حاج احمدآقا چه موضوع مهمی را مدام از همسرش مخفی می کرد؟ علت این مخفی کاری چه بود؟

یکی دو سالی که از شروع زندگی مشترک حاج احمد آقا و خانم طباطبایی گذشت، رفتارهایی از حاج احمد سر می زد که ایشان گمان می کرد که او دوست ندارد از بعضی از کارهایش سر دربیاورد تا اینکه ....
جی پلاس: سرکار خانم دکتر فاطمه طباطبایی، همسر حاج احمد آقا خمینی در خاطرات خود به روزهای مبارزه علیه رژیم شاه اشاره کرده و از فعالیت های سیاسی حاج احمد آقا می گوید:

کد : 180043 | تاریخ : 24/12/1399

نخستین روزی که احمد به خواستگاری من آمد، پدرم دربارۀ‌‎ ‎‌شخصیت ایشان به من گفتند: تو قرار است با آدمی ازدواج کنی که ممکن‌‎ ‎‌است زندگی آرامی نداشته باشد؛ یعنی اینکه احمد، فرد مبارزی است؛ او‌‎ ‎‌فرزند آیت اللّه خمینی است که طبیعتاً به پیروی از پدر بزرگوارش، مبارزه‌‎ ‎‌خواهد کرد؛ و در چنین وضعی باید فکر کنی و ببینی که آیا آمادگی‌‎ ‎‌پذیرش این زندگی را خواهی داشت یا نه؟ شاید هم هیچ مسأله ای پیش‌‎ ‎‌نیاید و زندگی آرامی داشته باشی.‌

‌‌  البته خواستگاری احمد از من، مدتی پس از حادثه ای بود که برای‌‎ ‎‌همسر مرحوم آقامصطفی پیش آمده بود؛ یعنی اینکه مأموران ساواک به‌‎ ‎‌خانۀ آنها ریخته بودند و این حادثه موجب سقط جنین ایشان شده بود.‌‎ ‎‌اشارۀ پدرم به مسائلی از این دست بود و می خواستند مرا از هر جهت‌‎ ‎‌برای زندگی مشترک با احمد آماده سازند. ازدواج ما، در زمانی صورت‌‎ ‎‌گرفت که حضرت امام در تبعید بودند و ادارۀ منزل امام در قم به عهدۀ‌‎ ‎‌احمد بود که این کار را به بهترین وجهی انجام می داد و نقش او در این باره‌‎ ‎‌به گونه ای بود که حتی نزدیکان نیز از آن اطلاع کامل نداشتند.‌

‌‌     یکی دو سالی که از زندگی مشترک من و احمد گذشت، احساس کردم‌‎ ‎‌که ایشان کارهایی دارد که دوست ندارد من از آن اطلاع داشته باشم.‌‎ ‎‌یک بار به من گفت: اگر من نمی خواهم جزئیات کارهایی را که می کنم به‌‎ ‎‌تو بگویم به دلایل خاصی است و مطرح کردن آنها به مصلحت نیست؛‌‎ ‎‌زیرا اگر کسانی را که با من در ارتباط هستند بشناسی و از شیوۀ مبارزات‌‎ ‎‌آنان آگاه شوی، ممکن است چنانچه گرفتار شوی، مجبور شوی آنها را لو‌‎ ‎‌بدهی و چنین کاری به خاطر حفظ انقلاب و بنا به اصول مخفی کاری به‌ ‎‌مصلحت نیست. پس، در مورد جزئیات کارها، چیزی از من نپرس تا هم‌‎ ‎‌خودت راحت باشی و هم خیال من راحت باشد. به این جهت من هم‌‎ ‎‌خیلی خود را درگیر نمی کردم و چیزی دربارۀ این قبیل کارها از احمد‌‎ ‎‌نمی پرسیدم؛ اما گاهی برحسب اتفاق، چیزهایی می فهمیدم؛ مثلاً یک روز‌‎ ‎‌احمد به خانه آمد ـ در آن موقع، خانۀ ما طوری بود که وقتی از پله ها پایین‌‎ ‎‌می آمدی، دو اتاق، یکی در طرف راست و یکی طرف چپ بود و به من‌‎ ‎‌گفت: اتاق دست راستی را باز نکن و تا یک هفته هم داخل آن نرو. گفتم:‌‎ ‎‌بسیار خوب. ایشان هم هر وقت به خانه می آمد، آهسته داخل این اتاق‌‎ ‎‌می شد و وقتی هم بیرون می رفت در آن را قفل می کرد.

 این اتاق پنجره ای‌‎ ‎‌داشت که اگر من می خواستم، می توانستم از طریق آن داخل اتاق را ببینم؛‌‎ ‎‌اما احمد سفارش کرده بود که من نگاه نکنم. چند روزی گذشت؛ هر‌‎ ‎‌لحظه حس کنجکاوی من بیشتر تحریک می شد و می خواستم بدانم داخل‌‎ ‎‌این اتاق چه چیزهایی هست که احمد حتی به من اجازه نمی دهد که داخل‌‎ ‎‌آن را نگاه کنم تا اینکه یک روز در فرصت کوتاهی که در همین اتاق باز بود‌‎ ‎‌به آرامی لای در را باز کردم و داخل اتاق را نگاه کردم؛ دیدم تا سقف اتاق،‌‎ ‎‌دسته های کاغذ چیده شده، و یک دستگاه تایپ و تکثیر هم در اتاق‌‎ ‎‌هست. حالا احمد چگونه به تنهایی اینهمه کاغذ و مخصوصاً دستگاه‌‎ ‎‌تایپ را به خانه آورده بود که همسایه ها و حتی من نفهمیده بودیم،‌‎ ‎‌تعجب انگیز بود. طبعاً کاغذها را بتدریج زیر عبایش گرفته بود؛ دستگاهی‌‎ ‎‌را هم که برای تکثیر اعلامیه ها تهیه کرده بود، طوری وارد خانه کرده بود‌‎ ‎‌که هیچ کس متوجه موضوع نشود.

 

اوضاع سیاسی مملکت در آن زمان‌‎ ‎‌طوری بود که اگر قضیه لو می رفت و این اعلامیه ها و دستگاه تکثیر اوراق‌‎ ‎‌به دست ساواک و مأموران انتظامی می افتاد، حکم اعدام داشت؛ البته من‌ ‎‌هرگز به ایشان نگفتم که از ماجرا اطلاع دارم؛ چون می دانستم اگر بفهمد‌‎ ‎‌که من هم موضوع را می دانم نگران می شود.‌

 برشی از کتاب یک ساغر از هزار (سیری در عرفان امام خمینی)؛ ص ۴۶۹-۴۷۰؛ چاپ سوم (۱۳۸۷)؛ ناشر: موسسه چاپ و نشر عروج.

 

انتهای پیام /*