بابا، اصلاً نگران نباش
خانم فاطمه طباطبایی میگوید: ... میهمان میآمد، من دو جور غذا درست میکردم. احمد اعتراض میکرد و میگفت: این اسراف است. میگفتم: انسان برای خودی یک جور غذا درست میکند، اما میهمان احترام دارد و باید حداقل دو نوع غذا تهیه کرد.
گاهی میخواستم برای اتاقها پرده بزنم. او میگفت: چوب پرده لازمندارد. همان میخ زدن کفایت میکند! این کارهایی که شما میکنید باعث نگرانی من میشود.
من واقعاً درمانده شده بودم. ناچار خدمت حضرت امام رسیدم و عرض کردم: «آقا! احمد واقعاً وسواسهایی در زندگی دارد که من ماندهام در زندگی چه بکنم. اگر حضرتعالی هم آنچه را ایشان اسراف میداند، اسراف میدانید، انجام ندهیم... حضرت امام فرمودند: «ببین بابا. اصلاً نگران نباش، خرج زندگی تو را خودم از پول شخصی میدهم. به احمد بگو نگران نباشد، فکر نکند حقوقی است که در قبال کاری که انجام میدهد، دریافت میکند».
گه گاه با هم بازی میکردیم
سیدعلی خمینی کوچکترین فرزند یادگار گرامی حضرت امام(س) یادها را از دوران کودکی زنده میکند: ...یک روزی که من بازی میکردم؛ یعنی با دوچرخه در جایی که سربالایی داشت، بازی میکردیم، ایشان به من گفتند که از آن سربالایی بالا نروم، مثل اینکه مواظب بودند. به من گفتند از آن سربالایی بالا نروم، چون فکر میکردند که من میافتم و این مسئله ایشان را نگران میکرد. البته گاهی خودشان هم با من بازی میکردند.
همدرس با عمو
حجتالاسلام والمسلمین حاج سیدحسین خمینی از دوران پرحلاوت تحصیل سخن میگوید: در نجف ایشان خیلی نسبت به درسشان مقید بودند و ما در مسائل درسی با هم مراوده داشتیم و یک زمان بعضی از کتابها مثل کفایه، معالم و منطق و حاشیه ملاعبدالله و غیره را با همدیگر میخواندیم و کار میکردیم. چون من در نجف به درس آیتالله صدر میرفتم، ایشان یک وقتی از من پرسید درس آقای صدر چگونه است؟ گفتم خیلی خوب است. ایشان با اینکه کارش زیاد بود و نمیرسید همه درسها را شرکت کند، ولی یادم میآید که درس مرحوم آقای صدر را با هم میرفتیم و خیلی درس خوبی بود.
مرگ آگاهی
خانم فریده مصطفوی از حال روز برادر پس از رحلت حضرت امام (ره) میگوید:
... با اینکه مورد احترام همه بود، آنقدر خاکی بود که آدم تعجب میکرد. مثلاً در سفری که با هم رفتیم، یک مرتبه در کنار جادهای ماشین را نگه میداشت، خودش میرفت وسط بیابان، پتویی میانداخت و روی همان پتو مینشست و میگفت، چقدر خوب است آدم این جوری زندگی کند. چقدر اینطوری راحت است! انگار از این رفت و آمدها، خسته شده بود. خود را کنار میکشید. مشغول عبادت و ریاضت بود. یک زهد و تقوای عجیبی! اصلاً حالی در ایشان بود که در کمتر کسی دیده میشد. به نظر من، ایشان به کشفیاتی نائل شده بود که کس دیگری کمتر نائل میشود. دنیا را با تمام خوبیها و بدیهایش ـ انگار ـ پشت سرنهاده بود. پنداری عاقبت کار را میدانست. من فکر میکنم که از مرگ خودش هم باخبر بود. در این هفت ـ هشت ماه آخر که ما دو سه تا خواهرها با ایشان بودیم، بارها میگفت: «اگر من مردم مواظب این بچهها باشید.» ما ناراحت میشدیم و میگفتیم: احمدجان، تو را به خدا، این حرفها چیه که میزنی؟»
پهلوی امام دفن میشوم
دکتر محمود بروجردی اظهار میدارد: یک شب حدود ساعت 5/8 بود که به ما تلفن زدند. من گوشی را برداشتم. پرسیدند: شام چی دارید؟ گفتم: هر چه بخواهید . از آن طرف متوجه شدند که ما شام خوردهایم. گفتند: نه همان «کته تخم مرغ» رادرست کن. «کته تخممرغ» غذایی سنتی بود که ایشان برای ما دوستان در اتاق خود درست میکرد. یک ربع بعد آمدند. یک دشداشه عربی با یک جلیقۀ پاکستانی روی آن پوشیده بودند، که با دیدن این منظره خیلی خندیدیم. آن شب همه خانواده بودند. همسرم پرسید: احمدجان تو گفتی برای ما در حرم امام قبر ترتیب میدهی، چه شد؟ جواب دادند که برای همهتان ترتیب کار را دادم، فقط من خودم پهلوی امام دفن میشوم و بقیه همه جاهای دیگر. گفتم: احمدجان پس من چی؟ گفت: تو هم همان جا، تو که بزرگ خانواده ما هستی.
شام را که خوردند، بلند شدند که بروند. گفتیم بنشین. گفتند نه مقداری از نوشتههای امام را آقای حمید انصاری گذاشته که باید به آنها رسیدگی کنم و لذا باید بروم.
حرم مطهر؛ کعبه انقلابیون
آقای حمید انصاری از ویژگیهای سیداحمد که همیشه مایل بودند گمنام باشند، حرف میزند و با نقل خاطرههایی از یادگار امام، زندگی آن عزیز سفر کرده به بهشت برین را هجرت میداند و یادآور میشود: بارها میآمد روبهروی حرم مینشست و دورادور به گنبد و بارگاه چشم میدوخت. یکبار به من گفتند: من از خدا خواستم آنقدر عمر به من بدهد که بتوانم این تشکیلات را طوری سامان دهم که ماندگار باشد و ملجأ و کعبه انقلابیون و کسانی که دنبال راه و رسم امام هستند، بشود. و اینچنین نیز شد.