روایت ازدواج امام خمینی(س) و خانم ثقفی؛ در خواب‏هاى متبرک

از مطرح شدن ازدواج آقا در منزل قم آقاى ثقفى تا خواستگارى رسمى در منزل تهران ایشان، ده ماه آقا‏روح ‏الله در انتظار بله گفتن قدس ایران بود. پس از بله‏ گویان همه چیز به سرعت پیش رفت. بقیۀ ماجرا را از زبان یارآفتاب شنیدن خوش‏تر است: عقد مفصل نبود. آقا جانم در اتاق بزرگ اندرون به نام تالار نشسته بود و گفت قدسى جان بیا! من از مدرسه آمده بودم و چون بى‏چادر پیش ایشان نمى‏رفتم چادر خواهر کوچکم را انداختم سرم و رفتم پیش آقاجانم.

کد : 48996 | تاریخ : 15/07/1392

 آقا روح ‏الله هشت سال پس از ورود به قم در سن 27 سالگى همسر گزید و حاصل آن ازدواج دو پسر و سه دختر بود که البته یک پسر و دو دختر نیز پس از چندى که چشم گشودند براى همیشه چشم بستند. هنوز جواز اجتهاد نداشت اما دست در دستهاى آیت ‏الله شاه‏ آبادى در کوچه باغهاى عرفان، دو سه شهر عشق را گشته بود. بدین لحاظ، خواستگاریش بیش از آنکه عمل به یک حکم فقهى یا گردن نهادن به یک عرف اجتماعى باشد، بوى خوش آشنایى مى‏داد. داستان ازدواج و همسردارى‏اش چنان زیبا و آموزنده است که دریغ است به اجمال گذشتن از آن. ازدواج آدمى را دو نیمه مى‏کند، نیمى براى خود و نیمى براى دیگرى. همچنان که امام را ابتدا دو برابر و سپس صدها و هزارها برابر مى‏کند و این معجزۀ ازدواج است که وقتى آدمى عمرش به پایان آمد، ژن‏هایش در تمامى پیکر فرزندانش مى‏ماند و حیات را ادامه مى‏دهد. چه، فرزند ادامه آدمى است و گرنه خدا نمى‏ فرمود ما تو را کوثر عطا کردیم. معمولاً این حادثۀ شگفت زندگى آنقدر خود به خودى پیش مى‏رود که بسیارى آن را چون خواب مى‏بینند. در لحظه‏هاى انتخاب چیزهایى نامرئى دست و پاى آدمى را مى‏گیرد و به جایى پرتاب مى‏کند که کمتر مى‏توان حدس زد چگونه جایى است. گاه دره‏اى مخوف است و گاه دریایى مواج. همسرگزینى آقا‏روح‏ الله نیز به مانند اکثرازدواج‏ها چنین بود. پدر و مادر نداشت تا آنها انتخاب کنند و خواهران و برادران نیز او را بزرگ مى‏پندارند و قائم به خویش. او خود چنان محجوب است که هرگز دم برنمى‏آورد و چنان با حیاست که هرگز جسارت نکرده است دخترى را حتى در خیال تعقیب کند. اکنون بیست و هفت ساله است. به رسم این روزها هنگام ازدواج فرا‏رسیده اما به رسم آن روزگار شاید ده سال دیر شده است.

لطیف‏ ترین بخش وجودى روح‏ الله زندگی مشترکش بود

زندگى مشترک آقا‏ روح ‏الله لطیف‏ ترین بخش وجودى اوست که عینیت دارد. کسى که از این سال به بعد همسر او شد و پس از رحلت یار، «یار‏آفتاب» لقب گرفت، داستان ازدواج خود را پس از ارتحال همسرش وصف کرده است. شگفت وصفى است. آنچنان صادقانه و بى‏ریا که هرکس آن را بخواند، اگر نه به مانند او که هنگام گفتن، لحظه‏ اى جوى اشکش از فراق یار نخشکید، لااقل در عباراتى اشک شوق بر ادامۀ خواندن پرده مى‏اندازد. کلام بر تخت کام او عریان مى‏رقصد. گویا به چنان همت نفسى رسیده است که مصلحت ‏اندیشى‏ ها در بیان او حقیرند. اى‏ کاش سیاق قلم در بیان زندگى ظاهر آن محبوب آن گونه بود که یار‏آفتاب این بخش را گفت، بى کم و کاست همان مى‏آمد. با الهام از آنچه او سرود و دیگران افزودند، داستان چنین بود:

طلبه ای با لباس گرانقیمت اسلامبولی

در یکى از روزهاى درس، طلبه‏اى زیبا و شیک پوش با یک پوستین اسلامبولى گرانقیمت به درس خارج آیت‏ الله حائرى آمد. طلبه‏ ها هوش و حواسشان به سوى او رفت. اگر چه این‏گونه بر سر درس آمدن تقریباً بى‏سابقه بود اما جاى انتقاد هم نبود. ایراد به کسانى وارد بود که تمیز نبودند. البته لباس زیبا پوشیدن مستحب است اما لباس گران قیمت به تن کردن جاى ایراد باقى مى‏گذاشت. شاید آقا‏ روح الله که از همه تر و تمیزتر بود مى‏خواسته است تذکرى دهد اما او حدود هفت سال بزرگتر بود و نهى از این مکروه در قبال بزرگتر، لطافتى دو چندان مى‏ طلبید. چه رد و بدل شد معلوم نیست. هر چه بود این ملاقات هیچ اثرى در لباس پوشیدن آن طلبۀ تازه وارد نداشت. شاید مقدمات آشنایى مجال بحث را گرفته باشد و شاید تازه وارد گفته باشد: از تهران مى‏آیم. در پایتخت تازگى‏ ها یک مشت فکلى راه افتاده‏اند و به هرکس عبا و عمامه دارد مى‏گویند آهاى آقا‏شیخ... و من مى‏خواهم با این گونه لباس پوشیدن به آنها تو دهنى بزنم. البته در قاموس آقا‏روح ‏الله این استدلال چندان قوت نداشته و به همان میزان  جدال و بحث در این باب نیز فاقد ارزش بوده است. بعدها آقا‏روح ‏الله به فرزند این طلبه خوش پوش گفت: پدر شما خیلى ملاست. خیلى با فضل و با علم است ولى حیف که رشتۀ ملایى به دستش نیست. از آن ملاقات یک دوستى عمیق بیرون آمد. بعدها آقا‏روح‏الله با یک دوست مشترک دیگر بنام آسید‏محمد‏صادق‏لواسانى که او نیز از تهران آمده بود به خانۀ آن طلبۀ تازه وارد که حاج‏ میرزا‏محمد‏ثقفى نام داشت مى‏رفتند و با او رفت و آمد داشتند.  خانه به مدرسه نزدیک بود. در بازار قم، کوچه سیداسماعیل، یک خانه درست و حسابى که اندرونى - بیرونى داشت، از یک تاجر معتبر اجاره کرده بود. یک نوکر هم بنام ذبیح‏ الله که چاى و قلیان مى‏ آورد و گاه سفره مى‏ انداخت، آماده به خدمت بود. آقا‏روح‏ الله هرگز به او نگفت خانۀ من در خمین از این خانه بزرگتر و وضع مالى من اگر از شما بِهْ نباشد بدتر نیست، ولى من مانند دیگر طلبه‏ هازندگى مى‏کنم و شما به نحوى دیگر. چه بد مى‏شد اگر مى‏گفت! آقا‏روح‏ الله در او ده‏ها حسن یافته بود که این ترک اولی در او قابل غمض بود. هر از چند گاه که به ناهار و شام یا گپ زدن‏هاى عصر دعوتش مى‏کرد بى‏ هیچ عذرى مى‏پذیرفت.

پاسخ روح الله سکوت بود

یک روز آقاى ثقفى که در قم طلبه بود و در تهران عالمى نسبتاً مشهور مى‏خواست راهى تهران شود. دوستان صمیمى‏اش را به خانه دعوت کرد. پس از حال و احوال و چاى و قلیان، آقاى لواسانى  بى‏ مقدمه رو به آقا روح‏ الله کرد و گفت: آقا جان بیست و شش - هفت سال دارى. براى خودت حسابى مردى شده‏اى. چرا زن نمى‏گیرى؟ دانه‏هاى درشت عرق بر پیشانى آقا‏روح‏الله نشست و پس از مکثى با آهنگى که شرم از آن چکه مى‏کرد پاسخ داد: تا کنون کسى را براى ازدواج نپسندیده‏ ام، از خمین هم نمى‏خواهم زن بگیرم، کسى به نظرم نیامده. معلوم نیست از قبل قرارى بود یا نه که آقاى لواسانى در حضور آقاى ثقفى پیشنهادى داد: آقاى ثقفى دو دختر دارد. خانم داداشم مى‏گوید خوب هستند اگر چیز دیگرى در ادامه گفته باشد آقا‏روح‏ الله نشنیده است. قلبش به عشق اولین دختر که هرگز او را ندیده، تپیدن گرفت. پاسخش سکوت بود و پاسخ سکوتش لبخند رضایت بر لبان پدر همسر آینده. او به تهران رفت و با دخترش مسئله را راست و پوست کنده در میان گذارد. اما دریغ که پاسخ دختر منفى بود. آقا‏روح‏الله 27 ساله بود و دخترآقاى‏ ثقفى فقط 15 سال داشت. اختلاف سن کم نبود، وانگهى دختر بزرگ شدۀ تهران بود و ناز پرورده. زندگى طلبگى در قم را دوست نداشت؛ از حال و هواى قم بدش مى‏آمد و مزید بر همه دبیرستان مى‏رفت. دختر خیلى متجدد بود، به همان مقدار که پدرش. حالا پاسخ منفى دختر را چگونه به آقا‏روح ‏الله منتقل کنند؟ وقتى آقا‏روح ‏الله پاسخ منفى دختر بزرگ آقاى ثقفى را شنید، این مرد با حیا در اینجا حیا را جایز ندانست و ازآ‏سیداحمد‏لواسانى دوست صمیمى دیگرش خواست به تهران رود و از سوى او رسماً از آن دختر خواستگارى کند. باز در بازگشت، پاسخ قاطع‏ تر از قبل منفى بود. دوباره، سه باره و براى چهارم، پاسخ آمد که شریک ملک‏ هاى مادربزرگ دختر خانم از وى خواستگارى کرده، او نیز بى‏جواب مانده است. آقا‏روح ‏الله بیش از این چه مى‏توانست کرد؟ جز آنکه کمتر به خانۀ آقاى ثقفى سر زند تا چشمى از چشمى خجلت نبرد. دیگران در این اندیشه بودند که این لجاجت براى چیست؟ از کجا معلوم اگر آقا‏روح‏ الله او را مى‏دید، مى‏پسندید و از کجا معلوم اگر آقا‏روح ‏الله را او مى‏دید نمى ‏پسندید؟ براى پنجمی ن‏بار که آسید‏احمد به منزل آقاى ثقفى رفت تا براى آخرین بار ببیند حرف حساب دختر چیست که حتى براى آمدن و دیدن هم رضایت نمى‏دهد، کمى با دوست صمیمى‏اش مشاجره کرد و گفت: چرا رضایتش را جلب نمى‏کنید؟ و پاسخ شنید: دختر مى‏خواهد شوهر کند، نه من. من آقا‏روح ‏الله را بهترین کسى میدانم که دخترم همسر او باشد اما او راضى نیست. اقوام رضایت نمى‏دهند و مهمتر از همه آنکه این دختر از شیرخوارگى با مادربزرگش زندگى کرده، تهران را دوست دارد. چند بار به زور قم آمده، آنجا را دوست نداشته، بى‏قرارى کرده وزود برگشته است. مى‏خواهد درس بخواند، سنش کم است. مادربزرگش اجازه نمى‏دهد... آ‏سیداحمد به رغم دوستى‏اش با وى، خشم خود را تبدیل به واژه‏هاى خشن کرد و برسر دوستى کوفت که بر سر دو راهى مانده بود. آقاثقفى، آقا‏روح‏الله را دوست مى‏داشت و دل در گرو اخلاق و رفتار و دانش و منش او داشت و از دگر سو جواز شرعى نداشت تا میل و مصلحت خود را بر دختر تحمیل کند و قهر خدا را برانگیزاند. حال از زبان دوست، قاطع و محکم و خشن مى‏شنید که: بله! بگو با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگى نمى‏تواند زندگى کند و این حرفهایى است که کسانى که مخالفند مى‏زنند. واقعه‏اى تلخ مى‏نمود و آقا‏روح ‏الله را به هوش آورد. او چنان غرقه در درس و بحث و مطالعه وتحقیق و تعقیب اخبار سیاست و عجایب عرفان نظرى بود که پاک فراموش کرده بود که ازدواج در مسلک دینداران نیم دیگر ایمان است و این نه فقط بدان جهت است که بر آتش شهوت جنسى جسم، آب پاکیزه مى‏ریزد، بل بیشتر بدان سبب است که به نداى ناموس طبیعت لبیک گفتن است. در بیان این مهم چهل سال بعد فرمود: زن مظهر تحقق آمال بشر است. (صحیفه امام؛ ج 7، ص 341) و او که مى‏رفت تا بسیارى از آمال بشر امروز را از کاریز تا مظهر آورد، از این پس زن گرفتن را بسیار جدى گرفت، به همان مقدار جدى که نماز را، عرفان را و سیاست را.  آ‏سیداحمد براى آخرین بار به تکرار خواستگارى به تهران آمده بود و پرخاشجویانه با آقاى ثقفى برخورد داشت. وقتى اسباب سفرۀ صبحانه جمع شد، آقاجان قدسى وارد شد. زمستان بود. زیر کرسى نشست. قدسى جان رفت تا براى پدر چاى بریزد. آقاى ثقفى نرم نرمک شروع به گفتن کرد:... آ‏سیداحمد آمده، دفعه پنجمش است و حرفى زد که اصلاً قدرت گفتن ندارم. وقتى دیده است گفته‏ام نمى‏شود، یعنى زنها راضى نیستند به طور محکم گفت: «با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگى نمى‏تواند زندگى کند» میل خودتان است ولى من به ایشان [آقاروح ‏الله ]عقیده دارم که مرد خوب و باسواد و متدینى است و دیانتش باعث مى‏شود که به قدسى جان بد نگذرد. وقتى چاى را به پدر تعارف مى‏کرد روى سخن پدر با دخترش بود. اولین بار است که کلام پدر لحنى گلایه آمیز دارد. اگر چه مادربزرگ، او را بزرگ کرده است اما مهر پدرى در فراق روزهایى که او را نمى‏بیند در هاله‏هاى رو دربایستى به هم مى‏پیچد. دختر نیز احترام به پدر را همان گونه به هاله مى‏برد. وقتى پدر صدایش مى‏کرد هرگز بدون چادر نزد پدر نمى‏رفت و اکنون که مستقیماً مورد خطاب و عتاب قرار مى‏گیرد دفاع از خود را جز سکوت تمرین نکرده است. اگر ازدواج نکنى من دیگر کارى به ازدواجت ندارم. پاسخ پدر سکوت بود وسکوت. سکوت اول به معناى اعتراض به لحن پدر و امتداد آن پاسخى پر معنى بهحرفهاى پیره‏زن در خواب.خانم بزرگ یک جعبه گز آورد و پدر یک عدد برداشت و آنگاه که آن را به دهان مى‏گذاشت، گفت: پس من به عنوان رضایت قدس ایران گز مى‏خورم.

دلم یک پسر اهل علم مى‏خواهد!

  یک هفته گذشت؛ دو دلیجان نزدیک در خانه آقاى ثقفى ایستاد. از اولى سه برادر پیاده شدند:  آقا‏مرتضى‏ پسندیده و آقا‏نورالدین‏ هندى، برادران داماد و آقاروح‏ الله‏ مصطفوى خودِ داماد. از دومین دلیجان دو سید لواسانى و آقا مسیب یک خدمتگزار با صفا. شاید یک افسر ارتشى که دوست تهرانى آقاى پسندیده بود نیز خود را رسانده باشد. پس از سلام و حال و احوال، آقا ثقفى، ذبیح‏ الله نوکرش را به دنبال قدسى خانم فرستاد. سفارش کرد که نگوید چه کسى آمده تا نکند که نیاید. مادربزرگ پرسید: مهمان کیست؟ پاسخى صریح نگرفت اما خود با قدسى خانم و خواهرش شمس ‏آفاق، روانه شد. همه بو برده بودند. شمس ‏آفاق چند قدم جلوتر مى‏رفت. وقتى مطمئن شد، دوان دوان به سوى قدسى خانم آمد و با هیجان گفت: داماد آمده! داماد آمده! عروس آینده از پشت شیشۀ اتاق ذبیح ‏الله، به اتاقى که داماد در آن آرام و محجوب و بى‏صدا نشسته بود نگاهى انداخت. چشم‏هایش در نگاه اول چنین شمایلى برداشت: مردى که اندازه قامتش معلوم نیست، چون زیر کرسى نشسته است. چهره‏اش زرد است و موى کوتاهش نیز. پس از رحلت آن یار، یار آفتاب در قبال این سئوال که آیا داماد را پسندیدید؟ گفت: بدم نیامد، اما سنى نداشتم که بتوانم تشخیص بدهم که چکار باید بکنم. ذاتاً هم آدم صاف و ساده‏اى بودم. آقا جانم آهسته آمد و از خانم جانم پرسید: «قدس ایران که برگشت چه گفت؟» خانم جانم گفتند: «هیچى نشسته است» بعداً به من گفتند: «وقتى تو ساکت نشسته بودى، به زمین افتاد و سجده کرد» همیشه پدرم مى‏گفت: «من دلم یک پسر اهل علم مى‏خواهد و یک داماد اهل علم» چشمهاى بسیارى عادت دارند که زهد و تقوا را در زیر لباس‏هاى مندرس جستجو کنند و زهدهاى لطیف را در زیبایى‏ هاى لطیف‏ تر نبینند.  

ازدواج در ماه رمضان

از مطرح شدن ازدواج آقا در منزل قم آقاى ثقفى تا خواستگارى رسمى در منزل تهران ایشان، ده ماه آقا‏روح ‏الله در انتظار بله گفتن قدس ایران بود. پس از بله‏ گویان همه چیز به سرعت پیش رفت. بقیۀ ماجرا را از زبان یارآفتاب شنیدن خوش‏تر است: عقد مفصل نبود. آقا جانم در اتاق بزرگ اندرون به نام تالار نشسته بود و گفت قدسى جان بیا! من از مدرسه آمده بودم و چون بى‏چادر پیش ایشان نمى‏رفتم چادر خواهر کوچکم را انداختم سرم و رفتم پیش آقاجانم. گفت آن طرف کرسى بنشین. خانوادۀ داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و حالا روز هشتم ماه است. این چند روز در منزل آقا جانم بودند و خانم جانم هم خوب و مفصل پذیرایى کرده بود. در این هشت روزى که آقا [داماد] در منزل آقا‏جانم اقامت کردند، آقاى کاشانى [روحانى مبارز مشهور] هم آمده بود و همدیگر را دیده بودند. براى اینکه خانه آقاى کاشانى و آقا جانم در یک کوچه بود و با هم رفیق بودند. در همانجا آقاى کاشانى به آقاجانم گفته بود: «این اعجوبه را از کجا پیدا کردى؟» در پى خانه مى‏گشتند تا اجاره کنند و عروس را ببرند. بنا بود در تهران عروسى کنند و بعد به قم بروند و بعد از8 روز خانه پیدا شد. همان خانه‏اى بود که در خواب دیده بودم، همان اتاقها با همان شکل و شمایل. حتى پرده‏هایى که بعداً برایم خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم. آقاجانم گفت: «من را وکیل کن که من آ‏سیداحمد را وکیل کنم بروند حضرت عبدالعظیم صیغۀ عقد را بخوانند. آقا [داماد ]هم برادرش آقاى پسندیده را وکیل مى‏کند» من یک مکثى کردم [به رسم دوران] و بعد گفتم قبول دارم و رفتند عقد کردند. بعد از اینکه گفتند خانه مهیا شد، آقام گفت که به اینها اثاث [جهیزیه ]بدهید که مى‏خواهند بروند آن خانه. اثات اولیه مثل فرش و لحاف کرسى و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها مثل چراغ نفتى را فرستادند و یک ننه خانم داشتیم که دایۀ خانمم بود، او را با عذرا خانم دخترش فرستادند آنجا براى پذیرایى و آشپزى. شب 16 یا 15 ماه رمضان دوستان و فامیل را دعوت کردند و یک لباس سفید و شیکى که دختر عمه‏ام با سلیقه روى آن را با گل نقاشى کرده بود دوختند و من پوشیدم.(خمینی روح الله، ص415)

 یار آفتاب از خانواده فرهیخته خود چنین می گوید 

شناسنامۀ خانوادگى یار آفتاب، آن مقدار که خود مى‏داند به اختصار و تصرف چنین است: پدرم حاج میرزا محمد ثقفى از علماى تهران بود و من متولد سال 1333 قمرى هستم. پدرم 29 یا 30 ساله بود که به فکر افتاد براى ادامۀ تحصیل به قم برود. در آن زمان من تقریباً نُه سال بودم. پدر و مادرم به قم رفتند و پنج سال در آنجا ماندگار شدند، اما من نزد مادر بزرگم ماندم. در واقع، من از اول نزد مادر بزرگم مانده بودم و با او زندگى مى‏کردم. من فرزند اول پدر و مادرم بودم. وقتى آنان به قم مى‏رفتند، دو خواهر داشتم که یکى از آنان فوت شده است، و نیز دو برادر. پدرم خوش تیپ و شیک و خوش‏ لباس بود. مثلاً در آن زمان، پوستین اسلامبولى مى‏پوشید و از خانه بیرون مى‏رفت و همۀ طلاب تعجب مى‏کردند. با وجود این، هم عالم بود، هم دانشمند و هم اهل علم و اهل ایمان و متدیّن. یادم است که پدرم اجازه نمى‏دادند ما بدون چاقچور به مدرسه برویم. کفشهایمان هم بایستى مشکى و ساده و آستین لباسمان هم بایستى بلند مى‏بود. اصلاً تجمل را دوست نداشت و روحیۀ ملاها را داشت. حضرت امام(س) همیشه مى‏گفتند: پدر شما خیلى ملاست، خیلى با فضل و با علم است، ولى حیف که رشتۀ ملایى در دستش نیست. پدرم تألیفاتى هم داشتند. همان طور که گفتم، من با مادر بزرگم زندگى مى‏کردم. نام او خانم مخصوص بود و ما به او خانم مامانى مى‏گفتیم. زمانى که خانواده‏ام در قم بودند، من و مادر بزرگ، هر دو سال یک مرتبه به قم مى‏رفتیم. دو شب هم در راه مى‏خوابیدم. یک شب در على‏آباد و یک شب هم در جاى دیگر. پدرم در قم خانۀ آبرومندى در کوچۀ آسید اسماعیل در بازار اجاره کرده بود. خانۀ بزرگى بود که اندرونى و بیرونى و حیاطى خوب داشت. صاحبخانه هم تاجر معتبرى بود. مادرم که ماهى سى‏تومان درآمد داشت، ما را به مدرسه فرستاد. آن زمان مدرسه‏اى که در آن دروس جدید تدریس مى‏شد، کلاسى داشت که بیست شاگرد در آن حضور داشتند. تعداد کسانى که مى‏توانستند ماهى پنج‏ریال بدهند، خیلى کم بود، به همین دلیل فقط دختران پزشکان، تاجرها یا مجتهدان به مدرسه  مى‏رفتند. ما سه خواهر بودیم که به مدرسه مى‏رفتیم. خواهرهایم در قم درس مى‏خواندند و من در تهران. خلاصه، تا کلاس هشتم درس خوانده بودم که صحبت ازدواج مطرح شد. همان طور که گفتم، در آن مدتى که خانواده‏ام در قم بودند، ما چند بار به آنجا رفتیم. یک بار ده ساله بودم، یک بار سیزده ساله و یک بار هم چهارده ساله. دفعۀ آخر، پدرم از مادر بزرگم خواهش کرد که من بمانم. مادر بزرگم مى‏خواست پس از پانزده روز به تهران برگردد، چون عید بود. پدرم خواهش و تمنا کرد: «من قدسى جان را سیر ندیدم. بگذارید دو ماه پیش من بماند. ما تابستان به تهران مى‏آییم و او را مى‏آوریم.» بالاخره مادر بزرگم راضى شد و من با اینکه راضى نبودم، چند ماه در قم ماندم. آن موقع من تصدیق ششم را گرفته بودم. پدرم با دبیرستان رفتن من مخالف بود، چون روحیه‏اش متجدد نبود. در آن زمان، دبیرستان براى دخترها کم بود و او مى‏گفت: «چون در دبیرستان معلم مرد است، فراش مرد است و بازرس مرد است، نرو.» خلاصه، ایراد مى‏گرفت و من هم نرفتم. چند ماه در قم ماندم و بعد با مادرم به تهران آمدم. در مدت این پنج سال، پدرم در قم دوستانى پیدا کرده بود که یکى از آنان آقاروح‏اللّه‏ بودند. هنوز حاجى نشده و مرد نجیب، متدین، باسواد و زرنگى بودند. پدرم ایشان را که با من دوازده سال تفاوت سنى داشت و با آقا جانم هفت سال، پسندیده بود. یکى دیگر از دوستان پدرم آقاى سید محمدصادق لواسانى بود که به آقا روح‏اللّه‏ گفته بود: «چرا ازدواج نمى‏کنى؟» ایشان هم که 26ـ 27 سال داشتند، گفته بودند: من تا کنون کسى را براى ازدواج نپسندیده‏ام و از خمین هم نمى‏خواهم زن بگیرم. به نظرم کسى نیامده است.  آقاى لواسانى گفته بودند: «آقاى ثقفى دو دختر دارد و خانم داداشم مى‏گوید خوب‏اند.» بعدها آقا برایم تعریف کردند که: وقتى آقاى لواسانى گفت که آقاى ثقفى دو دختر دارد و از آنها تعریف مى‏کنند، مثل اینکه قلب من کوبیده شد.

 در خواب های متبرک ؛ روایت خواستگاری از زبان قدسی خانم

    آقاى لواسانى از طرف امام آمد خواستگارى. قبول خواستگارى حدود دو ماه طول کشید، چون من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم که به خانۀ پدرم مى‏رفتم، بعد از ده ـ پانزده روز، از مادربزرگم مى‏خواستم که برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان تا لب دیوار صحن قبرستان بود و کوچه‏ها خیلى باریک بودند. به همین خاطر، زود از قم مى‏آمدم و آن دو ماهى هم که پدرم مرا به زور نگه داشت، خیلى ناراحت بودم. مراحل خواستگارى شروع شد. پدرم مى‏گفت: «از طرف من ایرادىنیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت مى‏برد، اما آدمى است که نمى‏گذارد به تو بد بگذرد.» پدرم به دلیل رفاقت چند ساله‏اش از آقا شناخت داشت، اما من مى‏گفتم: «اصلاً به قم نمى‏روم.»  اما بر اثر خوابهایى که دیدم، فهمیدم این ازدواج مقدر است. آخرین بار خواب حضرت رسول(ص)، امیرالمؤمنین و امام حسن(ع) ـ را دیدم. در حیاط کوچکى که همان حیاطى بود که براى عروسى اجاره کردند. همان اتاقها با همان شکل و شمایل. حتى پرده‏هایى که خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم. به هر حال، در خواب دیدم که آن طرف حیاط که اتاق مردها بود، پیامبر(ص) و امام حسن(ع) و امیرالمؤمنین(ع) نشسته بودند و طرفى که اتاق عروس بود، من بودم و پیرزنى با چادرى شبیه چادر شب که نقطه‏هاى ریزى داشت و به آن چادر لکى مى‏گفتند. پیرزن ریزنقشى بود که من او را نمى‏شناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه مى‏کردم. از او پرسیدم: «اینها چه کسانى‏اند؟» پیرزن، که کنار من نشسته بود، گفت: «آن رو به رویى که عمامۀ مشکى دارد پیامبر(ص) است. آن مرد هم که مولوى سبز و کلاه قرمز با شال‏بند دارد، ـ آن زمان مرسوم بود در نجف هم خدّام به سر مى‏گذاشتند ـ  امیرالمؤمنین(ع) است. این طرف هم جوانى عمامه مشکى بود که پیرزن گفت: «این هم امام حسن(ع) است.» من گفتم: «اى واى، این پیامبر است و این امیرالمؤمنین است!» خیلى خوشحال شدم. پیرزن گفت: «تو که از اینها بدت مى‏آید!» من گفتم: «نه، من که از اینها بدم نمى‏آید. من اینها را دوست دارم.» و اضافه کردم: «من همۀ اینها را دوست دارم. اینها پیامبر من‏اند، امام من‏اند. آن آقا امام دوم من است، آن آقا امام اول من است.» پیرزن گفت: «تو که از اینها بدت مى‏آید!» اینها را گفتم و شنیدم و از خواب بیدار شدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بیدار شده‏ام. صبح براى مادربزرگم تعریف کردم که من دیشب چنین خوابى دیده‏ام. مادر بزرگم گفت: «مادر! معلوم مى‏شود که این سید حقیقى است و پیامبر و ائمه از تو رنجشى پیدا کرده‏اد . چاره‏اى نیست. این تقدیر توست.» از طرف دیگر، آقاى سید احمد لواسانى از جانب داماد، هر شب مى‏آمد خواستگارى و مى‏پرسید: «چه شد؟» پدرم هم مى‏گفت: «زنها هنوز راضى نشده‏اند.» آقاى سید احمد هم که با پدرم دوست بود، دو ـ سه روز مى‏ماند و برمى‏گشت. مدتى گذشت تا اینکه دفعۀ پنجمى که در عرض دو ماه آمده بود، گفت: «بالاخره چه شد؟»  پدرم مى‏خواست حسابى رد کند و بگوید: «من نمى‏توانم دختر را بدهم. اختیارش دست خودش و مادر بزرگش است و ما براى مادربزرگش احترام قائلیم.»      مادر بزرگم راضى نبود، چون شریک ملکهاى مادربزرگم هم از من خواستگارى کرده بود. همان طورى که گفتم، فرداى شبى که آن خواب را دیدم، سرصبحانه جریان را براى مادر بزرگم تعریف کردم. بلافاصله وقتى اسباب صبحانه راجمع کردیم، پدرم وارد شد. زمستان بود و کرسى گذاشته بودیم و همۀ اینها برحسب اتفاق بود. وقتى پدرم وارد شد و نشست، من چاى آوردم. گفتند: «آقا سیداحمد آمده. دفعۀ پنجمش است و حرفى به من زده که اصلاً قدرت گفتن ندارم.» حرف این بود که آقا سیداحمد، وقتى دیده بود که پدرم گفته دخترم راضى نمى‏شود و زنها راضى نیستند، گفته بود: با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگى نمى‏تواند زندگى کند و این حرفها را کسانى که مخالف‏اند، مى‏زنند.» در واقع همه مخالف بودند. اول خودم، بعد مادر بزرگم، مادر وهمۀ فامیل. پدرم هم مى‏گفت: «میل خودتان است، ولى من به ایشان اعتقاد دارم که مرد خوب و باسواد و متدینى است و دیانتش باعث مى‏شود که به قدسى‏جان بد نگذرد.» پدرم گفت: «اگر ازدواج نکنى، من دیگر کارى به ازدواجت ندارم.» من دختر پانزه ساله‏اى بودم و خیلى هم احترام پدر را حفظ مى‏کردم. حتى بى‏چادر جلو پدرم نمى‏رفتم. وقتى صدایمان مى‏کرد، باید چادر روى سرمان مى‏انداختیم؛ ولو چادر خواهر باشد یا چادر هرکس دیگر. من سکوت کردم. خانم بزرگ رفت و به عنوان تشریفات براى ایشان گز آورد. وقتى گز را برداشتند گفتند: «من به عنوان رضایت قدسى ایران گز را  مى‏خورم.» باز من چیزى نگفتم. ابهت خوابى که دیده بودم مرا گرفته بود. سکوت کردم. پدرم گز را خورد و رفت. به فاصلۀ یک هفته، آقا سید احمد لواسانى و آقاى پسندیده و آقاى هندى ـ دو برادر امام(س) ـ و آقا سید محمدصادق لواسانى و داماد با یک خدمتگزار به نام مسیّب براى خواستگارى به نزد پدرم آمدند. همه با هم رفیق بودند جز آقاى هندى. پدرم هم مرا خبر کرد. ذبیح‏اللّه‏، خدمتگزار آقایم، آمد منزل مادر بزرگم و گفت: «خانم مهمان دارند، گفته‏اند قدسى ایران بیاید آنجا.» مادر بزرگم گفت: «مهمانش کیست؟» به او سفارش کرده بودند که نگوید داماد آمده است. واهمه از این داشتند که باز بگویم نه. من هم رفتم خانۀ مادرم. آنجا که رفتم، موضوع را فهمیدم. آن خواهرم که یک سال و نیم از من کوچکتر بود، شمس آفاق، دوید و گفت: «داماد آمده! داماد آمده!» مرا بردند و داماد را از پشت اتاق ذبیح‏اللّه‏ نشانم دادند. مردها توى اتاق دیگر نشسته بودند و من از پشت در این اتاق ایشان را دیدم. آقا  زردچهره بودند و مویشان کمى به زردى مى‏زد. اتفاقاً رو به درى در زیر کرسى نشسته بود. وقتى برگشتم، مادرم و خواهرانم هم آمدند و داماد را دیدند.

از داماد بدم نیامد

من از داماد بدم نیامد. اما سنى هم نداشتم که بتوانم تشخیص بدهم که چه کار باید بکنم. ذاتاً هم آدم صاف و ساده‏اى بودم. پدرم آمد و آهسته از خانم جانم پرسید: وقتى قدسى ایران برگشت، چه گفت؟» بعداً به من گفتند: «وقتى تو ساکت نشسته بودى، به زمین افتاد و سجده کرد.» چون خودش ایشان را پسندیده بود. پدرم همیشه مى‏گفت: «من دلم یک پسر اهل علم مى‏خواهد و یک داماد اهل علم.» همین هم شد. آقا اهل علم بود و یکى از برادرهایم، یعنى حسن آقا را هم اهل علم کرد. با وجود همۀ آنچه گفتم، پدرم هم به آسانى رضایت نداد. روزى که مى‏خواست جواب مثبت به آقا سیداحمد بدهد، به ایشان گفته بود:«خانمها ایراد دارند.»  آقا سیداحمد پرسیده بود: «ایرادشان چیست؟» پدرم گفته بود: «یکى اینکه او را نمى‏شناسند و او مال خمین است و دختر در تهران بزرگ شده است و در رفاه بزرگ شده است و وضع مالى مادربزرگش خیلى خوب بوده و با وضع طلبگى زندگى کردن برایش مشکل است. ما نمى‏دانیم آیا داماد اصلاً چیزى دارد یا نه. اگر درآمدش فقط شهریۀ حاج شیخ‏عبدالکریم باشد، نمى‏تواند زندگى کند. ما مى‏خواهیم بدانیم که آیا از خودش سرمایه‏اى دارد؟ از آن گذشته آیا دامادزن دیگرى دارد یا نه؟ شاید در خمین زن و بچه داشته باشد. شاید درمدتى که منتظر بوده تا تحصیلاتش تمام شود، صیغه مى‏کرده است و چه بسا از آن صیغه یکى ـ دو تا بچه داشته باشد.» بعدها خود امام به من گفتند که ایشان اصلاً زن ندیده بودند، آقا سیداحمد به پدرم گفته بود: «خانمها درست مى‏گویند. به من اطمینان دارى یا نه؟ اگر به من اطمینان دارى، خودم مى‏روم خمین و تحقیق مى‏کنم و از وضع زندگى ایشان مى‏پرسم.» بعد هم رفت خمین و منزلشان را دید. منزل خانوادۀ امام مفصل و آبرومند بود. دو تا حیاط تو در تو داشتند و خودشان هم خیلى خوب و خوش برخورد و آقامنش بودند. آقا سیداحمد، قضیه را به آقاى هندى مى‏گوید و مى‏پرسد: «حقوقش چقدر است و آیا ازدواج کرده یا نه؟» آنان مى‏گویند: «زن و بچه ندارد و حتى صیغه هم نکرده است و ما هم چیزى در این مورد نشینده‏ایم. بودجۀ او ماهى سى تومان است که از ارث پدر دارد.» وقتى آقا سیداحمد مى‏آید، ماجرا را به پدرم مى‏گوید. او هم جواب مى‏دهد: «خوب اگر پنج‏تومان کرایه بدهد مسأله‏اى نیست.» و رضایت مى‏دهد. بعد هم که من آن خواب را دیدم. عروسى ما در ماه مبارک رمضان بود و این مسأله چند دلیل داشت. اول اینکه امام مقید بودند که درسها تعطیل باشد و دوم آنکه من نزدیک تولد حضرت صاحب‏الزمان(عج) آن خواب را دیدم و به این دلیل خواستگاران اول ماه رمضان آمدند.

هرگز مهرم را مطالبه نکردم

  عقد ما مفصل نبود. پدرم در اتاق بزرگ اندرونى که تالار نام داشت،نشسته بود. مرا صدا کرد و گفت: «قدسى جان! بیا.»  من تازه از مدرسه آمده بودم و چون بى‏چادر پیش ایشان نمى‏رفتیم، چادر خواهرم کوچکم را انداختم سرم و نزدشان رفتم. پدرم گفت: «آن طرف کرسى بنشین.» خانوادۀ امام روز اول ماه رمضان آمده بودند و آن روز هشتم ماه بود. در این مدت، چند روز در منزل پدرم بودند و مادرم هم خوب و مفصل از آنان پذیرایى کرده بودند. آنان در پى خانه‏اى اجاره‏اى  مى‏گشتند تا عروس را ببرند. بنا بود عروسى در تهران برگزار شود و بعد به قم برویم. بعد از هشت روز، خانه پیدا شد که درست همانى بود که در خواب دیده بودم. پدرم گفت: «مرا وکیل کن که من آقا سیداحمد را وکیل کنم که بروند حضرت عبدالعظیم(ع) صیغۀ عقد را بخوانند. آقا هم برادرش آقاى پسندیده را وکیل مى‏کند.»  من مکثى کردم و بعد گفتم: «قبول دارم.»  به این ترتیب، رفتند و صیغۀ عقد را خواندند. بعد از اینکه خانه مهیا شد، پدرم گفتند: «به اینها اثاث بدهید که مى‏خواهند بروند آن خانه.» اثاث اولیه مثل فرش و لحاف کرسى و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها رافرستادند. یک ننه خانم هم داشتیم که دایۀ مادرم بود. او را هم با دخترش عذرا خانم فرستادند آنجا براى پذیرایى و آشپزى شب پانزدهم یا شانزدهم ماه مبارک رمضان بود که دوستان و فامیل را دعوت کردند و لباس سفید و مشکى و شیکى را که دختر عمه‏ام با سلیقه روى آن گل نقاشى کرده بود، دوختند و من پوشیدم. مهریه‏ام هزار تومان بود.  خانوادۀ داماد گفتند: «اگر مى‏خواهید خانه مهر کنید.» ولى پدرم به من گفت: «من قیمت ملک و خانه‏هایشان را نمى‏دانستم. نمى‏دانستم قیمت در خمین چطور است؛ به همین دلیل هم پول مهر کردم.»  من هرگز مهرم را مطالبه نکردم. اما امام آخرهاى عمرشان وصیت کردند که یک دانگ از خانۀ قم به عنوان مهر من باشد. امام(س) همیشه احترام مرا داشتند. هیچ‏وقت با تندى صحبت نمى‏کردند. اگر لباس و حتى چاى مى‏خواستند، مى‏گفتند: «ممکن است بگویید فلان لباس را بیاورند؟» گاهى اوقات هم خودشان چاى مى‏ریختند. یادم مى‏آید که یک روز به دخترانشان صدیقه و فریده، که از پشت‏بام به منزل همسایه رفته بودند، اعتراض کردند و گفتند: در آن خانه نوکر بوده است. و از این بابت نگران بودند. ولى من گفتم: «کسى آنجا نبوده است.» و ایشان دیگر هیچ نگفتند. امام حتى در اوج عصبانیت، هرگز بى‏احترامى و اسائۀ ادب نمى‏کردند. همیشه در اتاق، جاى بهتر را به من تعارف مى‏کردند. تا من نمى‏آمدم سرسفره، خوردن غذا را شروع نمى‏کردند. به بچه‏ها هم مى‏گفتند: صبر کنید تا خانم بیاید. ولى اینطور نبود که بگویم زندگى مرا با رفاه اداره مى‏کردند. طلبه بودند و نمى‏خواستند دست پیش این و آن دراز کنند، همچنان که پدرم نمى‏خواست. دلشان مى‏خواست با همان بودجۀ کمى که داشتند، زندگى کنند. ولى احترام مرا نگه مى‏داشتند و حتى حاضر نبودند که من در خانه کار بکنم. همیشه به من مى‏گفتند: جارو نکن. اگر مى‏خواستم لب حوض روسرى بچه را بشویم، مى‏آمدند و مى‏گفتند: بلند شو، تو نباید بشویى. من پشت سر ایشان اتاق را جارو مى‏کردم و وقتى منزل نبودند، لباس بچه‏ها را مى‏شستم. یک سال که به امامزاده قاسم رفته بودیم، کسى که همیشه در منزلمان کار مى‏کرد با ما نبود. بچه‏ها بزرگ شده و دخترها شوهر کرده بودند. وقتى ناهار تمام شد، من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشویم. ایشان همین که دیدند من دارم ظرفها را مى‏شویم، به فریده، یکى از دخترها که در منزل ما بود، گفتند: فریده! بدو. خانم دارد ظرف مى‏شوید. فریده دوید و آمد. ظرفها را از من گرفت و شست و کنار گذاشت. روى هم رفته باید بگویم که حضرت امام این کارها را وظیفۀ من نمى‏دانستند و اگر به جهت نیاز گاهى به این کارها دست مى‏زدم. ناراحت مى‏شدند و آن را به حساب نوعى اجحاف نسبت به من مى‏گذاشتند. حتى وقتى وارد اتاق مى‏شدم، به من نمى‏گفتند: «در را پشت سرتان ببندید.» صبر مى‏کردند تا بنشینم و بعد خودشان بلند مى‏شدند و در را مى‏بستند. یک سال بعد از گرفتن تصدیق ششم، به دبیرستان بدریه رفتم و کلاس هفتم را خواندم. دو ماه بعد از اینکه کلاس هشتم را شروع کردم، براى فرانسه معلم گرفتم و دو ماه هم پیش یک خانم کلیمى درس خواندم. ماهى دو تومان مى‏دادم. پدرم که از قم به تهران آمدند، جامع المقدمات رامدتى پیش ایشان خواندم. بعد از ازدواجم، امام به من تعلیم مى‏دادند. پس از مدتى به من گفتند که چون با استعدادم، احتیاج به تعلیم ندارم و شروع کردند به تدریس جامع المقدمات. همۀ درسهاى جامع‏المقدمات راخواندم. البته سال اول «هیئت» خواندم و بعد از آن شروع به خواندن جامع‏المقدمات کردم. دو بچه داشتم که سیوطى را شروع کردم و وقتى سیوطى تمام شد، چهار بچه داشتم. وقتى بچۀ چهارم ـ که فریده خانم است ـ به دنیا آمد دیگر وقت مطالعه و درس خواندن نداشتم. ولى ایشان تدریس شرح لمعه را شروع کردند. مقدارى که پیش رفتیم، دیدم عاجزم و هیچ نمى‏توانم بخوانم. مجموعاً هشت سال طول کشید. بعداً که به دلیل تبعید امام به عراق رفتم، شروع به یادگیرى زبان عربى کردم. چون معاشرنداشتم، یادگیرى زبان عربى را با استفاده از کتابهاى درسى آنان شروع کردم. کتاب سوم ابتدایى را گرفتم و خواندم و بعد کتاب ششم و بعد کتاب نهم را از حسین گرفتم. چون بعضى لغتها را نمى‏دانستم، وقتى احمدجان به تهران آمد، برایم کتاب لغت عربى به فارسى تهیه کرد. سپس به خواندن رمانها و حکایتهاى شیرین علاقه‏مند شدم و چون از آنها خوشم مى‏آمد، بیشتر تشویق مى‏شدم. در هر صورت، آن مدتى که در عراق بودیم، من رمان مى‏خواندم، وبعد شروع کردم به روزنامه و مجله‏خواندن. به طورى که سال آخراقامتمان در عراق پیشرفتم به حدى بود که کتاب تمدن اسلام را به زبان عربى خواندم. امام در مسائل خصوصى زندگى من دخالت نمى‏کردند. اوایل زندگى‏مان، یادم نیست هفتۀ اول یا ماه اول، به من گفتند: من کارى به تو ندارم. به هر صورت که میل دارى لباس بخر و بپوش.اما آنچه از تو مى‏خواهم این است که واجبات را انجام بدهى و محرّمات را ترک بکنى، یعنى گناه نکنى. به مستحبات خیلى کارى نداشتند. به کارهاى من هم کارى نداشتند. هر طورى که دوست داشتم زندگى مى‏کردم. به رفت و آمدم با دوستانم کارى نداشتند، که چه وقت بروم و چه وقت بیایم. ایشان به تحصیل مشغول بودند و من هم سرم به کار خودم بود.

این اعجوبه را از کجا پیدا کردى؟

  آقا نظم و دقت بى‏نظیرى در کارها داشت. طورى که ماساعتهاى خود را با حرکات و عبادتهاى امام کوک مى‏کردیم، چون تمام امور ایشان با برنامه‏ریزى و از روى دقیقه و ساعت انجام مى‏شد. امام واقعاً شوهرى اسلام‏شناس بودند و مى‏دانستند که اسلام به مرد چه مقدار حق دخالت در زندگى همسرش را داده است.امام در تربیت فرزندان و زندگى، اختیارات لازم را به من داده بود. از حوادث سیاسى زندگى آقا خاطرات زیادى دارم. مثلاً امام به آقاى کاشانى ارادت داشتند. در ابتدا وقتى آقا براى ازدواج به تهران آمدند و هشت روز در منزل پدرم اقامت کردند، آقاى کاشانى را در آنجا دیدند. خانۀ آقاى کاشانى و خانۀ پدرم در یک کوچه بود و آنان با هم رفیق بودند. در همان جا آقاى کاشانى به پدرم گفته بود: «این اعجوبه را از کجا پیدا کردى؟»  تا اینکه امام را به ترکیه تبعید کردند و سپس به نجف . از صدقه سر آقا بچه ها مثل خود آقا همواره به من احترام می گذاشتند. بخاطر دارم  به سبب علاقه زیاد آقا به بچه ها در سفر آخرى که حاج احمدآقا با همسرش و حسن آقا ـ که کوچک بود به عراق آمده بودند و مى‏خواستند پس از دو ماه برگردند، امام علاقه داشتند که احمدجان در عراق بماند.البته من اصرار بیشترى داشتم. آقا به ایشان گفتند: به خاطر مادرت، چند ماه دیگر هم بمان.   بیست روز پس از این ماجرا، شهادت آقا مصطفى اتفاق افتاد و این هم خواست خدا بود که در آن روزها آقا تنها نباشند و احمدآقا در نجف باشد. شهادت حاج مصطفى خیلى آقا را ناراحت کرد. من داد مى‏زدم و گریه و زارى مى‏کردم، ولى ایشان مرد بود و توى مردم نمى‏توانست گریه کند. مى‏گفت: من مصطفى را براى آینده اسلام مى‏خواستم. ولى در شب مى‏دیدم که گریه مى‏کند. مگر مى‏شود پدر گریه نکند! روز، خودش را نگه مى‏داشت ولى شبها مى‏دیدم که گریه مى‏کند. براى مصطفى به طور خاصى گریه مى‏کرد. همین علاقه بود که برایش چهل نفر را براى نماز وحشت گرفت و شب هفتم شام داد. به طورى که هر که مى‏خواهد بیاید بخورد. بچه‏ها خیلى به من احترام مى‏گذارند. آقا به احمدجان خیلى سفارش کردند. به او گفتند: خیلى مواظب باش. من نتوانستم تلافى کنم و تو تلافى کن.( آرشیو مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى)

 نامه ای از لبنان برای قدسی

تصدقت شوم؛ الهى قربانت بروم، در این مدت که مبتلاى به جدایى از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینۀ قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ] من با هر شدتى باشد مى‏گذرد ولى بحمداللّه‏ تا کنون هرچه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیباى بیروت هستم؛حقیقتاً جاى شما خالى است فقط براى تماشاى شهر و دریا خیلى منظرۀ خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظرۀ عالى به دل بچسبد.  در هر حال امشب شب دوم است که منتظر کشتى هستیم، از قرار معلوم و معروف یک کشتى فردا حرکت مى‏کند ولى ماها که قدرى دیر رسیدیم، باید منتظر کشتى دیگر باشیم. عجالتاً تکلیف معلوم نیست امید است خداوند به عزت اجداد طاهرینم که همۀ حجاج را موفق کند به اتمام عمل، از این حیث قدرى نگران هستیم ولى از حیث مزاج بحمداللّه‏ به سلامت، بلکه مزاجم بحمداللّه‏ مستقیم‏تر و بهتر است. خیلى سفر خوبى است جاى شما خیلى خیلى خالیست. دلم براى پسرت قدرى تنگ شده است. امید است هر دو به سلامت و سعادت در  تحت مراقبت آن عزیز و محافظت خداى متعال باشند. اگر به آقا و خانم‏ه کاغذى نوشتید سلام مرا برسانید. من از قِبَل همه نایب الزیاره هستم. به خانم شمس آفاق سلام برسانید و به توسط ایشان به آقاى دکترسلام برسانید. به خاور سلطان و ربابه سلطان سلام برسانید. صفحۀ مقابل را به آقاى شیخ عبد الحسین بگویید برسانند. ایام عمر و عزت مستدام. تصدقت، قربانت؛ روح اللّه‏.عکس جوف در حال دلتنگى از حرکت نکردن.(صحیفه امام؛ ج 1، ص 2ـ 3)

 منابع مرتبط:

مقدمه ای بر زندگینامه امام خمینی

خمینی روح الله

خاطرات آیت الله پسندیده

صحیفه امام، ج1(نامه های امام خمینی به همسرشان)

زندگی و زمانه امام خمینی

انتهای پیام /*