شعری از

سید محمد جوادی

کد : 178787 | تاریخ : 01/06/1399

***

در غریبی تا به خاک و خون سر خود را گذاشت

رو به سمت آسمان پا بر سر دنیا گذاشت

 

دست مردی آب بر حلقوم خشک او نریخت

نیزه‌  نامرد روی حنجر او پا گذاشت

 

گفت می خواهم بگیرم دست تو، او در عوض

چکمه بر پا، پا به روی سینه  آقا گذاشت

 

هر نفس از سینه‌ مجروح او خون می ‌چکید

خون او یک دشت لاله در دل صحرا گذاشت

 

کو رقیّه تا ببیند قاتلی از جنس سنگ

تیغ را بر حلق خشک و زخمی بابا گذاشت

 

در شب سرد غریبی در تنور داغ درد

خسته بود و سر به روی دامن زهرا گذاشت

 

سید محمد جوادی

***

انتهای پیام /*