ربوده شدن امام
سال 1342 سال پر حادثه و پر خاطرهای است یکی از حوادث بسیار بزرگی که اتفاق افتاد بازداشت یا دستگیری و به عبارت روشنتر ربودن امام امت، رهبر کبیر انقلاب از قم و انتقال ایشان به تهران بود. یکی از افسرانی که آن شب در همان خودرو امام بودند بعد از پیروزی انقلاب دستگیر شد و در دادگاه انقلاب محاکمه گردید، قبل از محاکمه خود اعلام کرده بود که بگذارید من یک خاطره بگویم و بعد هر کاری که میخواهید بکنید. به او اجازه دادند. گفت: شب 15 خردادی که امام را میآوردیم امام به ما دلداری میدادند که چرا شما میترسید؟ چرا میلرزید؟ چرا رنگتان پریده است؟ چرا ناراحت هستید؟ خوب ما هم جوابهایی دادیم. بعد ما به عنوان تمسخر به امام گفتیم که آقا کو آن یاران شما که در اطراف شما صلوات میفرستادند؟ زنده باد، مرده باد میگفتند و شعار میدادند، کجا هستند که بیایند و شما را از دست ما بگیرند و نجات بدهند؛ ما به عنوان تمسخر این جملات را به امام گفتیم؛ امام در جواب ما جملهای فرمودند که ما خیال میکردیم ایشان هم ما را مسخره میکنند، امام فرمودند: عجله نکنید یاران من شیرخواران در گهواره هستند میآیند و مرا نجات میدهند. ما فکر میکردیم که امام هم به عنوان تمسخر پاسخی به ما داد. اما امروز میبینیم این پاسداری که مارا دستگیر کرده و به دادگاه انقلاب و پای میز محاکمه کشانده است درست متولد 1342 است و شیرخوار آن روز بوده است و این پیشبینی امام درست از کار در آمده است. بعد از این جریان یک حالت سکوت منتهی به آتش زیر خاکستر در مردم بوجود آمد، من حدود یک هفته در تهران ماندم و بعد به مشهد رفتم.
از مشهد مقدس اردوهایی عازم تهران برای آزادی حضرت امام شدند. عدهای از علما و بزرگان من جمله آیتالله العظمی میلانی بود که در اول که ایشان تصمیم گرفتند به تهران بیایند از طرف دربار ممانعت شد ولی بعد اجازه دادند. مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی هم فرمودند که برویم به تهران و سپس به قم و قزوین هم یک سری بزنیم. من در خدمتشان بودم، آمدیم تهران و بعد قم رفتیم. قم با اینکه آن زمان (سال 1342) مشهور بود که 7000 طلبه دارد اما چون تابستان بود و حوزه تعطیل بود یک نفر طلبه هم به چشم نمیخورد. ما برای سکونت به هتل نقلی رفتیم که تازه ساخته شده بود، البته شب، میهمان یکی از نزدیکان حاج شیخ بودیم و صبح که برگشتیم مسؤول مهمانسرا گفت که از طرف ساواک دنبال شما آمده بودند که شما اینجا چه میکنید. آنها هم وحشتزده بودند، و گفتند اگر کاری ندارید از اینجا بروید. مرحوم حاج شیخ هم گفت که ما اینجا کاری نداریم به قزوین میرویم. رفتیم قزوین آنجا هم ایشان صله رحم به جا آوردند دیداری با بستگانشان داشتند بعد به تهران برگشتیم.
حال حاج آقا روحالله چطوره؟
در تهران که عدهای از علمای شهرستانها در اعتراض به دستگیری امام به حضرت عبدالعظیم آمده بودند، من جمله در آن موقع آیتالله شریعتمداری آمده بودند منتهی هنوز آیتالله العظمی میلانی نیامده بود. آقایان جلساتی داشتند برای اینکه نسبت به آزادی امام و رهبر کبیر انقلاب اقدام کنند. یک بحثی مطرح شد و آن اینکه آیا امام زنده است که برای آزادی ایشان اقدام کنیم یا اینکه امام را در همان نیمه خرداد به شهادت رساندهاند. اول ما باید این نکته را یقین کنیم بعد برای آزادی ایشان اقدام کنیم. بحث بر این بود که ما از چه راهی بفهمیم که امام زنده هستند یا نه، پیشنهاد شد که باید یک ملاقاتی با شاه انجام بشود و از شاه بپرسیم که حال امام چطور است، زنده هستند؟ زنده نیستند؟ سپس مطرح شد که چه کسی برود. در جلسه حاج آقا روحالله خرم آبادی گفت که من لر هستم و شاه به من وقت میدهد. من میروم و برای شما خبر میآورم. پیشنهاد ایشان پذیرفته شد.
مرحوم حاج آقا روحالله کمالوند وقت گرفت و حضور شاه رفت. بعد از ملاقات آنطوری که ایشان میفرمود نقل میکرد: من میدانستم تشریفات ملاقات شاه چگونه است ولی در عین حال وقتی ما را آنجا بردند برای ملاقات آموزش دادند. سپس من را بردند و توی اتاق ملاقات نشاندند و من متوجه شدم که شاه از آن تکبری که دارد اول نمیآید توی اتاق ملاقات بنشیند، زیرا میهمان وقتی وارد شد مجبور میشود جلوی میهمان حرکت کند. اگر حرکت بکند خلاف شأن شاهنشاهی است، اگر حرکت هم نکند که خلاف ادب و انسانیت است. برای اینکه این کار را نکند میگفت میهمان را بیاورید آنجا بنشیند من که رفتم میهمان جلوی پای من بلند شود. به هر حال اتاقی که من بودم یک درب کوچکی داشت که من فهمیدم شاه از این درب وارد خواهد شد. نزدیک لحظه ورود شاه من بلند شدم و پشت به آن درب شروع کردم به قدم زدن. وسط اتاق که رسیدم درب باز شد. شاه درب را باز کرد وارد شد. دید که یک آقا شیخی به آن سمت اتاق دارد میرود که خیلی عصبانی شد با عجله خودش را به من رساند و دست زد به شانه من و گفت آقا شیخ چه میگویی برای چه آمدی؟ من برگشتم، چون او سلام نکرد و احوالپرسی هم نکرد و هیچ مقدمهای انجام نداد من هم گفتم آمدم ببینم حال حاج آقا روحالله چطوره؟ شاه در جواب من گفت زنده است. نمیکشیمش که شما از او امامزاده درست بکنید، لجن مالش میکنم. این جمله را گفت و برگشت و از همان دربی که آمده بود خارج شد. خوب از این جملهای که زنده است معلوم شد که آقا رهبر کبیر انقلاب زنده هستند، خاطر جمع شدند که امام زنده هستند و باید برای آزادی ایشان اقدام کرد.
بازدید امام از حاج شیخ مجتبی قزوینی
در همین روزها امام نیز از حاج شیخ بازدید کرد. از ایشان دم در، موقع ورودشان یک عکسی گرفتند که عکس بسیار جالبی بود. وقتی امام میخواست از پله ها بیاید پایین مثل شیری بود که میخواهد وارد بشود. این مجلس خیلی جالبی بود، این دیدارها باعث شد که مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی هم از مراجع و علما بازدید کند. یک جلسه خصوصی محرمانه با خود امام، برگزار کردند. یکروز قبل از ظهری بود که ما با آقازاده ایشان در خدمتشان بودیم منزل رفتیم منتهی داخل اتاق نرفتیم، آنجا فقط مرحوم حاج شیخ و امام، دونفری بودند. این دیدار حدود یک ساعت طول کشید. بعد از یک ساعت ملاقات که بیرون آمد، پسر ایشان سؤال کرد که چگونه یافتید آقا را؟ مرحوم حاج شیخ فرمود: سید کامل است. ایشان سؤال کرد حتی از آن جهات؟ منظورش از آن جهات یعنی اطلاع از علوم غریبهای بود که مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی داشت. یک سلسله مطالبی را مرحوم حاج شیخ بلد بود که کمتر کسی از آنها اطلاع داشت. ایشان گفت حتی از آن جهات هم کامل است. بعد از این ملاقات حاج شیخ یک ملاقات خصوصی با آقای شریعتمداری داشت. در آن ملاقات هم ما در حضورشان نبودیم. توی اتاق انتظار نشستیم، ایشان رفت آن ملاقات دو ساعت طول کشید. وقتی مرحوم حاج شیخ بیرون آمد، پیر و خسته و کوبیده مثل اینکه از یک حوض آب جوش بیرون آمده باشد، عرق کرده و ناراحت. گفتیم: آقا چه شده است؟ فرمود بروید، ننشینید قضیه تمام است. یعنی چه تمام است، چه شده است؟ ایشان فرمود دو ساعت ما بحث کردیم، بر ادامه مبارزه استدلال کردیم، آخرین جوابی که ایشان داد این بود که من و حاج آقا روحالله با هم شروع کردیم اما الآن او جلو افتاده و من عقب ماندهام، دیگر من حاضر نیستم بیایم.
یک داستانی از ابوجهل در تاریخ آوردهاند که ابوجهل با یکی از دوستانش به جنگ با پیامبر اکرم(ص) میرفتند در بین راه رفیق ابوجهل از او پرسید که تو محمد(ص) را چگونه میبینی؟ گفت پیغمبر خداست، فرستاده خداست. گفت که اگر میدانید که رسولالله است چرا ایمان نمیآوری؟ گفت من و محمد(ص) مثل دو اسب مسابقه ایم اگر من به او ایمان بیاورم عقب میمانم و من هیچ وقت ایمان نمیآورم برای اینکه هیچ وقت عقب نمانم. خوب وقتی یک کسی میگوید ما با هم شروع کردیم او جلو افتاده و من عقب ماندهام این همان حرف است.اگر برای اسلام است جلو رفتن و عقب ماندن معنی ندارد، با هم حرکت کنید و بروید. بالاخره مرحوم شیخ مجتبی قزوینی از همان جا از آقای شریعتمداری مأیوس شد و ایشان را شناخت و فرمود این سید را رها کنید. سپس به دیدار بقیه آقایانی هم که آمده بودند رفتند و بعد از یک هفته اقامت در قم به مشهد مراجعت کردیم. البته رفت و آمد اردوها تا مدتها به قم ادامه داشت.
خاطره ای از آیتالله حکیم
مرحوم آیتالله العظمی حکیم فرموده بود من آدمی به ادب آقای خمینی ندیدم. در جلسه درس، بعد از نماز، در جلسه بیرونی و در اندرون یکسان نشسته است و تکان نمیخورد، زانو به زانو شود و چهره عوض بکند، یک آدم مؤدب و موقر و سنگین که در همه حالات و همه جا یکسان است. ایشان چهرهاش در همه جا همان قیافهای بود که شما ملاحظه کردید، فرق نمیکرد. خبر بازداشت امام و دستگیری ایشان به گوش مردم رسید. شهید حاج آقا مصطفی به منزل مرحوم آیتالله العظمی مرعشی رفت و در آنجا با ایشان گفتگو کرد. در حالیکه ایشان در حال مذاکره با آیتالله مرعشی بودند به منزل آیتالله ریخته بودند تا ایشان را بازداشت کنند. بعد که آقا مصطفی به منزل خودشان مراجعت کردند دوباره مأموران هجوم آورده و ایشان را دستگیر کردند و بردند و مدت 13 روز ایشان بازداشت بود. بعد از آن مدت دوباره آزاد کردند و تا اینکه بالاخره ایشان را هم به ترکیه تبعید کردند و به امام ملحق شدند.
خاطره ای از تبعید آیتالله قمی به خاش
بعد از مدتی چون آیتالله قمی هم به مبارزه ادامه میداد مخصوصاً برنامهای بود که قانون خانواده را میخواستند در مجلس تصویب بکنند ایشان در آنجا یک سخنرانی تندی علیه دستگاه کرد و به واسطه همین سخنرانی ایشان را گرفتند و به زاهدان بردند و از آنجا هم مدت 14 ماه به خاش تبعید کردند.
در اینجا من یک خاطرهای از امام برایتان عرض کنم که خیلی جالب است. مرحوم سید عباس مهری که نماینده امام در کویت بودند نقل کردند: من یک روز تابستان بیرونی امام رفتم. آنجا نشسته بودم دیدم یک کولر لخ و لخ میکند و خیلی گرم است کسانی که میآیند به آنجا هم عرق میریزند و گرما میخورند. من میخواستم خدمت امام برسم اجازه خواستم و اندرون خدمت امام رفتم. تصور کردم حالا اگر بروم اندرون لابد آنجا یک کولری هست و یک هوای سردی به ما میخورد. وقتی آنجا رفتم دیدم از همان کولر یک کانال به اندرون وصل است و هوا با بیرونی هیچ فرقی ندارد. ایشان فرمود من ناراحت شدم و بعد عرض کردم آقا اجازه بدهید ما یک کولر بگیریم یکی برای اینجا و یکی برای بیرونی. اما ایشان فرمودند که: آقای مهری من کسی را فرستادم که از آقای قمی در خاش احوالپرسی کند. ایشان وقتی که رفته بود آنجا اولاً راه نمیدادند، آدرس نمیدادند و نمیگفتند ایشان کجا هستند تا بالاخره با تجسس و تحقیقی که ایشان داشته است پی میبرد که یکی از کسبه میداند که آقا کجاست. خودش را میرساند به او و میگوید من آمده ام خدمت آیتالله قمی برسم، شنیدهام شما اطلاع دارید. او هم گفته بود بله من اطلاع دارم آدرسی که داده بود آدرس یک کاروانسرایی بود. ایشان هم رفته و پیدا کرده بود، آنجایی که تقریباً میشود گفت اصطبل شتر و اسب و قاطر و اینها بود که وقتی کاروانها میآمدند، حیواناتشان را آنجا میبردند. امام فرموده بود که وقتی ایشان آمد و برای من نقل کرد گفت آقا وقتی یک مدت بسیار کوتاهی خدمت آیتالله قمی نشستم از شر پشه و مگس و زنبور در امان نبودم از طرفی گرمای هوا بسیار شدید بود هیچ وسیلهای هم مثل پنکه یا کولر آنجا نبود، بعد امام فرموده بودند که: آقای مهری دوستان ما این جور دارند زندگی میکنند آیا صلاح است که من برای خودم و برای بیرونی و برای استراحت خودم کولر تهیه بکنم که گرما نخوریم و ناراحت نباشیم و کسانی که اینجا میآیند گرما نخورند در حالی که عزیزان ما در داخل زندانها ناراحت هستند. امام این جور زندگانی میکردند و به فکر کسانی که با ایشان همراه بودند و مبارزه میکردند بودند. آقای مهری نقل کردند بعد از این قضیه من هیچ عرضی نکردم و گفتم بله حق با شماست نمیشود کولر تهیه کرد.
منبع:
خاطرات آیت الله فردوسی پور -کتاب
شب خاطره با امام -کتاب
اقلیم خاطرات -کتاب
خاطرات مبارزه و زندان -کتاب
خاطرات دکتر صادق طباطبایی - کتاب