شعری از

عاطفه خرمی

کد : 177916 | تاریخ : 04/03/1399

***

آه از این درد که آتش زده بر سینه ما

زنده شد خاطره های غم دیرینه ما

 

تازه شد داغ شهیدان، خبر آمد خبری

وه مبارک سحری بود، مبارک سحری

 

مرگ بازیچه مردی شده از جنس بلا

مرد آن ست که دارد هوس کرببلا

 

مشت کوبنده او مانده به جا از بدنش

مشت یعنی که همین ست تمام سخنش

 

مُشت می‌کوبد وتاریخ بهم می ریزد

نقشه ها را همه از بیخ بهم می ریزد

 

خطبه می‌خوانَد و عشق از نفسش می بارد

نام او باز در این خاک گلی می کارد

 

جاذبه محو درآن صورت نورانی اوست

دافعه یک ورق از قصه طوفانی اوست

 

بروید و بنویسید که در خون، رازی ست

راز این قصه، همان مکتب "قاسم" سازی ست

 

غیرت عشق مگر چیست؟ جز این اعجاز است؟!!

آخر قصه سردار، همان آغازست

 

عاطفه خرمی

***

انتهای پیام /*