2000؛ رجا و شیلا، 1998). به نظر می رسد روان درمانگرها نیز مفاهیم سلامت روان را بر اساس تجربیات مردان و عوامل مؤثر در سطح فردی بنا کرده اند. باید توجه داشت که اغلب مشکلات روان شناختی در جامعه تشخیص داده نشده یا نادیده گرفته می شود (شر ولارنس، 2000؛ بیگرن، 1974).

متخصصان برای بررسی دقیق موضوع سلامت روان زنان، باید آنها را در بستر فرهنگی و تاریخی قرار گرفته در آن، مورد مطالعه قرار دهند. در دهه های اخیر محققان سعی به شناسایی استرس هایی که زنان را به دلیل شرایط اجتماعی نابرابر، به ویژه در نقش های خانوادگی به طور متفاوتی تحت تأثیر قرار می دهد، کرده اند. به نظر می رسد بیشتر شرایط و کیفیت هایی که به عنوان هنجار و معمول جامعه در نظر گرفته شده اند، منجر به مشکلات عاطفی و روانی در زنان می شود. زنان معمولاً با تعارض ها و دوگانگی هایی در ارتباطات خانوادگی، ازدواج، نگهداری از بچه ها، تحصیلات، اشتغال و طلاق روبه رو هستند. داده های همه گیرشناسی، بیماری روانی را با از خود بیگانه شدن، احساس عدم قدرت و فقر که عموماً بیشتر از جانب زنان تجربه می شود، مربوط می دانند (دنراشتاین، 1993). به هر حال برای بیان تفاوتهای جنسیتی در مشکلات سلامت روان، تبیین های گوناگونی با تکیه بر سبب شناسی اجتماعی، روانشناسی و بیولوژی ارایه شده است که به طور مختصر به آن پرداخته می شود.

تبیین زیست شناختی، از نظر تاریخی در سبب شناسی مشکلات سلامت روان غالب بوده و زمینه را برای گسترش استفاده از مداخلات بیولوژیک به ویژه دارو فراهم کرده است. در این دیدگاه علت مشکلات روان، اشکال در انتقال دهنده های عصبی مانند نورآدرنالین، سروتونین و دوپامین است که در این موارد بین زنان و مردان تفاوتی وجود ندارد (خسروی و همکاران، 1382). گروهی از طرفداران تبیین های بیولوژیک کلید فهم تفاوتهای جنسی را در هورمون های زنانه به ویژه استروژن و پروژسترون می‌ دانند (پایکل، 1991؛ به نقل از لارنس و شر، 2000) که منجر به سندرم  قاعدگی، افسردگی بعد از زایمان و مشکلات یائسگی می شود.

در دوران یائسگی با کاهش فعالیت تخمدان ها و افت سطح هورمون ها، برخی مشکلات جسمانی و روانی مانند اضطراب، افسردگی، تحریک پذیری، خستگی و عصبانیت برای فرد به وجود می آید. در این زمینه قابل ذکر است که ارتباط بین کاهش هورمون های زنانه و مشکلات روانی در بررسی های گوناگون، متناقض بوده اند اما در همه ی این پژوهش ها بر مراقبت و حمایت از زنان برای پیشگیری از بروز چنین مشکلاتی تأکید شده است (بحری و همکاران، 1386).

گروهی دیگر به نقش ژنتیک در اختلالات روانی معتقدند. برای مثال سلاتر و کوی (1971) معتقدند، ژن افسردگی بر کروموزوم X، جمع شده و با توجه به اینکه زنان دو کروموزوم X دارند، احتمالاً بیشتر از این بیماری رنج می برند. این محققان در تأیید نظریه ی خود، افزونی نسبت تعداد زنان مبتلا به افسردگی، اضطراب و اختلال خوردن به مردان را مطرح می کنند.

بسیاری از مطالعات همه گیر شناسی نشان داده اند، در میزان شیوع اختلال افسردگی در کودکی تفاوت جنسی دیده نمی شود. در حالی که در دوران بلوغ تفاوت کاملاً آشکار می شود و میزان شیوع آن به طور معناداری در این دوران در دختران افزایش می یابد. یکی از تبیین ها این افزایش افسردگی در دوران بلوغ را ناشی از تغییرات هورمونی و قاعدگی می داند (شر و لارنس، 2000).

رویکرد زیست شناختی سایر زمینه‌ ها را نادیده می گیرد، بنابراین در سالهای اخیر بیشتر محققان از ارایه ی الگویی صرفاً بیولوژیکی اجتناب کرده و بر نقش عوامل روانی و اجتماعی نیز تأکید می کنند (خسروی، 1382).

تبیین های زیست شناختی نتوانستند علت عدم تفاوت شیوع افسردگی در برخی فرهنگ ها در زنان و مردان را توجیه کنند. به عبارت دیگر در بعضی فرهنگ ها تفاوتی در شیوع افسردگی دیده نشد. انتظار جامعه این است که افسردگی در میان زنان شایع تر از مردان باشد و همین امر نشان می دهد که تفاوتهای جنسیتی موجود در این اختلال را نمی‌‌توان کاملاً به مسائل بیولوژیکی نسبت داد. اگر هورمون های جنسی را علت تفاوت افسردگی در دو جنس بدانیم، باید در همه ی فرهنگ ها این تفاوت وجود داشته باشد، ولی عملاً تحقیقات چنین چیزی را نشان نمی دهند. بنابراین می توان گفت که حداقل برخی از تفاوتهای موجود در افسردگی بین زنان و مردان ریشه در مسائل اجتماعی دارد. برای مثال زنان در تفسیرهای خود از وقایع و رویدادها بیشتر بر روابط میان فردی بها می دهند در حالی که مردان بیشتر بر قواعد و قوانین انتزاعی تأکید دارند. توسعه ی ارتباط با دیگران از کودکی برای زنان تشویق می شود. این در حالی است که فرهنگ غالب در جامعه، خودکفایی و استقلال را ارزش و دلبستگی و تعلق را ضعف می داند. این امر موجب کاهش عزت نفس و احساس کفایت در زنان می شود که خود می تواند زمینه ساز بروز افسردگی باشد. همچنین در بسیاری موارد زنان برای حفظ روابط پایدار با دیگران، خود درونی‌شان را سرکوب می کنند و در صورتی که نخواهند به این سرکوبی ادامه دهند، امکان برقراری ارتباط با دیگران را که برای آنها حیاتی است از دست می دهند و این به قیمت افسردگی آنها تمام می شود (ابوالمعالی، 1379).

توجیه دیگر در این زمینه به راهبردهای شناختی برای مقابله با ناراحتی ها و تنش ها اشاره دارد. در این زمینه زنان تمایل دارند در رابطه با مسائل احساسی خود نشخوار ذهنی داشته باشند، در حالی که مردان سعی می کنند با انجام فعالیتها و کارها بر احساسات منفی خود فائق آیند. اگر چه پرداختن به کار و فعالیت، مسأله و مشکل فرد را از بین نمی برد ولی باعث می شود فرد توجه بیش از حد به مشکل خود نداشته باشد. به همین دلیل شاید تفاوت شیوع بیشتر افسردگی در زنان برخورد منفعلانه ی آنها با مسائل و داشتن نشخوار ذهنی دائمی درباره ی مسائل و افکار ناراحت کننده باشد (خسروی و همکاران، 1382).

تبیین دیگر در این زمینه به هیجانات، اهداف و آرزوهای سرکوب شده ی زنان توجه می کند (جک، 1991). طبق این نظریه زنان به این علت بیشتر به افسردگی مبتلا می شوند که جامعه به آنها بهای لازم را نمی دهد. وقتی زنان در جامعه به خود به عنوان جنس دوم بنگرند و عملاً شاهد تبعیض جنسیتی باشند این امر باعث صدمه به عزت نفس و افسردگی آنها می شود (خسروی و همکاران، 1382).

موضوع سلامت روان زنان را نمی توان بدون در نظر گرفتن مسائل اقتصادی، سیاسی و اجتماعی بررسی کرد. دنرشتاین (1995) معتقد است، علت اینکه زنان به شکل نامتناسبی تحت تأثیر مشکلات سلامت روان قرار می گیرند، به شرایط ازدواج، اشتغال و نقش آنها در جامعه بر می گردد. گو و تئودور (1973) علل شیوع بیشتر مشکلات روانشناختی را در زنان در مقایسه با مردان به شرح زیر مطرح می کنند:

- مردان برای احساس خشنودی و رضایت به دو منبع خانواده و کار، دسترسی دارند، در صورتی که زنان تنها به یک منبع یعنی خانواده دسترسی دارند.

- بزرگ کردن بچه ها و کارهای خانه می تواند در زنان ناکامی ایجاد کند.

- کارهای خانه معمولا بدون ساخت (عدم شروع و پایان مشخص) و نادیدنی هستند.

- زنان متأهلی که شاغل هستند، در مقایسه با مردان کمتر از موقعیت خود احساس رضایت می کنند.

- انتظاراتی که زنان با آن روبه رو هستند، نامشخص و گنگ است.

در برخی از شرایط محیطی و اجتماعی، گزارش های بیشتری از مشکلات مربوط به سلامت روان ارایه شده است. زنان متأهل مشکلات بیشتری نسبت به مردان متأهل و زنان مجرد دارند (ببینگتون، 1988). نقش های نگهداری مانند زنانی که بچه های کوچک دارند (برون و هریس، 1986) یا از بستگان مسن خود نگهداری می کنند، بیشتر در معرض خطر هستند (بروج و اسکونور، 1986). نبود حمایت اجتماعی و قدرت اقتصادی و اجتماعی به موارد مشکلات سلامت روان افزوده است (چسلر، 1995). اشتغال عموماً یک عامل محافظ به ویژه برای زنان طبقه ی کارگر است. اجتماعی شدن نقش جنسی (ویرزبیکی، 1989)، سوء استفاده ی جنسی یا آسیب در دوران بلوغ و کودکی (برون، 1986)، تعارض، فشار و تعدد نقش ها (ببینگتون، 1988) از دیگر موارد می باشد.

علاوه بر موارد ذکر شده، فرضیه ی سبب شناسی اجتماعی افزایش افسردگی در میان زنان 20 تا 40 ساله را به مشکلات مربوط به پرورش کودکان در خانواده های هسته ای به ویژه خانواده هایی که مادر فاقد حمایت همسر، خانواده و اجتماع است، مربوط می دانند. قابل ذکر است که عوامل شخصیتی نیز در کنار شرایط محیطی-اجتماعی خطر ابتلا به مسائل سلامت روان را افزایش می دهد (شر و لورنس، 2000). به عنوان مثال تمایز یافتگی و تاب آوری بالا منجر به عملکرد خانواده بهتر و تجربه ی کمتر اضطراب و افسردگی در زنان می شود (مؤمنی و علیخانی، 1392).

جنسیت و هیجان

در زمینه ی هیجان چندین نظریه وجود دارد. نظریه های اولیه (مک دوگال، 1923) بر فیزیولوژی و واکنش های هیجانی تأکید و اعتقاد به فطری و غریزی بودن هیجان دارند. نظریه های دیگر سعی به توضیح و تبیین واکنش های فیزیولوژیک هیجان دارند. در این زمینه برخی محققان برانگیختگی فیزیولوژیک و شناختی را دارای نقش مهم در بروز هیجان دانسته و برخی دیگر مؤلفه های زیستی را مهمتر از شناخت می‌دانند (زانیک، 1984). در فهم مسأله ی هیجان تقدم این دو مسأله بسیار مهم است. اگر شناخت را اولین عامل در نظر بگیریم، تجربه ی هیجانی را باید به انتظار فرد و بستری که در آن چنین تجربه ای روی می دهد، وابسته بدانیم و اگر عامل فیزیولوژیک را اولین عامل در نظر بگیریم، تجربه ی هیجانی باید متفاوت از وضعیت جسمانی فرد باشد و هر هیجانی باید الگویی مشخص و قابل پیش بینی از پاسخ ها و واکنشهای جسمانی داشته باشد. هر دو نظریه در زمینه ­ی هیجان می‌تواند درست باشد، یکی از این نظریه ها بیشتر درباره ی مردان و دیگری درباره ی زنان مصداق دارد (پنبیکر و رابرتز، 1992). زنان بیشتر به اطلاعات شناختی و مردان به نشانه های جسمانی متکی هستند. شواهد متعددی نیز از این یافته ها حمایت می کنند. در آزمایش هایی که مردان آزمودنی بودند، بهتر از زنان وضعیت جسمانی خود مانند ضربان قلب، فشار خون و سطح قند خون خود را ارزیابی نمودند. البته باید گفت چنین تفاوتهایی را نمی توان در محیط طبیعی و عادی زندگی ارزیابی کرد. زیرا در محیط طبیعی و غیر آزمایشگاهی زنان و مردان در این مورد پاسخهای یکسان می دهند. همچنین زنان در محیط های غیر آزمایشگاهی بهتر از مردان می توانند، میزان و نوع هیجان های خود را تخمین بزنند اما از سوی دیگر آنان در پاسخهای فیزیولوژیک خودآگاهی کمتری دارند. آنان وقتی به واکنش هیجانی خود پی می برند که هیجان زده شوند (خسروی و همکاران، 1382).

زنان برای شناخت و تفسیر هیجان به نشانه های موقعیتی و زمینه ای آن توجه می کنند. البته این عقیده وجود دارد که به زنان یاد داده شده است، به نشانه ها و واکنش های جسمانی هیجان توجه نکنند اما مردان جهت فهم هیجان های خود و دیگران به نشانه ها و واکنش های جسمانی توجه دارند. فهم چنین مطالبی در زمینه ی هیجان زنان و مردان هر دو دیدگاه را مورد تأیید قرار داده و هر کدام برخی از تفاوتهای دو جنس را تبیین می‌ کند. اکمن و همکارانش (1989، 1984) نیز در تحقیقات خود به این نتیجه دست یافتند که در زمینه ی تجربه ی هیجان بین دو جنس تشابهات زیادی وجود دارد. آنان معتقدند بسیاری از جنبه های هیجان، عمومی و کلی هستند. آنها در زمینه ی حرکات صورت به این نتیجه رسیدند که در تمام دنیا، زمانی که افراد هیجان را تجربه می کنند، چنین حرکاتی یکسان است.

جنسیت و تجربه ی هیجانی

از قرن 19 به بعد، تحقیقات زیادی در زمینه ی عقل گرایی و هیجان پذیری انجام شده است. نتایج نشان می دهند، زنان در قیاس با مردان از هیجان پذیری بسیار بالایی برخوردار هستند اما در زمینه ی بروز هیجان هایی مانند خوشحالی، غم، ترس و تعجب با موانعی روبه رو هستند. به علت تصورات قالبی که در مورد زنان وجود دارد، عصبانیت کمتر در آنها نمود می یابد. از سوی دیگر مردان در نشان دادن بعضی از هیجان های خود از قبیل ترس، غم و شادی از سوی جامعه سرزنش می شوند. اگر چه فرآیندهای فیزیولوژیک برخی از تجربه ی عاطفی را تبیین می کند اما روشهای ادراک، تفسیر و اظهار عواطف تحت تأثیر هنجارهای فرهنگی است که این هنجارها در خلال فرآیند اجتماعی شدن آموخته می شود. یکی از سؤالات مطرح در این زمینه این است که آیا در جریان اجتماعی شدن کودکان، والدین عواطف را در دختران و پسران به گونه ی متفاوتی شکل می دهند؟ توانایی ابراز عواطفی مانند ترس، شادی، خشم و تنفر در موقعیت های مناسب از همان ابتدای کودکی وجود دارد. برخی محققان معتقدند در زمان تولد بین دختر و پسر در ابراز عواطف تفاوت عمده ای وجود ندارد در حالی که بزرگسالان اعتقاد دارند، نوزادان دختر و پسر به اشکال مختلفی عواطف خود را نشان می دهند. این باور به تفاوت در ابراز عواطف از سوی دو جنس بر نحوه­ ی تعامل بزرگسالان با کودکان اثر می گذارد. مالاتستا و همکاران (1989) بیان می کنند، مادران در مقابل دختران در مقایسه با پسران عواطف شدیدتر و گسترده تری را نشان می دهند در حالی که در برابر پسران سعی می کنند عواطف خود را با پسران متناسب سازند. به طور کلی نوزادان دختر با عواطف بیشتر و متنوع تری روبه رو می شوند. در 7 ماهگی دختران در مقایسه با پسران عواطف بیشتر و متنوع تری از خود نشان می دهند. کیوبلی و فیوش (1992) نشان دادند، مادران در 18 ماهگی در تعامل با دختران در مقایسه با پسران از زبان عاطفی تری استفاده می کنند. در دوره ی پیش‌ دبستانی بیشتر با دختران درباره عواطفی مانند غمگینی و با پسران بیشتر درباره ی خشم سخن می گویند. وقتی دختر پیش دبستانی از کسی خشمگین است، مادر سعی می کند با گفتگو و ایجاد رابطه ای مناسب بین کودک خشمگین و فردی که عامل خشم بوده است، مسأله را خاتمه دهد. در حالی که پسران بیشتر ممکن است، علیه کسی که آنها را عصبانی کرده، رفتارهای انتقام جویانه نشان دهند و بسیاری اوقات این پاسخ از ناحیه ی مادران پاسخ مناسبی محسوب می شود.

رابنسون (1989) معتقد است در بروز رفتارهای همدلانه و مراقبت کننده نیز بین دو جنس تقاوت وجود دارد. در دو سالگی دختران بیش از پسران در مقابل تعارض های والدین احساس درماندگی می کنند و بیشتر به کمک والد ناراحت می روند. با توجه به این موارد مشخص می شود، نمی توان تمامی تفاوتهای دو جنس را در تجربه، تفسیر و ابراز هیجانات، ناشی از عوامل بیولوژیک دانست بلکه فرآیندهای اجتماعی شدن نقش غیرقابل انکاری را در این میان ایفا می کند (گولومبورگ و فی وش، ترجمه شهرآرای، 1378).

استفانی شیلدز در سال 1987، در زمینه ی تصورات قالبی در مورد هیجان تحقیقاتی انجام داد. وی از دانشجویان دانشگاه خواست تا انواع هیجاناتی را که می شناسند، نام ببرند. در این آزمایش وی به این نتیجه رسید که زنان در قیاس با مردان تعداد زیادتری از هیجان را نام می برند. همچنین زنان نسبت به مردان هیجاناتی با بار منفی از قبیل ترس، غم، عصبانیت و اضطراب را بیشتر ذکر می کنند. البته او در تحلیل نتایج خود بیان کرد، شرکت کنندگان در آزمایش وی کلاً افرادی هیجانی بوده اند. زیرا زمانی که محرکهای بر انگیزاننده ی هیجان به آنها ارایه شد، عکس العمل های آنها بسیار اغراق آمیز بود.

تحقیق شیلدز، به جای سنجیدن پاسخهای هیجانی افراد، عقاید افراد را ارزیابی می‌کرد و نکته ی بارزتر این که تفاوتهای جنسیتی دخیل در بروز پاسخهای هیجانی را ارزیابی نکرد. البته در چنین تحقیقاتی باید به عوامل متعددی توجه نمود. برای مثال انتظارات فرد می تواند پاسخهای هیجانی را تحت تأثیر قرار دهد و در چنین مواردی نتیجه همانند انتظار و تصور فرد خواهد بود. تحقیقات بسیاری این نوع سو گیری ها را نشان داده اند.

در دو تحقیقی که انجام شد، تمایل افراد به استثنای هیجانهای متناسب با نقش های جنسیتی تعریف شده از سوی جامعه نشان داده شد. تحقیق اول را کندری (1976) انجام داد و در آن شرکت کنندگان پاسخهای هیجانی کودکان را در چهار موقعیت متفاوت اندازه گیری کردند. نیمی از شرکت کنندگان باید پاسخهای هیجانی دختران را اندازه گیری کنند و نیمی دیگر مقید به اندازه گیری پاسخهای هیجانی پسران بودند. محققان در این تحقیق بدون توجه به جنسیت بچه ها، لباسهای دخترانه یا پسرانه به آنها پوشانیدند. آنها معتقد بودند که این نوع اطلاعات ظاهری جنسیتی باعث می‌ شود که شرکت کنندگان در این آزمایش حتی زمانی که واکنش کودکان یکسان است، واکنشهای هیجانی آنها را متفاوت از هم بدانند. این آزمایش دو نوع از تصورات قالبی مربوط به جنسیت را نشان می دهد:

1- شرکت کنندگان تمایل داشتند که میزان و نوع هیجان بچه ها را با توجه به ظاهر و نوع پوشش شان (لباس دخترانه و پسرانه) ارزیابی کنند.

2- شرکت کنندگان تمایل داشتند، واکنش پسران را با واژه ی عصبانیت، پرخاشگری و واکنش دختران را با واژه ی ترس ارزیابی کنند.

مطالعه ی دوم را کندری و رز (1985) انجام دادند. این دو تصور شرکت کننده ها از جنسیت بچه ها را مخدوش کردند و از آنها خواستند میزان پرخاشگری دو بچه ای را که با گلوله های برف به دیگران حمله می نمودند با دادن نمره، ارزیابی کنند. زمانی که شرکت کنندگان بر این باور بودند که هر دو پسر بچه هستند، میزان نمره ای که می دادند، بیشتر از زمانی بود که آن دو را دختر می دیدند. چنین درجه بندی و ارزیابی با بازخوردهای جامعه نسبت به یک جنس تطابق دارد. این نتایج نشان دهنده ی وجود تصورات قالبی در زمینه ی هیجانات و جنسیت است. همچنین بر اساس مدارک و شواهد ارایه شده، زنان در قیاس با مردان هیجانات را با شدت بیشتری تجربه می کنند. البته توقعات اجتماع را در ایجاد چنین تفاوتهایی نباید از نظر دور داشت و باید توجه کرد زنان هر دو هیجان های مثبت و منفی را دارا هستند (فوجیتا، دینر و سندریک، 1991).

به نظر می رسد به طور کلی زنان و مردان در بروز هیجانهای مثبت و منفی با یکدیگر تفاوت آنچنانی ندارند اما مهم این است که شدت ابراز هیجانهای مثبت و منفی در این دو جنس یکسان نیست و در زنان از قوت بیشتری برخوردار است. البته نباید از نظر دور داشت، نقش هاس سنتی در زمینه ی جنسیت می‌تواند بر قضاوت افراد در زمینه ی هیجانات تأثیر بگذارد. به عبارت دیگر زنانی که تصورات قالبی در زمینه ی جنسیت را می پذیرند، شدت هیجان ها را در خود بیشتر می یابند (گروسمن و وود، 1993).

جنسیت و مراقبت از فرزندان

بسیاری از پژوهشها، جهت یافتن عوامل بیولوژیک مؤثر در رفتار مراقبت از فرزندان زنان با شکست مواجه شده اند. در بسیاری از کشورها و فرهنگ ها زنان نقش مراقبت از فرزندان را بر عهده دارند. زیرا ثابت شده است که زنان نسبت به مردان از چالاکی بیشتری در این زمینه برخوردارند. در خصوص تفاوتهای جنسیتی و ارتباط آن با رفتار مراقبتی زنان دو تبیین وجود دارد: اول علاقه مندی به بچه ها و دوم لذت بردن از مراقبت از کودکان است (شیلدز، 1984). زنان با شدت و واکنشهای بیشتری به نیازهای کودکان پاسخ می گویند و هنگام مراقبت از بچه ها احساس رضایت می کنند. در زمینه ی علاقه مندی به بچه های کوچک در دوران کودکی تفاوتهای جنسیتی زیادی به چشم‌ می خورد. پژوهش نشان داد، میزان علاقه مندی بچه های پیش دبستانی به کودکان زیر 4 سال زیاد است، اما وقتی چنین کودکانی بزرگ می شوند، اگر دختر باشند بر میزان علاقه‌ی آنها افزوده و اگر پسر باشند از میزان علاقه ی آنها کاسته می شود. با اینکه از میزان علاقه ی پسرها در این زمینه کاسته می شود، علاقه ی آنها به حیوانات دست آموز افزایش می یابد (ملسون و فوگل، 1988). این رفتار ممکن است منعکس کننده ی پذیرفتن نقش های جنسیتی باشد که جامعه به آنها واگذار می کند. فرض بر این است که در جامعه زنان در بیان احساسات خود نسبت به کودکان آزادند اما مردان در بیان چنین احساساتی با موانع متعددی روبه رو هستند. آگاهی از این امر سبب کاهش توجه و علاقه مندی پسرها به بچه های کوچکتر می شود. ولی چنانکه گفته شد چنین امری صوری است زیرا هم زمان با کاهش علاقه ی آنها به بچه های کوچکتر بر میزان علاقه مندی شان نسبت به حیوانات افزوده می شود. البته پسرها می توانند به اندازه ی دختران به بچه های کوچک علاقه مند باشند و این علاقه ی خود را به طرق مختلف نشان می دهند.

همچنین می توان به لذت ناشی از مراقبت فرزندان در زنان و مردان نیز اشاره کرد. گرچه بسیاری از پدرها همانند مادر از فرزندان خود مراقبت می کنند با وجود این پدران همیشه نقش یاری کننده و کمک دهنده به مادر را ایفا می کنند و مادر همیشه اولین و مهمترین مراقب فرزندان به شمار می رود. مادران، مراقبان همیشگی و دائمی فرزندانشان هستند ولی در مورد پدران، نظر کلی و عمومی بر این است که آنها در این زمینه پر انرژی، هیجانی و غیرقابل پیش بینی اند و به جای مراقبت از فرزندان دوست دارند با آنها بازی کنند (تامپسون و والکر، 1989).

مراقبت از فرزندان برای والدین و مخصوصاً مادران هم لذت بخش و هم خسته کننده است. مادر یا پدرشدن از یک سو باعث احساس ارزشمندی در فرد و از سویی دیگر باعث از دست دادن آزادیهای قبلی می شود و همین مسأله می تواند در آنها احساس ناخشنودی ایجاد کند. به علاوه بسیاری از مادران بعد از مادر شدن در قیاس با پدران بسیار افسرده و مأیوس می شوند زیرا آنها همیشه فکر می کردندکه مادر شدن کار آسانی است. با این وجود مادران نسبت به پدران از مراقبت فرزندان خود بسیار لذت می برند. البته پدران نیز زمانی می توانند به این اندازه لذت ببرند که خود را به اندازه ی مادران مسئول بدانند،اما مردان کمی، اولین و تنها مراقبان فرزندانشان محسوب می شوند.

اما چه عواملی باعث می شود، زنان بیشتر جذب فرزندانشان شوند و چرا این امر در مورد مردان کمتر اتفاق می افتد. در این زمینه عوامل نیرومندی وجود دارد و همین عوامل باعث می شود، مردان کمتر خود را درگیر مراقبت از فرزندانشان کنند. اگرچه نقش عوامل زیست شناختی را نمی‌‌توان نادیده گرفت اما عوامل اجتماعی نیز از اهمیت برخوردارند. در جوامع صنعتی پدران نقش نان آور در خانه را دارند و همین امر باعث می شود بیشتر بیرون از خانه و دور از فرزندانشان به سر برند. فشارهای اجتماعی که در زمینه ی کسب موفقیت اجتماعی و مالی برای مردان وجود دارد، باعث می شود آنها خود را وقف کار کنند. با این وجود پدران امروزه نسبت به گذشته خود را بیشتر درگیر مسائل تربیتی فرزندان کرده اند ولی این درگیری به اندازه ی مادران نبوده و اگر پدرانی بخواهند بیش از حد درگیر این امر شوند باید از الگوی سنتی خود خارج گردند. با وجود تحقیقات کمی که در این زمینه انجام شده، اما همین تحقیقات اندک نشان می دهد، وقتی پدران، خود را درگیر مسائل تربیتی فرزندشان کنند، کل خانواده از این مسأله سود می‌برد.

 

مجموعه مقالات همایش بزرگداشت بانوی انقلاب اسلامی، ص 139.

 

مأخذ و منابع

  1. آریاپوران، سعید. امیری منش، مرضیه. اصلانی، جلیل. (1392). شیوع علائم افسردگی در زنان مطلقه: نقش پیش بینی کننده ­ی گذشت، حمایت اجتماعی و تاب آوری. مشاوره و روان درمانی خانواده، شماره 10، 354-331.
  2. اکبری، مهدی. محمود علی لو، مجید. اصلان آبادی، ناصر. (1387). بررسی تأثیر هیجان‌ های منفی، بازداری اجتماعی و نقش عامل جنسیت در بروز بیماری کرونری قلب. مطالعات روانشناختی، 4 (1)، 86-71.
  3. امامی پور، سوزان. کشاورزی ارشدی، فرناز. کاکاوند، گلزار. (1393). اثربخشی آموزش تنش زدایی تدریجی و مهارتهای مقابله ای مسأله محور بر اضطراب و استرس تجربه شده در زنان آسیب دیده اجتماعی. فصلنامه تحقیقات روانشناختی، شماره 10، 10-1.
  4. بحری، نرجس. دلشاد، علی. هادی زاده طلاساز، فاطمه. (1386). تأثیر برنامه آموزشی در زمینه یائسگی به همسران بر میزان اضطراب و افسردگی دوران یائسگی زنان. روانپزشکی و روانشناسی بالینی ایران، شماره 49، 131-128.
  5. بوالهری، جعفر. (1391). گزارش عصر ایران. اردیبهشت
  6. بوالهری، جعفر(1392). گزارش عصر ایران آذرماه
  7. پورنقاش تهرانی، سعید. (1378). خشونت خانوادگی و کودک آزاری. مجموعه مقالات همایش زن در یافته‌ های نوین پژوهشی. پژوهشکده زنان دانشگاه الزهرا.
  8. پورنقاش تهرانی، سعید. (1378). تفاوتهای جنسیتی در اعتیاد به مواد مخدر و راهبردهای درمانی برای زنان معتاد. مجموعه مقالات همایش علمی کاربردی اعتیاد و خانواده. پژوهشکده زنان دانشگاه الزهرا.
  9. جیرانی، محبوبه. (1378). همسر آزاری معضلی اجتماعی. مجموعه مقالات زن در یافته‌های نوین پژوهشی. پژوهشکده زنان دانشگاه الزهرا.
  10. حسینی بادنجانی، سیدمهدی. بیرامی، منصور. هاشمی، تورج. (1391). پیش بینی آسیب پذیری زنان سرپرست خانواده در برابر استرس بر اساس میزان حمایت اجتماعی راهبردهای مقابله‌ای و منبع کنترل. مطالعات روانشناختی، شماره 30، 140-117.
  11. خاقانی فرد، میترا. (1390). بررسی نقش خشونت علیه زنان، جامعه پذیری جنسیتی و سرمایه‌ های اجتماعی در پیش بینی سلامت روان گروهی از زنان شهر تهران. مطالعات اجتماعی روانشناختی زنان، شماره 28، 80-55.
  12. خسروی، زهره. (1378). بررسی مشکلات عاطفی، روانی و اجتماعی زنان سرپرست خانواده. دفتر امور مشارکت زنان نهاد ریاست جمهوری.
  13. خسروی، زهره. (1378). بررسی نقش اشتغال در خود پنداره زنان متأهل. مجموعه مقالات همایش زن در یافته‌ های نوین پژوهشی. پژوهشکده زنان دانشگاه الزهرا.
  14. خسروی، زهره. خاقانی فرد، میترا. (1383). بررسی رابطه همسر آزاری با تمایل به افکار خودکشی و آسیب رسانی به همسر. مطالعات زنان، 2(6)، 113-99.
  15. خسروی، زهره. رفعتی، مریم. فروزش، سیده نورا. (1382). مبانی روانشناختی جنسیت. تهران، دفتر برنامه ریزی اجتماعی و مطالعات فرهنگی، وزارت علوم تحقیقات و فناوری.
  16. سادوک، بنجامین جیمز. سادوک، ویرجینیا آلکوت. (1380). چکیده روانپزشکی (ترجمه نصرت الله پورافکاری). تهران: نشر آزاده.
  17. سلیمانی باغشاه، اکبر. منتظری توکلی، حمداله. خراسانی پاریزی، ابراهیم. (1391). بررسی میزان شیوع افسردگی در زنان زندان استان بوشهر. اصلاح و تربیت، شماره 120، 47-42.
  18. سهرابی، فرامرز. دارینی، مهرنوش. داوودی، حسین. (1390). اثربخشی روش آموزش ایمن سازی در مقابل استرس بر کاهش استرس، اضطراب و افسردگی زنان شاغل. مطالعات روانشناسی بالینی، شماره 5، 50-29.
  19. شیبلی هاید، ژانت. (1996). روانشناسی زنان (ترجمه اکرم خمسه). تهران (1382): نشر ارجمند و آگه.
  20. کارلسون، ترازیپورین. (1379). بهداشت روانی زنان (ترجمه ابوالمعالی، خدیجه. صابری، هایده. لطیفی، ژینوس. بناب، محی الدین). تهران: نشر ساوالان.
  21. گلومبوک، سوزان. فیوش، رابین. (1378). رشد جنسیت (ترجمه مهرناز شهرارای). تهران: نشر ققنوس.
  22. طباطبایی، سید محمود. ارشدی، حمیدرضا. رجبی، سارا. (1382). ارزیابی و مقایسه تظاهرات گوناگون افسردگی در زنان و مردان مراجعه کننده به درمانگاه روان شناسی دانشکده علوم تربیتی مشهد در شش ماهه اول سال 1382. اصول بهداشت روانی، شماره 19 و 20، 133-128.
  23. علی اکبری دهکردی، مهناز. شکرکن. حسین. محتشمی، طیبه. (1390). روان شناسی بالینی و شخصیت: رابطه نقش جنسیتی با سلامت روانی و مؤلفه‌ های آن در زنان شاغل. روانشناسی بالینی و شخصیت، شماره 5، 48-37.
  24. مؤمنی، خدا مراد. علیخانی، مصطفی. (1392). رابطه عملکرد خانواده، تمایز یافتگی خود و تاب آوری با استرس، اضطراب و افسردگی در زنان متأهل شهر کرمانشاه. مشاوره و روان درمانی خانواده. شماره 9، 320-297.

25. American psychiatry association. (1994). Diagnostic and statistical manual of disorders (4 ed). Washington, DC: American psychiatry association.

26. Bebbington, P. E. (1998). Sex and depression, psychological medicine. 28. 1-8.

27. Brown. D. R. (1990). Exercise, fitness and mental health. Champing, IL: Human Kinetics.

28. Caplan, P. J. (1993). Lifting a ton of feather: A women’s guide to surviving in the academic world. Ottawa, ON: Canadian fitness and lifestyle research unit.

29. Chesler, P. (1972). Women and madness. New York: Avon.

30. Condry, J, & Ross, D. F. (1985). Sex and aggression. Child development, 47, 812-818.

31. Dennerstein. (1993). Psychological and mental health aspects of women’s health, unpublished. WHO documents.

32. Ekman, P, Levenson, R. W, & Friesen, W. V. (1983). Autonomic nervous activity distinguishes among emotions. Sciences, 221, 1208-1210.

33. Flyn, C. P. (1990). Relationship violence by women, family relations, 39, 194-198.

34. Frankenhaeuser, M. (1991). Psychophysiology of sex differences as related to occupational stress. New York: Plenum Press.

35. Fujita, F. , Diener, ED; & Sandvik, ED. (1991). Gender differinces in negative affect and well-being. Journal of personality and social psychology, 61, 427-434.

36. Gove, W. R. (1980). Menthal illness and psychiatric treatment ong women. Psychology of women quarterly. 4, 345-362.

37. Gove, W. R. (1980). (1984). Gender differinces in mental and physical illness. Social science and medicine, 19 (2) , 77-84.

38. Grossman, M; & Wood, W. (1993). Sex differences in intensity of emotional experience. Journal of personality and social psychology, 65, 1010-1012.

39. Hamilton, S;& Fagot, B. I. (1988). Chronic stress and coping styles. Journal of personality and social psychology, 55, 819-823.

40. Hall, A; Slack, T; Smith, G; & Whitson, D. (1991). Sport in canadian society. Toronto: McClelland & Stewart.

41. Jack, D. C. (19991). Silencing the self: women and depression. Cambridge, MA: Harvard University Press.

42. Kessler, R. C; Brown, R. L; & Broman, C. I. (1981). Sex differences in psychiatric help-seeking. Journal of health and social behavior, 22, 49-64.

43. Lee, C. (1998). Womens health, London, Sage Publication.

44. Leaf, PH. J; & Bruce, M. I. (1987). Gender differences in the use of menthal health related service. Journal of health and social behavior, 28, 171-183.

45. Melson, G. F; & Fogel, A. (1988). Learning to care. Psychological bulletin, 112, 179-204.

46. Pennebaker, J. W;& Robert, T. A. (1992). Toward a his and hers theory of emotion. Journal of social and clinical psychology, 11, 199-212.

47. Russo, N. F. (1991). Overview: forging research priorities for women’s menthal health. American psychologists, 45, 368-373.

48. Sherr, L. Lawreence, J. (2000). Women health and mind. New York, john Wiely & sons LTD.

49. Shields, S. A. (1984). TO pet, coddle and do for. New York: Culumbia university Press.

50. Thompson, L; & Walker, A. J. (1989). Gender in families. Journal of marriage and family, 51, 845-871.

 

 



[1]. استاد دانشگاه الزهرا

[2]. کارشناس ارشد روانشناسی

انتهای پیام /*