شعری از

سیده فاطمه موسوی

کد : 177914 | تاریخ : 02/03/1399

***

چه بلایی سر انسان معاصر آمد

که غم جنگ سراغ من شاعر آمد

 

قلم انگار تفنگ است بدستم چه کنم

من روایتگر یک فاجعه هستم چه کنم

 

آن طرف چادری افتاده میان خون است

این طرف از دل آوار سری بیرون است

 

این طرف تر پدری مات سری بی بدن است

این صدایی که شنیدید صدای یمن است

 

چشم وا کن یمن امروز همان کرب و بلاست

دور تا دور پراز خیمه ی وهابی هاست

 

جای گل بر تن این خاک کفن افتاده

شمر اینبار گذارش به یمن افتاده

 

رسم کودک کشی از کرب وبلا ماند بجا

نطفه هاشان همه از آل زیاد است این ها

 

یک به یک حرمله و شمر و سنانند این ها

لکه ی ننگ به دامان جهانند این ها

 

آری این قوم همان است که در می شکند

شیعه اینبار ولی آمده سر می شکند

 

شک نکن بار گرانیست به تن سرهامان

زنده باشیم و بمیریم برادرهامان

 

ای شما که همه از نسل ابوسفیانید

ما شهادت طلبان را ز چه می ترسانید

 

آن که می ترسد از این جنگ شمایید نه ما

آنکه شد قافیه اش تنگ شمایید نه ما

 

ما که انگشترمان نیز عقیق یمن است

ما که پیراهن مهمانی مان هم کفن است

 

ما که با روضه عباس علم ساخته ایم

بیخ گوش خودتان سنگر کم ساخته ایم

 

ما که از روز ازل میل شهادت داریم

شاعرانه به گل سرخ ارادت داریم

 

بین وهابیت و داعش اگر عهدی هست

ما زخونخواهی سردار نخواهیم نشست

 

از کسی باک نداریم که قاآنی هست

روی انگشترمان نقش سلیمانی هست

 

رهبری امر کند غرش ایرانی هاست

تازه این چشمه ای از خون سلیمانی هاست

 

ما شهیدیم در این غائله عشق است گواه

به همین زودی ها قدسیم انشاء الله

 

سیده فاطمه موسوی

***

انتهای پیام /*