انقلاب به روایت یاران (۲۲ بهمن ۱۳۵۷)

کد : 42407 | تاریخ : 22/11/1398

محسن رفیق دوست:

ما یک بی سیم داشتیم که با آن مکالمات ساواک را شنود می کردیم . آن روز بی سیم دست یکی از دسته های شهید محمد بروجردی بود و مکالمات میان پاسگاه دولت آباد و فرمانده منطقه را شنود می کرد. مسئول پاسگاه مدام اعلام می کرد " مردم دارند می آیند " و فرمانده منطقه می گفت " اعلام خطر بده " بعد مسئول می گفت " مردم رسیدند " فرمانده می گفت " تیراندازی کن " این دستورها ادامه داشت تا اینکه مسئول پاسگاه عصبانی شد و فریاد کشید " مرتیکه احمق ، در اتاق امن خود نشسته ای و مدام دستور می دهی و شروع کرد به فحش دادن و ناسزا گفتن به مافوقش...

(دهه ی سرنوشت ساز، داود قاسم پور، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۸۸، ص ۱۵۸)


****

صادق طباطبایی:

از ابتدای روز ۲۲ بهمن هجوم مردم به پادگان ها شروع شد و نهایتاً در ساعت ۱۰ یا ۱۱ بود که شورای عالی ارتش اعلام بیطرفی کرد. می توان گفت معقول ترین تصمیمی که سران ارتش گرفتند همین تصمیم بود که بدون تردید علیرغم میل جناح برژینسکی و یاران تندرو او بود که طرفدار اجرای سیاست "مشت آهنین" بودند ... در حالی که در کمیته بحران در واشنگتن در فکر اجرای طرح کودتا توسط ژنرال های چهار ستاره و اعزام یک هزار سرباز ویژه و احیاناً نیروهای مستقر در فرماندهی ناتو بودند و از سولیوان درباره امکان ترتیب دادن یک کودتا برای استقرار یک رژیم نظامی به جای حکومت در حال سقوط بختیار نظر می خواستند (از خاطرات سولیوان در مورد حوادث روز ۲۲ بهمن)، در تهران ارتشبد فردوست رئیس دفتر ویژه اطلاعات، که ظاهراً تا این لحظه در جریان حوادث دخالت نمی کرده، از تیمسار قره باغی می خواهد که جلسه ای با حضور فرماندهان و معاونین و رؤسا و مسئولین قسمت های مختلف نیروهای مسلح ترتیب دهد. [ همان جلسه معروفی که منجر به اعلام بی طرفی ارتش شد ]

(خاطرات سیاسی اجتماعی، صادق طباطبایی، نشرعروج ،۱۳۸۷ ،ج ۳، ص ۲۳۶)


****

صادق طباطبایی:

نزدیک غروب روز ۲۲ بهمن به اتفاق دکتر محمود بروجردی نزد امام رفتیم. مثل همیشه خیلی آرام و خونسرد نشسته بودند. با خنده گفتم آقا حالا دیگر نوبت کیست که باید برود ؟ لبخندی زدند. گفتند که آقای بازرگان هر چه زودتر باید رئیس ستاد (ارتش) را معرفی کند. من گفتم یک مسأله مرا نگران کرده و بر شادمانی ما سایه افکنده است و آن حمله حساب شده گروه های چریکی نظیر فدائیان و مجاهدین خلق به پادگانهاست. به نظرم با یک توطئه ای انبارهای اسلحه را به روی مردم باز کرده اند. ایشان اظهار نظری نکردند. معلوم بود که هیچ نگرانی از این بابت ندارند، زیرا مردم را خوب می شناختند و می دانستند وقتی به مردم بگویند اسلحه ها را برگردانید بر می گردانند، کما اینکه همین طور هم شد. فقط گروههای الحادی نظیر چریک های فدایی خلق، حزب توده و مجاهدین خلق از تحویل اسلحه های ربوده شده خودداری کردند که بعدها طی عملیات قهرآمیز و خونین و بحرانی تا حدودی خلع سلاح شدند.

(خاطرات سیاسی اجتماعی، صادق طباطبایی؛ نشرعروج، ۱۳۸۷،ج ۳، ص۲۴۶)


****

صادق طباطبایی:

در همان آشفته بازار ساعت های بحران و انقلاب، تیم هائی از حزب توده و مجاهدین خلق به ستادهای ساواک و شهربانی حمله برده و اسناد و مدارک فراوانی را با کامیون های متعدد به نقاط نامعلومی حمل و نقل کردند. کاملاً نشان می داد که این حرکت سامان یافته، چه بسا از طرف کا.گ.ب و دیگر عوامل اطلاعاتی طراحی و اجرا می شد. حوادثی که همان روزها برای پاره ای از عوامل نفوذی شوروی پیش آمد، نظیر افشای نقش سعادتی برای سازمان اطلاعاتی روسیه، دلالت بر همین امر دارد ... در همان غروب روز ۲۲ بهمن من یکی دو ساعتی در مدرسه رفاه بودم، مرحوم حاج مهدی عراقی را دیدم که مقداری افسرده است، او هم از افتادن سلاح و مواد منفجره به دست مردم ناراحت و نگران بود. گفت برو ببین بیرون چه خبر است، هر چه مهمات و مواد منفجره است آورده اند اینجا، اگر یک جرقه سیگار به اینها بیفتد می دانی چه خواهد شد؟ رفتم دیدم حیاط پر از مسلسل و تفنگ است و دور تا دور منطقه مملو از مواد منفجره ... در آنجا شنیدم که آیت الله طالقانی در مدرسه حضور دارند. نزد ایشان رفتم، دیدم دو سه نفر با لباس نظامی رفتند انتهای یک راهرو. با برادرم عبدالحسین رفتیم به آن طرف، دیدیم در یک اتاق تعدادی از سران ارتش را که دستگیر کرده اند (شاید ۷۰ – ۶۰ نفری بودند) گوش تا گوش نشانده اند. افسر جوانی با لحن خیلی تند و آمرانه با آنها برخورد می کرد ... من از آن وضع ناراحت شدم، رفتم جلو که با یکی از آنها که خیلی مضطرب و ناراحت بود صحبت کنم، رو به من کرد و گفت اگر ممکن است به این شماره تلفن بزنید و اطلاع بدهید که من زنده هستم، ممنون می شوم. در حالی که داشتم از او شماره تلفن می گرفتم، همان افسر جوان خیلی شق و رق و جدی به سوی من آمد و با لحن بی ادبانه و تندی گفت چه کار می کنی؟ گفتم نگران نباشید. اما او مهلت نداد یقه کت مرا گرفت و هل داد و مرا برد دم در و از آن جا بیرون کرد. در این لحظه سید حسین آقا (خمینی) و حاج مهدی عراقی ناظر این صحنه بودند. حسین آقا این حالت را که دید، آمد جلو و یک سیلی زد به گوش او ... او حسین آقا را می شناخت و یک مقداری سرخ و سفید شد. در این لحظه مرحوم عراقی نیز مداخله کرد و شخص نامبرده را که ظاهراً یک سرهنگ فضول و مأمور از طرف گروهک ها بود از مدرسه بیرون کرد ... من برگشتم داخل و بعد از نماز مغرب و عشا ماجرا را به امام گفتم. گفتم آقا اینها هر کدام تا دیروز یک اعتباری ولو کاذب داشتند، اما حالا اینها را گوش تا گوش در اتاقی سرد و تنگ نشانده اند و این رفتار را با آنها دارند خوب نیست ... اگر با یک عطوفتی با آنها برخورد بشود، در خود همین ها اثر بیشتر دارد و محبت و عطوفت اسلامی رفتار دیگری را با اسیر ایجاب می کند. [امام] گفتند مگر چه شده ؟ عین ماجرا را نقل کردم، خیلی متأثر شدند...

(خاطرات سیاسی اجتماعی، صادق طباطبایی؛ نشر عروج، ۱۳۸۷، ج ۳، ص ۲۴۶ )

****

انتهای پیام /*