خاطره سردار فضلی از مجروحیت و دیدارش با امام

سردار علی فضلی از فرماندهان دوران دفاع مقدس در خاطره ای به مجروحیت چشمش، دیدارش با امام، اخراجش از بیمارستان و جاری شدن خطبه عقدش به وسیله امام خمینی(س) پرداخته است:

کد : 182573 | تاریخ : 07/07/1400

سردار علی فضلی از فرماندهان دوران دفاع مقدس در خاطره ای به مجروحیت چشمش، دیدارش با امام، اخراجش از بیمارستان و جاری شدن خطبه عقدش به وسیله امام خمینی(س) پرداخته است:       

همان اوایل پیروزی انقلاب بود که توطئه های ضد انقلاب و گروه های‌‎ ‎‌سیاسی علیه انقلاب شروع شد و بنده ماموریت یافتم که به خرمشهر بروم.‌‎ ‎‌چهار ماهی را در آنجا بودیم که درگیریهای کردستان از جمله در پاوه و دیگر‌‎ ‎‌جاها شروع شد.

 

امام برای ختم غائله کردستان دستور داده بودند که مردم،‌‎ ‎‌رزمنده ها و حزب اللّه به سمت کردستان بروند. یادم می آید مدنی که در آن‌‎ ‎‌زمان استاندار خوزستان بود، از عزیمت برادران سپاهی به کردستان ممانعت‌‎ ‎‌به عمل می آورد اما ما ماموریت گرفتیم که مدتی را در سپاه گچساران در‌‎ ‎‌خدمت برادران باشیم که از آنجا به منطقه سنقر اعزام شدیم. علاوه بر درگیری‌‎ ‎‌و مقابله با ضد انقلاب، خود را موظف می دانستیم تا به مردم محروم آن‌‎ ‎‌نواحی خدماتی ارائه دهیم. در این جهت به چند شهر و از جمله جوانرود سر‌‎ ‎‌زدیم. بعد از گذشت مدتی از ماموریت، قرار شد به مرخصی برویم.‌

‌‌

در کرمانشاه از مسئولین سپاه خواستیم که برنامه زیارت حضرت امام و‌‎ ‎‌دیدار با آن بزرگوار را برای ما ردیف کنند که آنها هم نامه ای برای دفتر‌‎ ‎‌حضرت امام در قم مرقوم داشته و برای ما که حدود نوزده نفر بودیم،‌‎ ‎‌درخواست ملاقات کردند. دیدارهای آن موقع بسیار ساده و مردمی برگزار‌‎ ‎‌می شد به طوری که ما تفنگ بر دوش به زیارت امام رفتیم و کسی هم‌‎ ‎‌متعرض ما نشد. ما همه اش به چهره امام نگاه می کردیم و دلمان می خواست‌‎ ‎‌که آن بزرگوار یک عنایتی به ما بنماید. وقتی که برای لحظه ای کوتاه نگاه من‌‎ ‎با نگاه آن حضرت گره خورد، خدا می داند که چقدر لذت بخش بود؛ آن هم‌‎ ‎‌با آن تبسم شیرینی که حضرت امام بر لب داشتند. این موضوع واقعاً از‌‎ ‎‌خاطرات فراموش نشدنی برای اینجانب است.‌

 

 اواخر سال 59 بود و ما با حدود ده ـ دوازده نفر نیرو، در جبهه فیاضیه‌‎ ‎‌آبادان پشت خاکریزی به طول 5 / 5 کیلومتر با تیربار و تفنگ از زوایای‌‎ ‎‌مختلف عراقی ها را مشغول می کردیم تا تصور کنند که نیروهای زیادی در‌‎ ‎‌پشت خاکریز قرار دارند. از طرف دشمن هم بر سر و روی ما باران خمپاره‌‎ ‎‌می بارید. آنقدر خمپاره می آمد که واقعاً برای بچه ها عادی شده بود و دیگر‌‎ ‎‌کسی برای هر خمپاره ای زمین گیر نمی شد. روزی که در آن موضع در حال‌‎ ‎‌تمیز کردن اسلحه بودم، ناگهان خمپاره ای در حدود 5 / 1 متری من منفجر شد‌‎ ‎‌و یکی از ترکشهای آن با سرم اصابت کرد و باعث شد من بعضی حواس از‌‎ ‎‌جمله بینایی خود را از دست بدهم. هنوز این ترکش را به عنوان یادگاری نگه‌‎ ‎‌داشته ام.

 

بچه ها مرا به بیمارستان شرکت نفت آبادان رساندند. دکتر گفت اگر‌‎ ‎‌ایشان تا دو ساعت دیگر استفراغ نکند، خونریزی مغزی پیدا کرده و شاید‌‎ ‎‌شهید بشود. تقریباً بعد از دو ساعت استفراغ کردم و دکتر با خوشحالی گفت‌‎ ‎‌که شاید ایشان زنده بمانند. یک هفته در همان بیمارستان تحت کنترل دکتر‌‎ ‎‌قرار داشتم. معمولاً شبها خوابم نمی برد، شب سوم که توسلی پیدا کردم و‌‎ ‎‌حوالی دو و نیم یا سه بعد از نصف شب بود که برای چند دقیقه ای خواب رفتم‌‎ ‎و در همین مدت کم، حضور حضرت آقا امام زمان را در خواب درک کردم.‌‎ ‎‌یکمرتبه از خواب پریدم و دیدم حال خوبی دارم. از پرستار مُهر نماز و خاک‌‎ ‎‌تیمم خواستم که البته ایشان تصور کرد من می خواهم برای نماز صبح آماده‌‎ ‎‌شوم، اما من جریان خواب را به آنها نگفتم.‌

 

‌‌ روز 27 اسفند ماه ما را با هواپیما به تهران انتقال دادند. در آنجا مرا به‌‎ ‎‌بیمارستان سینا منتقل کردند. یکی از برادران هم از جبهه به همراهی من آمده‌‎ ‎‌بود. در بیمارستان سرم را با تیغ تراشیدند و مرا برای عمل آماده کردند تا کاسۀ‌‎ ‎‌سرم را بردارند و ترکش را در بیاورند.‌

‌‌

 از زور سردرد به ناچار برای هر گونه عملی آماده بودم، اما برادری که‌‎ ‎‌همراه من بود در لحظه بردن من به اتاق عمل از این کار ممانعت کرد و با‌‎ ‎‌اصرار گفت نمی گذارم در این بیمارستان تو را عمل کنند، زیرا قبل از تو دو سه‌‎ ‎‌نفر به اتاق عمل رفته و برنگشته اند. من گرچه دکتر را برای عمل مختار‌‎ ‎‌می دانستم اما به ناچار تمکین کردم. آن دوستم هم با هماهنگی دو نفر از‌‎ ‎‌محافظین بیت حضرت امام ـ آقای ابن نصیر و آقای ایوبی ـ که در جبهه‌‎ ‎‌دارخوین با آنها آشنا شده بودیم، مرا به بیمارستان شهید مصطفی خمینی‌‎ ‎‌منتقل کردند. در آنجا دکتر گفت: فلانی نباید برای مدت سه ماه از روی تخت‌‎ ‎‌تکان بخوری و حتی برای رفع حاجت هم نباید پایین بیایی. اگر تکان بخوری‌‎ ‎‌هیچ گونه تضمینی برای بهبود حالت وجود ندارد. تصور ماندن برای این مدت‌‎ ‎‌روی تخت مرا آزار می داد، از طرفی فکر می کردم که شاید با همین وضع هم‌‎ ‎‌بتوان از پشت جبهه و نزدیکیهای خط به برادران کمکی کرد. یعنی هنوز هم‌‎ ‎‌احساس وظیفه می کردم. شب عید و آخر سال 59 بود. پیش خودم گفتم فردا‌‎ ‎‌صبح می روم خدمت حضرت امام خمینی و به واسطه ایشان و لطف خداوند‌‎ ‎شفای خود را از ائمه اطهار علیهم السلام خواهم گرفت.

 

به برادر سیف اللّه جک ساز که از‌‎ ‎‌جبهه همراه من آمده بود، گفتم با آقای پروین تماس بگیر و ردیف کن تا ما‌‎ ‎‌فردا صبح به حضور حضرت امام شرفیاب شده و عیدی بگیریم و قبل از‌‎ ‎‌ساعت نُه صبح که دکتر برای بازدید می آید به بیمارستان برگردیم. کارها‌‎ ‎‌ردیف شد و صبح روز عید خیلی زود به همراهی عده ای از برادران و نیز‌‎ ‎‌مرحوم پدرم از بیمارستان به منزل رفته و پس از تعویض لباس خود را در‌‎ ‎‌ساعت هفت صبح به جماران رساندیم. پس از انجام بازرسی داخل حیاط‌‎ ‎‌شدیم و منتظر رسیدن به حضور حضرت امام. بعد از آمدن حضرت امام ما‌‎ ‎‌برای رفتن به داخل دعوت شدیم. من هیچ جا را نمی دیدم و بچه ها دستم را‌‎ ‎‌گرفته بودند و به حضور حضرت امام بردند. من قبلاً آنجا نرفته بودم و شرایط‌‎ ‎‌فیزیکی آنجا را نمی دانستم. اندکی که رفتم، بچه ها گفتند دیگر جلوتر دیوار‌‎ ‎‌است، حرکت نکنید. من یکدفعه دیدم انگار که نور خورشید در چهره امام‌‎ ‎‌درخشیدن گرفت و برای لحظاتی چهرۀ منور آن بزرگوار را توانستم به‌‎ ‎‌روشنایی ببینم. از اینکه بار دیگر توفیق زیارت امام نصیبم شده بود، خدا را‌‎ ‎‌شکر کردم. برادرانی که همراه ما بودند، برای معرفی من و بیان مجروح شدنم،‌‎ ‎‌زبانشان بند آمده بود. یکی از آنها گفت ایشان برادرمان آقای فضلی در جبهه‌‎ ‎‌غرب ترکش به سرش اصابت کرده است؛ در حالی که در جبهۀ جنوب مجروح‌‎ ‎‌شده بودم. حضرت امام که ظاهراً می خندیدند، دستشان را به صورت و چشم‌‎ ‎‌من کشیده و گفتند: امیدوارم که شفا پیدا بکند. به توصیه من بچه ها چند دانه از‌‎ ‎‌قندهای قندان دمِ دست حضرت امام را برداشتند و خلاصه روانه بیمارستان‌‎ ‎‌شدیم. مرحوم پدرم هم که چشمهایش کم سو شده بود، دست امام را گرفته و‌‎ ‎‌همواره می بوسید و به چشمهایش می کشید. وقتی که به منزل برگشتیم، ایشان‌‎ ‎می گفت به برکت وجود امام من چشمهایم دیگر اصلاً تار نیست و خوب‌‎ ‎‌می بیند. من هم گفتم بابا از شما چه پنهان من هم دارد وضعم متحول و بهتر‌‎ ‎‌می شود. ‌

 

 خلاصه ساعت نُه گذشته بود که به بیمارستان رسیدیم. دکتر قبل از رسیدن‌‎ ‎‌ما برای معاینه آمده و دیده بود که من نیستم.با توجه به حالت عصبانیتی که‌‎ ‎‌داشت و با توجه به اینکه من گفتم من پیش دکتر اصلی خودم رفته ام، به او‌‎ ‎‌برخورد و مرا از بیمارستان اخراج کردند که ناچاراً در منزل خودمان در‌‎ ‎‌شمیران نو حدود ده ـ یازده روز بستری بودم. از وقتی که به خانه برگشتم،‌‎ ‎‌احساس کردم که به طور مبهم اسکلت ساختمان رفته رفته دارد نمایان‌‎ ‎‌می شود. اما جزئیات را نمی توانستم تشخیص بدهم. البته روز به روز حالم بهتر‌‎ ‎‌می شد. یادم می آید روز یازدهم به کسانی که اطرافم بودند و از جمله مرحوم‌‎ ‎‌اخوی که تازه از جبهه برگشته بود، گفتم مثل اینکه اینها آجر است. ایشان با‌‎ ‎‌خوشحالی گفت بلی داداش آجر است. همان روز راهی منطقه شدم ولی چون‌‎ ‎‌توانایی حرکت نداشتم، به توصیه بچه ها مجبور شدم که به تهران برگردم. در‌‎ ‎‌این فاصله سعی می کردم که حتماً در ملاقاتهای عمومی حضرت امام به دیدار‌‎ ‎‌آن بزرگوار بروم که خداوند توفیق نصیبم می فرمود.

 

دو سه ماهی بعد از‌‎ ‎‌ماجرای مجروحیت، راهی گچساران شدم. گرچه روشنایی چشمم زیادتر شده‌‎ ‎‌بود، اما به تنهایی توانایی حرکت نداشتم، از این رو مدتی برای استراحت به‌‎ ‎‌بوشهر رفتم. مدتی را که در خانه در حال استراحت بودم، پدرم که آرزوی‌‎ ‎‌ازدواج مرا داشت، مرا به ازدواج ترغیب کرد. خانواده ای مناسب در نظر گرفته‌‎ ‎‌شد و مراسم خواستگاری به عمل آمد. در موقع خواستگاری من از جراحت‌‎ ‎‌چشم، از تصمیم حضور همیشگی در جبهه و ... با صداقت صحبت کردم و‌‎ ‎لطف خداوند بود که با وجود همه اینها به ما نه نگفتند.

 

برای جاری شدن‌‎ ‎‌خطبه عقد به محضر حضرت امام شرفیاب شدیم. مرحوم پدرم و پدر عیالم و‌‎ ‎‌من و همسرم خدمت آن بزرگوار رسیدیم ولی دیگران در حیاط ماندند. قبل‌‎ ‎‌از قرائت خطبه، دست آن بزرگوار را بوسیدم و عرض کردم آقا، چشمهایم‌‎ ‎‌پیشرفت خوبی داشته است، و این از لطف خداوند و بر اثر دستهای شفابخش‌‎ ‎‌شما بوده است، عنایت فرموده دوباره چشمهای مرا متبرک کنید. تبسمی بر‌‎ ‎‌لبهای امام نقش بست که احساس کردم ملاقات قبلی یادشان آمده است.‌‎ ‎‌دستی به چشمهای من کشیده و دعا فرمودند.‌

 

‌‌برای عقد، حضرت امام وکیل خانم و آقای توسلی وکیل من شدند. امام از‌‎ ‎‌مبلغ مهریه از خانم سؤال کرد و از میزان متعارف اسلامی ـ اخلاقی آن‌‎ ‎‌خوشحال شده و تبسم در چهرۀ مبارکشان این رضایت را نشان می داد. پس از‌‎ ‎‌قرائت خطبه، سه بار فرمودند: «با هم بسازید». من خدمت امام عرض کردم‌‎ ‎‌آقا ما را دعا کنید. فرمودند: خدا شماها را حفظ کند، خدا شماها را حفظ کند‌‎ ‎‌و ... .‌

‌‎

برشی از کتاب امام و دفاع مقدس؛ چاپ ششم (۱۳۹۴)؛ ناشر: موسسه چاپ و نشر عروج؛ ص ۱۰۹-۱۱۴


انتهای پیام /*