بازگشت به ارزشها، سنتها و اختلافات جاهلی و جدائی از ارزشها و آرمانهای اسلامی
در آنجا گفتهام باید دید جامعهای که رسول اکرم (ص) آخرین پیام خویش را به آن ابلاغ نمود و به فاصله کمی پس از آن پیام، زندگی ظاهری را وادع گفت، در مقایسه با جامعه پنجاه سال بعد چه وضعیتی داشت. آیا این جامعه در مسیری که رسول اکرم برای آن تعیین فرمود و هدفهای آن را در طول بیست و سه سال به مردم نشان داد، پیش رفته بود؟ دریافتش نسبت به آن دستورها، دریافتی متدینانه بود؟ یا عقبنشینی کرده و به شرایطی که پیش از آمدن پیغمبر در آن به سر میبرد بازگشته بود؟ و من چنین نتیجه گرفتهام که متأسفانه شق دوم صحیح است و گفتهام برای آنکه علت یا علتهای پدید آمدن حادثه سال 61 را دریابیم، باید تاریخ را ورق بزنیم و به عقب برگردیم و ممکن است در این ریشهیابی به سیصد یا چهارصد سال پیش از بعثت رسول اکرم (ص) برسیم. اکنون من این بررسی را خلاصه میکنم: میدانیم پیغمبر(ص) در شهر مکه مبعوث شد. مکه در آن روز، وضع طبقاتی خاصی داشت:
قلیتی سرمایهدار و اکثریتی تهیدست، چنانکه این امر لازم هر دورهای است که سرمایهداران و بازرگانان و طبقاتی که فقط به ثروت میاندیشند، اهرمهای قدرت را در جامعه به دست گرفته باشند. به همین جهت میبینیم که در مدت سیزده سالی که پیامبر در مکه بود دعوتش پیش نرفت و حتی مسلمانهایی که به پیغمبر گرویده بودند مکان امنی برای انجام فرائضشان نداشتند. عدّهای به حبشه مهاجرت کردند و آنهایی هم که ماندند همیشه در معرض فشار و شکنجه بودند. به همین جهت پیغمبر مجبور شد به مدینه هجرت کند.
به این مناسبت تحلیلی از مردم مکه و مدینه کردهام، یعنی از دو تیرهای که آن وقت در این دو شهر بودند (البته تیره که میگویم منظورم یک واحد است که ممکن است خود شامل تیرههای متعدد باشد). این دو تیره (مردمی که در جنوب عربستان زندگی میکردند و آنهایی که در شمال میزیستند) از روزگاران قدیم با هم دشمنی داشتند و یکدیگر را تحقیر میکردند. جنوبیها به شمالیها میگفتند که شما شتر چران هستید، خانه بدوش و نامتمدن هستید و شمالیها هم جنوبیها را تحقیر میکردند که شماکشاورزید. یکی از اصول دعوت پیغمبر در مکه این بود که مردم از لحاظ ریشههای نژادی و موقعیتهای جغرافیایی، همه یکسان و بندگان خدایند و مقربتر در نزد خدا کسی است که از همه پرهیزگارتر باشد، البته جامعه آن شهر آمادگی پذیرش این امر را نداشت. فرصت مناسبی برای مردمی که در فاصله 500 کیلومتری مکه میزیستند (اهالی یثرب) پیش آمد که از این موقعیت استفاده کنند. عدهای از آنها نزد پیغمبر آمدند و با ایشان ملاقات کردند. سال بعد عده بیشتری آمدند تا بالاخره پیغمبر را به شهر خودشان بردند.
رسول اکرم در سال اول و دوم هجرت علاوه بر جنب عمومی رسالت که همه ما به آن معتقدیم، دو کار مهم انجام داد: اول انعقاد پیمان مدینه است که به موجب این پیمان میان خانوادهها و تیرههایی که در مدینه بودند، وحدت ایجاد شد و اختلافاتی که قبل از بعثت پیغمبر وجود داشت، از میان رفت و مدینه یکپارچه شد.
اقدام دوم، ایجاد برادری میان مهاجر و انصار یا به تعبیر دیگر میان عربهای شمالی و جنوبی بود که نتیجه آن، رفع منازعات قومی و نژادی و متحد ساختن دو تیره عرب شمالی و جنوبی بود. چنان که میبینیم نتیجه پیمان نخستین، از میان برداشتن جناح بندیهای داخلی مدینه بود و حاصل پیمان دوم، رفع اختلافاتنژادی بین طبق شمالی و جنوبی یا بین قحطانی و عدنانی.
متأسفانه حتی در دوران زندگانی رسولالله (ص) با وجود آنکه تمام کوشش پیغمبر این بود که این وحدت حفظ شود، گهگاه برخوردهایی رخ میداد و تفاخرات نژادی در میانشان زنده میشد و رسول اکرم با مداخل خود به آنها خاتمه میداد، اما این وحدت نتوانست پایدار بماند. بعضی از آیات قرآن به این درگیریها اشاره دارد:
«وما محمد الّا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم علی اعقابکم»
نشانههای این اختلاف پس از رحلت رسول بار دیگر آشکار شد. مهاجران دعوی برتری کردند وانصار گفتند: «از ما امیری واز شما امیری» و سرانجام تسلیم مهاجران شدند. اما اختلاف هنگامی بالا گرفت که مال و قدرت افزون شد و تیره اموی به آرزویی که در سر داشتند، رسیدند و اندک اندک وضعیت عربستان به دوره قبل از اسلام بازگشت.
باید توجه داشت در این فاصله (11 تا 61) حوادثی واقع شد. گروههای زیادی از نژادهای مختلف وارد حوزه اسلام شدند و چنان که بعضی از اینان برای اسلام ذخیره و پشتوانه شدند، بعضی دیگر جزء عوامل تخریب گردیدند.
ریش برخوردها وچشم و هم چشمیها بین عراقی و شامی، به قرنها پیش از اسلام باز میگردد و هر کدام از این دو، از یکی از دو حکومت بزرگ آن روز حمایت میکردند (عراقیها از امپراتوری ایران و شامیها از امپراتوری روم) با طلوع اسلام این منازعات از میان رفت ولی با روی کار آمدن تیره اموی و منتقل شدن مرکز خلافت از مدینه به دمشق، دوباره تجدید شد.
از روزی که امیر مؤمنان (ع) مرکز حکومت اسلامی را در کوفه قرار داد، بعضی از عراقیانی که تنها با دید سیاسی به اسلام مینگریستند به هدف خود نزدیکتر شدند والبته ناگفته نماند در بین اینها طبقه مؤمنی هم بودند که به مرکز بودن کوفه یا دمشق نمینگریستند، بلکه از نابسامانی اوضاع ناخشنود بودند و آرزو داشتند که اسلام را به صورتی که در زمان پیغمبر بود، بازگردانند. ولی چنین افرادی در هر دورهای اندکاند و معمولًا اکثریت با کسانی است که میخواهند از هر شرایطی به نفع خود بهرهبرداری کنند. به همین جهت میبینیم که عراقیها از سیدالشهداء دعوت میکنند. اول هم خوب استقبال میکنند، (مخصوصاً از نماینده حسین یعنی مسلم) ولی وقتی پای خطر پیش میآید، کنار میکشند، همانطور که خود فرموده است: مردم بند دنیایند، دین را بر زبان دارند چندانکه زندگانی خود را با آن به سامان آرند و چون آزمایش شوند، دینداران اندک خواهند بود.
نهضت سیدالشهداء نهضتی بود که با این دستهبندیها کاری نداشت و گروهی از کسانی که سیدالشهداء را دعوت کردند، در دعوتشان صادق بودند و خواست آنان بازگرداندن اسلام به وضعیت زمان پیغمبر بود ولی متأسفانه گروهی (که نام آنان را سود جویان سیاسی نهادهام) پیش افتادند و کردند آنچه کردند.
سیدالشداء پیشوای سیاسی نبود، اما بود؛ میخواست بدعتهارا از میان ببرد و سنت رسول را زنده کند. سخنان او گواه این مدعاست. مردم دعوتش کردند واو قیام کرد و برای اطمینان، پیشاپیش نمایندهاش را هم فرستاد. از جنبه علم امامت واز خبر رسول (ص) به سیدالشهداء در مورد به شهادت رسیدن ایشان که بگذریم سید الشداء که امام است و جای خود دارد- کسانی مانند فرزدق هم تشخیص داده بودند که عراقیها پایداری نخواهند کرد، که به امام گفت: شمشیرهاشان با بنیامیه است و دلهاشان باشما. اما سید الشهداء از طرفی علم واقعی داشت و از طرف دیگر میبایست با مردم به حسب ظاهر حکم کند. ظاهر این بود که مردم او را به سوی خود خوانده بودند و حضرت هم برای رعایت ظاهر امر، نمایندهاش را فرستاد و نمایندهاش هم برای او نوشت که اینجا صد هزار شمشیر زن آماده است. این مردم بودند که خیانت کردند (و ما نمونههایش را در تاریخ داریم) همان طور که نسبت به بنیالحسن و نسبت به زید و نسبت به یحیی بن زید چنین کار را کردند.
به هر حال، درست است که این حادثه به صورت ظاهر به زیان دین تمام شد و خانواد پیغمبر شهید شدند، اما طولی نکشید که همانطور که امام مردم عراق را بیم داده بود،ابتدا پشیمان شدند و سپس نهضتها یکی پس از دیگری آغاز شد: قیام توابان، قیام مختار و ... و آثار این نهضت تا قیامت نیز ادامه خواهد یافت.
جایگاه امام در ساختار فرهنگی- اعتقادی جامعه عصر خویش
در طول بیش از سیزده قرن، با تعلیماتی که شیعیان صدر اول از ائمه فرا گرفتند و با کوششهایی که علما کردند، مقام امامت و ولایت و اولیاء را به ما شناساندند که ما از این کوششها بهره میبریم و منت آن را هم داریم. حال آیا شناخت و تلقی مردم طبقه نخست هم از امام همین بود و اگر هم بود آیا چنین شناخت و درکی عمومیت داشت؟ من گمان نمیکنم این طور باشد. البته میگفتند زعیم و پیشواست، فرزند پیغمبر است، امام است، اما آیا آنها به همین صورتی که ما شیعیان امام خود را میشناسیم و مقامی که حق اوست برای وی قائلیم، او را میشناختند و به او اعتقاد داشتند؟ باید بگوییم نه، اگر همین اعتقاد را داشتند چرا به یاری او نرفتند؟ چرا عقبنشینی کردند؟ چرا با یک تهدید تو خالی عبیدالله زیاد امام راتنها گذاشتند؟ چنان که در کتاب پس از پنجاه سال نوشتهام: «امامشناسان آنان بودند که در صحنه آزمایش حاضر شدند؛ یعنی همان هفتاد و دو تن». ممکن است بگوئید اجازه نمیدادند کسی از کوفه به کمک آنها بیاید، ولی برای مسلم چرا آن حادثه پیش آمد؟ جای چرا هست یا نیست؟!
البته اقلیتی واقعاً میخواستند امام بیاید و اسلام را زنده کند، فسق و فجوری را که در دوره حکومت معاویه و پسرش به وجود آمده بود، از بین ببرد، دست حکام ظالم را از سر مردم کوتاه کند، ولی اکثریت با کسانی بود که خواستشان خودنمایی عراق در برابر شام بود. چرا مرکز خلافت باید به دمشق منتقل شود؟ چرا در عراق نباشد؟ مگر همین مردم نبودند که از علی (ع) با چنان شور و ولع استقبال کردند؟ چرا کار را به آنجا کشاندند که امام میگفت: «خدایا من از دست اینان به ستوه آمدهام، خدایا بدتر از من نصیب اینها کن و بهتر از اینها را نصیب من گردان».آنها آنچنان که ما شیعهها به امام معتقدیم (البته در مقام لفظ و بحث، در مقام عمل نمیدانم) به امام معتقد نبودند.
برگرفته از مجموعه مصاحبههای کنگره بینالمللی امام خمینی و فرهنگ عاشورا