آقا روح الله هشت سال پس از ورود به قم در سن 27 سالگى همسر گزید و حاصل آن ازدواج دو پسر و سه دختر بود که البته یک پسر و دو دختر نیز پس از چندى که چشم گشودند براى همیشه چشم بستند. هنوز جواز اجتهاد نداشت اما دست در دستهاى آیت الله شاه آبادى در کوچه باغهاى عرفان، دو سه شهر عشق را گشته بود. بدین لحاظ، خواستگاریش بیش از آنکه عمل به یک حکم فقهى یا گردن نهادن به یک عرف اجتماعى باشد، بوى خوش آشنایى مىداد. داستان ازدواج و همسردارىاش چنان زیبا و آموزنده است که دریغ است به اجمال گذشتن از آن. ازدواج آدمى را دو نیمه مىکند، نیمى براى خود و نیمى براى دیگرى. همچنان که امام را ابتدا دو برابر و سپس صدها و هزارها برابر مىکند و این معجزۀ ازدواج است که وقتى آدمى عمرش به پایان آمد، ژنهایش در تمامى پیکر فرزندانش مىماند و حیات را ادامه مىدهد. چه، فرزند ادامه آدمى است و گرنه خدا نمى فرمود ما تو را کوثر عطا کردیم. معمولاً این حادثۀ شگفت زندگى آنقدر خود به خودى پیش مىرود که بسیارى آن را چون خواب مىبینند. در لحظههاى انتخاب چیزهایى نامرئى دست و پاى آدمى را مىگیرد و به جایى پرتاب مىکند که کمتر مىتوان حدس زد چگونه جایى است. گاه درهاى مخوف است و گاه دریایى مواج. همسرگزینى آقاروح الله نیز به مانند اکثرازدواجها چنین بود. پدر و مادر نداشت تا آنها انتخاب کنند و خواهران و برادران نیز او را بزرگ مىپندارند و قائم به خویش. او خود چنان محجوب است که هرگز دم برنمىآورد و چنان با حیاست که هرگز جسارت نکرده است دخترى را حتى در خیال تعقیب کند. اکنون بیست و هفت ساله است. به رسم این روزها هنگام ازدواج فرارسیده اما به رسم آن روزگار شاید ده سال دیر شده است.
لطیف ترین بخش وجودى روح الله زندگی مشترکش بود
زندگى مشترک آقا روح الله لطیف ترین بخش وجودى اوست که عینیت دارد. کسى که از این سال به بعد همسر او شد و پس از رحلت یار، «یارآفتاب» لقب گرفت، داستان ازدواج خود را پس از ارتحال همسرش وصف کرده است. شگفت وصفى است. آنچنان صادقانه و بىریا که هرکس آن را بخواند، اگر نه به مانند او که هنگام گفتن، لحظه اى جوى اشکش از فراق یار نخشکید، لااقل در عباراتى اشک شوق بر ادامۀ خواندن پرده مىاندازد. کلام بر تخت کام او عریان مىرقصد. گویا به چنان همت نفسى رسیده است که مصلحت اندیشى ها در بیان او حقیرند. اى کاش سیاق قلم در بیان زندگى ظاهر آن محبوب آن گونه بود که یارآفتاب این بخش را گفت، بى کم و کاست همان مىآمد. با الهام از آنچه او سرود و دیگران افزودند، داستان چنین بود:
طلبه ای با لباس گرانقیمت اسلامبولی
در یکى از روزهاى درس، طلبهاى زیبا و شیک پوش با یک پوستین اسلامبولى گرانقیمت به درس خارج آیت الله حائرى آمد. طلبه ها هوش و حواسشان به سوى او رفت. اگر چه اینگونه بر سر درس آمدن تقریباً بىسابقه بود اما جاى انتقاد هم نبود. ایراد به کسانى وارد بود که تمیز نبودند. البته لباس زیبا پوشیدن مستحب است اما لباس گران قیمت به تن کردن جاى ایراد باقى مىگذاشت. شاید آقا روح الله که از همه تر و تمیزتر بود مىخواسته است تذکرى دهد اما او حدود هفت سال بزرگتر بود و نهى از این مکروه در قبال بزرگتر، لطافتى دو چندان مى طلبید. چه رد و بدل شد معلوم نیست. هر چه بود این ملاقات هیچ اثرى در لباس پوشیدن آن طلبۀ تازه وارد نداشت. شاید مقدمات آشنایى مجال بحث را گرفته باشد و شاید تازه وارد گفته باشد: از تهران مىآیم. در پایتخت تازگى ها یک مشت فکلى راه افتادهاند و به هرکس عبا و عمامه دارد مىگویند آهاى آقاشیخ... و من مىخواهم با این گونه لباس پوشیدن به آنها تو دهنى بزنم. البته در قاموس آقاروح الله این استدلال چندان قوت نداشته و به همان میزان جدال و بحث در این باب نیز فاقد ارزش بوده است. بعدها آقاروح الله به فرزند این طلبه خوش پوش گفت: پدر شما خیلى ملاست. خیلى با فضل و با علم است ولى حیف که رشتۀ ملایى به دستش نیست. از آن ملاقات یک دوستى عمیق بیرون آمد. بعدها آقاروحالله با یک دوست مشترک دیگر بنام آسیدمحمدصادقلواسانى که او نیز از تهران آمده بود به خانۀ آن طلبۀ تازه وارد که حاج میرزامحمدثقفى نام داشت مىرفتند و با او رفت و آمد داشتند. خانه به مدرسه نزدیک بود. در بازار قم، کوچه سیداسماعیل، یک خانه درست و حسابى که اندرونى - بیرونى داشت، از یک تاجر معتبر اجاره کرده بود. یک نوکر هم بنام ذبیح الله که چاى و قلیان مى آورد و گاه سفره مى انداخت، آماده به خدمت بود. آقاروح الله هرگز به او نگفت خانۀ من در خمین از این خانه بزرگتر و وضع مالى من اگر از شما بِهْ نباشد بدتر نیست، ولى من مانند دیگر طلبه هازندگى مىکنم و شما به نحوى دیگر. چه بد مىشد اگر مىگفت! آقاروح الله در او دهها حسن یافته بود که این ترک اولی در او قابل غمض بود. هر از چند گاه که به ناهار و شام یا گپ زدنهاى عصر دعوتش مىکرد بى هیچ عذرى مىپذیرفت.
پاسخ روح الله سکوت بود
یک روز آقاى ثقفى که در قم طلبه بود و در تهران عالمى نسبتاً مشهور مىخواست راهى تهران شود. دوستان صمیمىاش را به خانه دعوت کرد. پس از حال و احوال و چاى و قلیان، آقاى لواسانى بى مقدمه رو به آقا روح الله کرد و گفت: آقا جان بیست و شش - هفت سال دارى. براى خودت حسابى مردى شدهاى. چرا زن نمىگیرى؟ دانههاى درشت عرق بر پیشانى آقاروحالله نشست و پس از مکثى با آهنگى که شرم از آن چکه مىکرد پاسخ داد: تا کنون کسى را براى ازدواج نپسندیده ام، از خمین هم نمىخواهم زن بگیرم، کسى به نظرم نیامده. معلوم نیست از قبل قرارى بود یا نه که آقاى لواسانى در حضور آقاى ثقفى پیشنهادى داد: آقاى ثقفى دو دختر دارد. خانم داداشم مىگوید خوب هستند اگر چیز دیگرى در ادامه گفته باشد آقاروح الله نشنیده است. قلبش به عشق اولین دختر که هرگز او را ندیده، تپیدن گرفت. پاسخش سکوت بود و پاسخ سکوتش لبخند رضایت بر لبان پدر همسر آینده. او به تهران رفت و با دخترش مسئله را راست و پوست کنده در میان گذارد. اما دریغ که پاسخ دختر منفى بود. آقاروحالله 27 ساله بود و دخترآقاى ثقفى فقط 15 سال داشت. اختلاف سن کم نبود، وانگهى دختر بزرگ شدۀ تهران بود و ناز پرورده. زندگى طلبگى در قم را دوست نداشت؛ از حال و هواى قم بدش مىآمد و مزید بر همه دبیرستان مىرفت. دختر خیلى متجدد بود، به همان مقدار که پدرش. حالا پاسخ منفى دختر را چگونه به آقاروح الله منتقل کنند؟ وقتى آقاروح الله پاسخ منفى دختر بزرگ آقاى ثقفى را شنید، این مرد با حیا در اینجا حیا را جایز ندانست و ازآسیداحمدلواسانى دوست صمیمى دیگرش خواست به تهران رود و از سوى او رسماً از آن دختر خواستگارى کند. باز در بازگشت، پاسخ قاطع تر از قبل منفى بود. دوباره، سه باره و براى چهارم، پاسخ آمد که شریک ملک هاى مادربزرگ دختر خانم از وى خواستگارى کرده، او نیز بىجواب مانده است. آقاروح الله بیش از این چه مىتوانست کرد؟ جز آنکه کمتر به خانۀ آقاى ثقفى سر زند تا چشمى از چشمى خجلت نبرد. دیگران در این اندیشه بودند که این لجاجت براى چیست؟ از کجا معلوم اگر آقاروح الله او را مىدید، مىپسندید و از کجا معلوم اگر آقاروح الله را او مىدید نمى پسندید؟ براى پنجمی نبار که آسیداحمد به منزل آقاى ثقفى رفت تا براى آخرین بار ببیند حرف حساب دختر چیست که حتى براى آمدن و دیدن هم رضایت نمىدهد، کمى با دوست صمیمىاش مشاجره کرد و گفت: چرا رضایتش را جلب نمىکنید؟ و پاسخ شنید: دختر مىخواهد شوهر کند، نه من. من آقاروح الله را بهترین کسى میدانم که دخترم همسر او باشد اما او راضى نیست. اقوام رضایت نمىدهند و مهمتر از همه آنکه این دختر از شیرخوارگى با مادربزرگش زندگى کرده، تهران را دوست دارد. چند بار به زور قم آمده، آنجا را دوست نداشته، بىقرارى کرده وزود برگشته است. مىخواهد درس بخواند، سنش کم است. مادربزرگش اجازه نمىدهد... آسیداحمد به رغم دوستىاش با وى، خشم خود را تبدیل به واژههاى خشن کرد و برسر دوستى کوفت که بر سر دو راهى مانده بود. آقاثقفى، آقاروحالله را دوست مىداشت و دل در گرو اخلاق و رفتار و دانش و منش او داشت و از دگر سو جواز شرعى نداشت تا میل و مصلحت خود را بر دختر تحمیل کند و قهر خدا را برانگیزاند. حال از زبان دوست، قاطع و محکم و خشن مىشنید که: بله! بگو با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگى نمىتواند زندگى کند و این حرفهایى است که کسانى که مخالفند مىزنند. واقعهاى تلخ مىنمود و آقاروح الله را به هوش آورد. او چنان غرقه در درس و بحث و مطالعه وتحقیق و تعقیب اخبار سیاست و عجایب عرفان نظرى بود که پاک فراموش کرده بود که ازدواج در مسلک دینداران نیم دیگر ایمان است و این نه فقط بدان جهت است که بر آتش شهوت جنسى جسم، آب پاکیزه مىریزد، بل بیشتر بدان سبب است که به نداى ناموس طبیعت لبیک گفتن است. در بیان این مهم چهل سال بعد فرمود: زن مظهر تحقق آمال بشر است. (صحیفه امام؛ ج 7، ص 341) و او که مىرفت تا بسیارى از آمال بشر امروز را از کاریز تا مظهر آورد، از این پس زن گرفتن را بسیار جدى گرفت، به همان مقدار جدى که نماز را، عرفان را و سیاست را. آسیداحمد براى آخرین بار به تکرار خواستگارى به تهران آمده بود و پرخاشجویانه با آقاى ثقفى برخورد داشت. وقتى اسباب سفرۀ صبحانه جمع شد، آقاجان قدسى وارد شد. زمستان بود. زیر کرسى نشست. قدسى جان رفت تا براى پدر چاى بریزد. آقاى ثقفى نرم نرمک شروع به گفتن کرد:... آسیداحمد آمده، دفعه پنجمش است و حرفى زد که اصلاً قدرت گفتن ندارم. وقتى دیده است گفتهام نمىشود، یعنى زنها راضى نیستند به طور محکم گفت: «با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگى نمىتواند زندگى کند» میل خودتان است ولى من به ایشان [آقاروح الله ]عقیده دارم که مرد خوب و باسواد و متدینى است و دیانتش باعث مىشود که به قدسى جان بد نگذرد. وقتى چاى را به پدر تعارف مىکرد روى سخن پدر با دخترش بود. اولین بار است که کلام پدر لحنى گلایه آمیز دارد. اگر چه مادربزرگ، او را بزرگ کرده است اما مهر پدرى در فراق روزهایى که او را نمىبیند در هالههاى رو دربایستى به هم مىپیچد. دختر نیز احترام به پدر را همان گونه به هاله مىبرد. وقتى پدر صدایش مىکرد هرگز بدون چادر نزد پدر نمىرفت و اکنون که مستقیماً مورد خطاب و عتاب قرار مىگیرد دفاع از خود را جز سکوت تمرین نکرده است. اگر ازدواج نکنى من دیگر کارى به ازدواجت ندارم. پاسخ پدر سکوت بود وسکوت. سکوت اول به معناى اعتراض به لحن پدر و امتداد آن پاسخى پر معنى بهحرفهاى پیرهزن در خواب.خانم بزرگ یک جعبه گز آورد و پدر یک عدد برداشت و آنگاه که آن را به دهان مىگذاشت، گفت: پس من به عنوان رضایت قدس ایران گز مىخورم.
دلم یک پسر اهل علم مىخواهد!
یک هفته گذشت؛ دو دلیجان نزدیک در خانه آقاى ثقفى ایستاد. از اولى سه برادر پیاده شدند: آقامرتضى پسندیده و آقانورالدین هندى، برادران داماد و آقاروح الله مصطفوى خودِ داماد. از دومین دلیجان دو سید لواسانى و آقا مسیب یک خدمتگزار با صفا. شاید یک افسر ارتشى که دوست تهرانى آقاى پسندیده بود نیز خود را رسانده باشد. پس از سلام و حال و احوال، آقا ثقفى، ذبیح الله نوکرش را به دنبال قدسى خانم فرستاد. سفارش کرد که نگوید چه کسى آمده تا نکند که نیاید. مادربزرگ پرسید: مهمان کیست؟ پاسخى صریح نگرفت اما خود با قدسى خانم و خواهرش شمس آفاق، روانه شد. همه بو برده بودند. شمس آفاق چند قدم جلوتر مىرفت. وقتى مطمئن شد، دوان دوان به سوى قدسى خانم آمد و با هیجان گفت: داماد آمده! داماد آمده! عروس آینده از پشت شیشۀ اتاق ذبیح الله، به اتاقى که داماد در آن آرام و محجوب و بىصدا نشسته بود نگاهى انداخت. چشمهایش در نگاه اول چنین شمایلى برداشت: مردى که اندازه قامتش معلوم نیست، چون زیر کرسى نشسته است. چهرهاش زرد است و موى کوتاهش نیز. پس از رحلت آن یار، یار آفتاب در قبال این سئوال که آیا داماد را پسندیدید؟ گفت: بدم نیامد، اما سنى نداشتم که بتوانم تشخیص بدهم که چکار باید بکنم. ذاتاً هم آدم صاف و سادهاى بودم. آقا جانم آهسته آمد و از خانم جانم پرسید: «قدس ایران که برگشت چه گفت؟» خانم جانم گفتند: «هیچى نشسته است» بعداً به من گفتند: «وقتى تو ساکت نشسته بودى، به زمین افتاد و سجده کرد» همیشه پدرم مىگفت: «من دلم یک پسر اهل علم مىخواهد و یک داماد اهل علم» چشمهاى بسیارى عادت دارند که زهد و تقوا را در زیر لباسهاى مندرس جستجو کنند و زهدهاى لطیف را در زیبایى هاى لطیف تر نبینند.
ازدواج در ماه رمضان
از مطرح شدن ازدواج آقا در منزل قم آقاى ثقفى تا خواستگارى رسمى در منزل تهران ایشان، ده ماه آقاروح الله در انتظار بله گفتن قدس ایران بود. پس از بله گویان همه چیز به سرعت پیش رفت. بقیۀ ماجرا را از زبان یارآفتاب شنیدن خوشتر است: عقد مفصل نبود. آقا جانم در اتاق بزرگ اندرون به نام تالار نشسته بود و گفت قدسى جان بیا! من از مدرسه آمده بودم و چون بىچادر پیش ایشان نمىرفتم چادر خواهر کوچکم را انداختم سرم و رفتم پیش آقاجانم. گفت آن طرف کرسى بنشین. خانوادۀ داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و حالا روز هشتم ماه است. این چند روز در منزل آقا جانم بودند و خانم جانم هم خوب و مفصل پذیرایى کرده بود. در این هشت روزى که آقا [داماد] در منزل آقاجانم اقامت کردند، آقاى کاشانى [روحانى مبارز مشهور] هم آمده بود و همدیگر را دیده بودند. براى اینکه خانه آقاى کاشانى و آقا جانم در یک کوچه بود و با هم رفیق بودند. در همانجا آقاى کاشانى به آقاجانم گفته بود: «این اعجوبه را از کجا پیدا کردى؟» در پى خانه مىگشتند تا اجاره کنند و عروس را ببرند. بنا بود در تهران عروسى کنند و بعد به قم بروند و بعد از8 روز خانه پیدا شد. همان خانهاى بود که در خواب دیده بودم، همان اتاقها با همان شکل و شمایل. حتى پردههایى که بعداً برایم خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم. آقاجانم گفت: «من را وکیل کن که من آسیداحمد را وکیل کنم بروند حضرت عبدالعظیم صیغۀ عقد را بخوانند. آقا [داماد ]هم برادرش آقاى پسندیده را وکیل مىکند» من یک مکثى کردم [به رسم دوران] و بعد گفتم قبول دارم و رفتند عقد کردند. بعد از اینکه گفتند خانه مهیا شد، آقام گفت که به اینها اثاث [جهیزیه ]بدهید که مىخواهند بروند آن خانه. اثات اولیه مثل فرش و لحاف کرسى و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها مثل چراغ نفتى را فرستادند و یک ننه خانم داشتیم که دایۀ خانمم بود، او را با عذرا خانم دخترش فرستادند آنجا براى پذیرایى و آشپزى. شب 16 یا 15 ماه رمضان دوستان و فامیل را دعوت کردند و یک لباس سفید و شیکى که دختر عمهام با سلیقه روى آن را با گل نقاشى کرده بود دوختند و من پوشیدم.(خمینی روح الله، ص415)
یار آفتاب از خانواده فرهیخته خود چنین می گوید
شناسنامۀ خانوادگى یار آفتاب، آن مقدار که خود مىداند به اختصار و تصرف چنین است: پدرم حاج میرزا محمد ثقفى از علماى تهران بود و من متولد سال 1333 قمرى هستم. پدرم 29 یا 30 ساله بود که به فکر افتاد براى ادامۀ تحصیل به قم برود. در آن زمان من تقریباً نُه سال بودم. پدر و مادرم به قم رفتند و پنج سال در آنجا ماندگار شدند، اما من نزد مادر بزرگم ماندم. در واقع، من از اول نزد مادر بزرگم مانده بودم و با او زندگى مىکردم. من فرزند اول پدر و مادرم بودم. وقتى آنان به قم مىرفتند، دو خواهر داشتم که یکى از آنان فوت شده است، و نیز دو برادر. پدرم خوش تیپ و شیک و خوش لباس بود. مثلاً در آن زمان، پوستین اسلامبولى مىپوشید و از خانه بیرون مىرفت و همۀ طلاب تعجب مىکردند. با وجود این، هم عالم بود، هم دانشمند و هم اهل علم و اهل ایمان و متدیّن. یادم است که پدرم اجازه نمىدادند ما بدون چاقچور به مدرسه برویم. کفشهایمان هم بایستى مشکى و ساده و آستین لباسمان هم بایستى بلند مىبود. اصلاً تجمل را دوست نداشت و روحیۀ ملاها را داشت. حضرت امام(س) همیشه مىگفتند: پدر شما خیلى ملاست، خیلى با فضل و با علم است، ولى حیف که رشتۀ ملایى در دستش نیست. پدرم تألیفاتى هم داشتند. همان طور که گفتم، من با مادر بزرگم زندگى مىکردم. نام او خانم مخصوص بود و ما به او خانم مامانى مىگفتیم. زمانى که خانوادهام در قم بودند، من و مادر بزرگ، هر دو سال یک مرتبه به قم مىرفتیم. دو شب هم در راه مىخوابیدم. یک شب در علىآباد و یک شب هم در جاى دیگر. پدرم در قم خانۀ آبرومندى در کوچۀ آسید اسماعیل در بازار اجاره کرده بود. خانۀ بزرگى بود که اندرونى و بیرونى و حیاطى خوب داشت. صاحبخانه هم تاجر معتبرى بود. مادرم که ماهى سىتومان درآمد داشت، ما را به مدرسه فرستاد. آن زمان مدرسهاى که در آن دروس جدید تدریس مىشد، کلاسى داشت که بیست شاگرد در آن حضور داشتند. تعداد کسانى که مىتوانستند ماهى پنجریال بدهند، خیلى کم بود، به همین دلیل فقط دختران پزشکان، تاجرها یا مجتهدان به مدرسه مىرفتند. ما سه خواهر بودیم که به مدرسه مىرفتیم. خواهرهایم در قم درس مىخواندند و من در تهران. خلاصه، تا کلاس هشتم درس خوانده بودم که صحبت ازدواج مطرح شد. همان طور که گفتم، در آن مدتى که خانوادهام در قم بودند، ما چند بار به آنجا رفتیم. یک بار ده ساله بودم، یک بار سیزده ساله و یک بار هم چهارده ساله. دفعۀ آخر، پدرم از مادر بزرگم خواهش کرد که من بمانم. مادر بزرگم مىخواست پس از پانزده روز به تهران برگردد، چون عید بود. پدرم خواهش و تمنا کرد: «من قدسى جان را سیر ندیدم. بگذارید دو ماه پیش من بماند. ما تابستان به تهران مىآییم و او را مىآوریم.» بالاخره مادر بزرگم راضى شد و من با اینکه راضى نبودم، چند ماه در قم ماندم. آن موقع من تصدیق ششم را گرفته بودم. پدرم با دبیرستان رفتن من مخالف بود، چون روحیهاش متجدد نبود. در آن زمان، دبیرستان براى دخترها کم بود و او مىگفت: «چون در دبیرستان معلم مرد است، فراش مرد است و بازرس مرد است، نرو.» خلاصه، ایراد مىگرفت و من هم نرفتم. چند ماه در قم ماندم و بعد با مادرم به تهران آمدم. در مدت این پنج سال، پدرم در قم دوستانى پیدا کرده بود که یکى از آنان آقاروحاللّه بودند. هنوز حاجى نشده و مرد نجیب، متدین، باسواد و زرنگى بودند. پدرم ایشان را که با من دوازده سال تفاوت سنى داشت و با آقا جانم هفت سال، پسندیده بود. یکى دیگر از دوستان پدرم آقاى سید محمدصادق لواسانى بود که به آقا روحاللّه گفته بود: «چرا ازدواج نمىکنى؟» ایشان هم که 26ـ 27 سال داشتند، گفته بودند: من تا کنون کسى را براى ازدواج نپسندیدهام و از خمین هم نمىخواهم زن بگیرم. به نظرم کسى نیامده است. آقاى لواسانى گفته بودند: «آقاى ثقفى دو دختر دارد و خانم داداشم مىگوید خوباند.» بعدها آقا برایم تعریف کردند که: وقتى آقاى لواسانى گفت که آقاى ثقفى دو دختر دارد و از آنها تعریف مىکنند، مثل اینکه قلب من کوبیده شد.
در خواب های متبرک ؛ روایت خواستگاری از زبان قدسی خانم
آقاى لواسانى از طرف امام آمد خواستگارى. قبول خواستگارى حدود دو ماه طول کشید، چون من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم که به خانۀ پدرم مىرفتم، بعد از ده ـ پانزده روز، از مادربزرگم مىخواستم که برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان تا لب دیوار صحن قبرستان بود و کوچهها خیلى باریک بودند. به همین خاطر، زود از قم مىآمدم و آن دو ماهى هم که پدرم مرا به زور نگه داشت، خیلى ناراحت بودم. مراحل خواستگارى شروع شد. پدرم مىگفت: «از طرف من ایرادىنیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت مىبرد، اما آدمى است که نمىگذارد به تو بد بگذرد.» پدرم به دلیل رفاقت چند سالهاش از آقا شناخت داشت، اما من مىگفتم: «اصلاً به قم نمىروم.» اما بر اثر خوابهایى که دیدم، فهمیدم این ازدواج مقدر است. آخرین بار خواب حضرت رسول(ص)، امیرالمؤمنین و امام حسن(ع) ـ را دیدم. در حیاط کوچکى که همان حیاطى بود که براى عروسى اجاره کردند. همان اتاقها با همان شکل و شمایل. حتى پردههایى که خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم. به هر حال، در خواب دیدم که آن طرف حیاط که اتاق مردها بود، پیامبر(ص) و امام حسن(ع) و امیرالمؤمنین(ع) نشسته بودند و طرفى که اتاق عروس بود، من بودم و پیرزنى با چادرى شبیه چادر شب که نقطههاى ریزى داشت و به آن چادر لکى مىگفتند. پیرزن ریزنقشى بود که من او را نمىشناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه مىکردم. از او پرسیدم: «اینها چه کسانىاند؟» پیرزن، که کنار من نشسته بود، گفت: «آن رو به رویى که عمامۀ مشکى دارد پیامبر(ص) است. آن مرد هم که مولوى سبز و کلاه قرمز با شالبند دارد، ـ آن زمان مرسوم بود در نجف هم خدّام به سر مىگذاشتند ـ امیرالمؤمنین(ع) است. این طرف هم جوانى عمامه مشکى بود که پیرزن گفت: «این هم امام حسن(ع) است.» من گفتم: «اى واى، این پیامبر است و این امیرالمؤمنین است!» خیلى خوشحال شدم. پیرزن گفت: «تو که از اینها بدت مىآید!» من گفتم: «نه، من که از اینها بدم نمىآید. من اینها را دوست دارم.» و اضافه کردم: «من همۀ اینها را دوست دارم. اینها پیامبر مناند، امام مناند. آن آقا امام دوم من است، آن آقا امام اول من است.» پیرزن گفت: «تو که از اینها بدت مىآید!» اینها را گفتم و شنیدم و از خواب بیدار شدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بیدار شدهام. صبح براى مادربزرگم تعریف کردم که من دیشب چنین خوابى دیدهام. مادر بزرگم گفت: «مادر! معلوم مىشود که این سید حقیقى است و پیامبر و ائمه از تو رنجشى پیدا کردهاد . چارهاى نیست. این تقدیر توست.» از طرف دیگر، آقاى سید احمد لواسانى از جانب داماد، هر شب مىآمد خواستگارى و مىپرسید: «چه شد؟» پدرم هم مىگفت: «زنها هنوز راضى نشدهاند.» آقاى سید احمد هم که با پدرم دوست بود، دو ـ سه روز مىماند و برمىگشت. مدتى گذشت تا اینکه دفعۀ پنجمى که در عرض دو ماه آمده بود، گفت: «بالاخره چه شد؟» پدرم مىخواست حسابى رد کند و بگوید: «من نمىتوانم دختر را بدهم. اختیارش دست خودش و مادر بزرگش است و ما براى مادربزرگش احترام قائلیم.» مادر بزرگم راضى نبود، چون شریک ملکهاى مادربزرگم هم از من خواستگارى کرده بود. همان طورى که گفتم، فرداى شبى که آن خواب را دیدم، سرصبحانه جریان را براى مادر بزرگم تعریف کردم. بلافاصله وقتى اسباب صبحانه راجمع کردیم، پدرم وارد شد. زمستان بود و کرسى گذاشته بودیم و همۀ اینها برحسب اتفاق بود. وقتى پدرم وارد شد و نشست، من چاى آوردم. گفتند: «آقا سیداحمد آمده. دفعۀ پنجمش است و حرفى به من زده که اصلاً قدرت گفتن ندارم.» حرف این بود که آقا سیداحمد، وقتى دیده بود که پدرم گفته دخترم راضى نمىشود و زنها راضى نیستند، گفته بود: با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگى نمىتواند زندگى کند و این حرفها را کسانى که مخالفاند، مىزنند.» در واقع همه مخالف بودند. اول خودم، بعد مادر بزرگم، مادر وهمۀ فامیل. پدرم هم مىگفت: «میل خودتان است، ولى من به ایشان اعتقاد دارم که مرد خوب و باسواد و متدینى است و دیانتش باعث مىشود که به قدسىجان بد نگذرد.» پدرم گفت: «اگر ازدواج نکنى، من دیگر کارى به ازدواجت ندارم.» من دختر پانزه سالهاى بودم و خیلى هم احترام پدر را حفظ مىکردم. حتى بىچادر جلو پدرم نمىرفتم. وقتى صدایمان مىکرد، باید چادر روى سرمان مىانداختیم؛ ولو چادر خواهر باشد یا چادر هرکس دیگر. من سکوت کردم. خانم بزرگ رفت و به عنوان تشریفات براى ایشان گز آورد. وقتى گز را برداشتند گفتند: «من به عنوان رضایت قدسى ایران گز را مىخورم.» باز من چیزى نگفتم. ابهت خوابى که دیده بودم مرا گرفته بود. سکوت کردم. پدرم گز را خورد و رفت. به فاصلۀ یک هفته، آقا سید احمد لواسانى و آقاى پسندیده و آقاى هندى ـ دو برادر امام(س) ـ و آقا سید محمدصادق لواسانى و داماد با یک خدمتگزار به نام مسیّب براى خواستگارى به نزد پدرم آمدند. همه با هم رفیق بودند جز آقاى هندى. پدرم هم مرا خبر کرد. ذبیحاللّه، خدمتگزار آقایم، آمد منزل مادر بزرگم و گفت: «خانم مهمان دارند، گفتهاند قدسى ایران بیاید آنجا.» مادر بزرگم گفت: «مهمانش کیست؟» به او سفارش کرده بودند که نگوید داماد آمده است. واهمه از این داشتند که باز بگویم نه. من هم رفتم خانۀ مادرم. آنجا که رفتم، موضوع را فهمیدم. آن خواهرم که یک سال و نیم از من کوچکتر بود، شمس آفاق، دوید و گفت: «داماد آمده! داماد آمده!» مرا بردند و داماد را از پشت اتاق ذبیحاللّه نشانم دادند. مردها توى اتاق دیگر نشسته بودند و من از پشت در این اتاق ایشان را دیدم. آقا زردچهره بودند و مویشان کمى به زردى مىزد. اتفاقاً رو به درى در زیر کرسى نشسته بود. وقتى برگشتم، مادرم و خواهرانم هم آمدند و داماد را دیدند.
از داماد بدم نیامد
من از داماد بدم نیامد. اما سنى هم نداشتم که بتوانم تشخیص بدهم که چه کار باید بکنم. ذاتاً هم آدم صاف و سادهاى بودم. پدرم آمد و آهسته از خانم جانم پرسید: وقتى قدسى ایران برگشت، چه گفت؟» بعداً به من گفتند: «وقتى تو ساکت نشسته بودى، به زمین افتاد و سجده کرد.» چون خودش ایشان را پسندیده بود. پدرم همیشه مىگفت: «من دلم یک پسر اهل علم مىخواهد و یک داماد اهل علم.» همین هم شد. آقا اهل علم بود و یکى از برادرهایم، یعنى حسن آقا را هم اهل علم کرد. با وجود همۀ آنچه گفتم، پدرم هم به آسانى رضایت نداد. روزى که مىخواست جواب مثبت به آقا سیداحمد بدهد، به ایشان گفته بود:«خانمها ایراد دارند.» آقا سیداحمد پرسیده بود: «ایرادشان چیست؟» پدرم گفته بود: «یکى اینکه او را نمىشناسند و او مال خمین است و دختر در تهران بزرگ شده است و در رفاه بزرگ شده است و وضع مالى مادربزرگش خیلى خوب بوده و با وضع طلبگى زندگى کردن برایش مشکل است. ما نمىدانیم آیا داماد اصلاً چیزى دارد یا نه. اگر درآمدش فقط شهریۀ حاج شیخعبدالکریم باشد، نمىتواند زندگى کند. ما مىخواهیم بدانیم که آیا از خودش سرمایهاى دارد؟ از آن گذشته آیا دامادزن دیگرى دارد یا نه؟ شاید در خمین زن و بچه داشته باشد. شاید درمدتى که منتظر بوده تا تحصیلاتش تمام شود، صیغه مىکرده است و چه بسا از آن صیغه یکى ـ دو تا بچه داشته باشد.» بعدها خود امام به من گفتند که ایشان اصلاً زن ندیده بودند، آقا سیداحمد به پدرم گفته بود: «خانمها درست مىگویند. به من اطمینان دارى یا نه؟ اگر به من اطمینان دارى، خودم مىروم خمین و تحقیق مىکنم و از وضع زندگى ایشان مىپرسم.» بعد هم رفت خمین و منزلشان را دید. منزل خانوادۀ امام مفصل و آبرومند بود. دو تا حیاط تو در تو داشتند و خودشان هم خیلى خوب و خوش برخورد و آقامنش بودند. آقا سیداحمد، قضیه را به آقاى هندى مىگوید و مىپرسد: «حقوقش چقدر است و آیا ازدواج کرده یا نه؟» آنان مىگویند: «زن و بچه ندارد و حتى صیغه هم نکرده است و ما هم چیزى در این مورد نشیندهایم. بودجۀ او ماهى سى تومان است که از ارث پدر دارد.» وقتى آقا سیداحمد مىآید، ماجرا را به پدرم مىگوید. او هم جواب مىدهد: «خوب اگر پنجتومان کرایه بدهد مسألهاى نیست.» و رضایت مىدهد. بعد هم که من آن خواب را دیدم. عروسى ما در ماه مبارک رمضان بود و این مسأله چند دلیل داشت. اول اینکه امام مقید بودند که درسها تعطیل باشد و دوم آنکه من نزدیک تولد حضرت صاحبالزمان(عج) آن خواب را دیدم و به این دلیل خواستگاران اول ماه رمضان آمدند.
هرگز مهرم را مطالبه نکردم
عقد ما مفصل نبود. پدرم در اتاق بزرگ اندرونى که تالار نام داشت،نشسته بود. مرا صدا کرد و گفت: «قدسى جان! بیا.» من تازه از مدرسه آمده بودم و چون بىچادر پیش ایشان نمىرفتیم، چادر خواهرم کوچکم را انداختم سرم و نزدشان رفتم. پدرم گفت: «آن طرف کرسى بنشین.» خانوادۀ امام روز اول ماه رمضان آمده بودند و آن روز هشتم ماه بود. در این مدت، چند روز در منزل پدرم بودند و مادرم هم خوب و مفصل از آنان پذیرایى کرده بودند. آنان در پى خانهاى اجارهاى مىگشتند تا عروس را ببرند. بنا بود عروسى در تهران برگزار شود و بعد به قم برویم. بعد از هشت روز، خانه پیدا شد که درست همانى بود که در خواب دیده بودم. پدرم گفت: «مرا وکیل کن که من آقا سیداحمد را وکیل کنم که بروند حضرت عبدالعظیم(ع) صیغۀ عقد را بخوانند. آقا هم برادرش آقاى پسندیده را وکیل مىکند.» من مکثى کردم و بعد گفتم: «قبول دارم.» به این ترتیب، رفتند و صیغۀ عقد را خواندند. بعد از اینکه خانه مهیا شد، پدرم گفتند: «به اینها اثاث بدهید که مىخواهند بروند آن خانه.» اثاث اولیه مثل فرش و لحاف کرسى و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها رافرستادند. یک ننه خانم هم داشتیم که دایۀ مادرم بود. او را هم با دخترش عذرا خانم فرستادند آنجا براى پذیرایى و آشپزى شب پانزدهم یا شانزدهم ماه مبارک رمضان بود که دوستان و فامیل را دعوت کردند و لباس سفید و مشکى و شیکى را که دختر عمهام با سلیقه روى آن گل نقاشى کرده بود، دوختند و من پوشیدم. مهریهام هزار تومان بود. خانوادۀ داماد گفتند: «اگر مىخواهید خانه مهر کنید.» ولى پدرم به من گفت: «من قیمت ملک و خانههایشان را نمىدانستم. نمىدانستم قیمت در خمین چطور است؛ به همین دلیل هم پول مهر کردم.» من هرگز مهرم را مطالبه نکردم. اما امام آخرهاى عمرشان وصیت کردند که یک دانگ از خانۀ قم به عنوان مهر من باشد. امام(س) همیشه احترام مرا داشتند. هیچوقت با تندى صحبت نمىکردند. اگر لباس و حتى چاى مىخواستند، مىگفتند: «ممکن است بگویید فلان لباس را بیاورند؟» گاهى اوقات هم خودشان چاى مىریختند. یادم مىآید که یک روز به دخترانشان صدیقه و فریده، که از پشتبام به منزل همسایه رفته بودند، اعتراض کردند و گفتند: در آن خانه نوکر بوده است. و از این بابت نگران بودند. ولى من گفتم: «کسى آنجا نبوده است.» و ایشان دیگر هیچ نگفتند. امام حتى در اوج عصبانیت، هرگز بىاحترامى و اسائۀ ادب نمىکردند. همیشه در اتاق، جاى بهتر را به من تعارف مىکردند. تا من نمىآمدم سرسفره، خوردن غذا را شروع نمىکردند. به بچهها هم مىگفتند: صبر کنید تا خانم بیاید. ولى اینطور نبود که بگویم زندگى مرا با رفاه اداره مىکردند. طلبه بودند و نمىخواستند دست پیش این و آن دراز کنند، همچنان که پدرم نمىخواست. دلشان مىخواست با همان بودجۀ کمى که داشتند، زندگى کنند. ولى احترام مرا نگه مىداشتند و حتى حاضر نبودند که من در خانه کار بکنم. همیشه به من مىگفتند: جارو نکن. اگر مىخواستم لب حوض روسرى بچه را بشویم، مىآمدند و مىگفتند: بلند شو، تو نباید بشویى. من پشت سر ایشان اتاق را جارو مىکردم و وقتى منزل نبودند، لباس بچهها را مىشستم. یک سال که به امامزاده قاسم رفته بودیم، کسى که همیشه در منزلمان کار مىکرد با ما نبود. بچهها بزرگ شده و دخترها شوهر کرده بودند. وقتى ناهار تمام شد، من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشویم. ایشان همین که دیدند من دارم ظرفها را مىشویم، به فریده، یکى از دخترها که در منزل ما بود، گفتند: فریده! بدو. خانم دارد ظرف مىشوید. فریده دوید و آمد. ظرفها را از من گرفت و شست و کنار گذاشت. روى هم رفته باید بگویم که حضرت امام این کارها را وظیفۀ من نمىدانستند و اگر به جهت نیاز گاهى به این کارها دست مىزدم. ناراحت مىشدند و آن را به حساب نوعى اجحاف نسبت به من مىگذاشتند. حتى وقتى وارد اتاق مىشدم، به من نمىگفتند: «در را پشت سرتان ببندید.» صبر مىکردند تا بنشینم و بعد خودشان بلند مىشدند و در را مىبستند. یک سال بعد از گرفتن تصدیق ششم، به دبیرستان بدریه رفتم و کلاس هفتم را خواندم. دو ماه بعد از اینکه کلاس هشتم را شروع کردم، براى فرانسه معلم گرفتم و دو ماه هم پیش یک خانم کلیمى درس خواندم. ماهى دو تومان مىدادم. پدرم که از قم به تهران آمدند، جامع المقدمات رامدتى پیش ایشان خواندم. بعد از ازدواجم، امام به من تعلیم مىدادند. پس از مدتى به من گفتند که چون با استعدادم، احتیاج به تعلیم ندارم و شروع کردند به تدریس جامع المقدمات. همۀ درسهاى جامعالمقدمات راخواندم. البته سال اول «هیئت» خواندم و بعد از آن شروع به خواندن جامعالمقدمات کردم. دو بچه داشتم که سیوطى را شروع کردم و وقتى سیوطى تمام شد، چهار بچه داشتم. وقتى بچۀ چهارم ـ که فریده خانم است ـ به دنیا آمد دیگر وقت مطالعه و درس خواندن نداشتم. ولى ایشان تدریس شرح لمعه را شروع کردند. مقدارى که پیش رفتیم، دیدم عاجزم و هیچ نمىتوانم بخوانم. مجموعاً هشت سال طول کشید. بعداً که به دلیل تبعید امام به عراق رفتم، شروع به یادگیرى زبان عربى کردم. چون معاشرنداشتم، یادگیرى زبان عربى را با استفاده از کتابهاى درسى آنان شروع کردم. کتاب سوم ابتدایى را گرفتم و خواندم و بعد کتاب ششم و بعد کتاب نهم را از حسین گرفتم. چون بعضى لغتها را نمىدانستم، وقتى احمدجان به تهران آمد، برایم کتاب لغت عربى به فارسى تهیه کرد. سپس به خواندن رمانها و حکایتهاى شیرین علاقهمند شدم و چون از آنها خوشم مىآمد، بیشتر تشویق مىشدم. در هر صورت، آن مدتى که در عراق بودیم، من رمان مىخواندم، وبعد شروع کردم به روزنامه و مجلهخواندن. به طورى که سال آخراقامتمان در عراق پیشرفتم به حدى بود که کتاب تمدن اسلام را به زبان عربى خواندم. امام در مسائل خصوصى زندگى من دخالت نمىکردند. اوایل زندگىمان، یادم نیست هفتۀ اول یا ماه اول، به من گفتند: من کارى به تو ندارم. به هر صورت که میل دارى لباس بخر و بپوش.اما آنچه از تو مىخواهم این است که واجبات را انجام بدهى و محرّمات را ترک بکنى، یعنى گناه نکنى. به مستحبات خیلى کارى نداشتند. به کارهاى من هم کارى نداشتند. هر طورى که دوست داشتم زندگى مىکردم. به رفت و آمدم با دوستانم کارى نداشتند، که چه وقت بروم و چه وقت بیایم. ایشان به تحصیل مشغول بودند و من هم سرم به کار خودم بود.
این اعجوبه را از کجا پیدا کردى؟
آقا نظم و دقت بىنظیرى در کارها داشت. طورى که ماساعتهاى خود را با حرکات و عبادتهاى امام کوک مىکردیم، چون تمام امور ایشان با برنامهریزى و از روى دقیقه و ساعت انجام مىشد. امام واقعاً شوهرى اسلامشناس بودند و مىدانستند که اسلام به مرد چه مقدار حق دخالت در زندگى همسرش را داده است.امام در تربیت فرزندان و زندگى، اختیارات لازم را به من داده بود. از حوادث سیاسى زندگى آقا خاطرات زیادى دارم. مثلاً امام به آقاى کاشانى ارادت داشتند. در ابتدا وقتى آقا براى ازدواج به تهران آمدند و هشت روز در منزل پدرم اقامت کردند، آقاى کاشانى را در آنجا دیدند. خانۀ آقاى کاشانى و خانۀ پدرم در یک کوچه بود و آنان با هم رفیق بودند. در همان جا آقاى کاشانى به پدرم گفته بود: «این اعجوبه را از کجا پیدا کردى؟» تا اینکه امام را به ترکیه تبعید کردند و سپس به نجف . از صدقه سر آقا بچه ها مثل خود آقا همواره به من احترام می گذاشتند. بخاطر دارم به سبب علاقه زیاد آقا به بچه ها در سفر آخرى که حاج احمدآقا با همسرش و حسن آقا ـ که کوچک بود به عراق آمده بودند و مىخواستند پس از دو ماه برگردند، امام علاقه داشتند که احمدجان در عراق بماند.البته من اصرار بیشترى داشتم. آقا به ایشان گفتند: به خاطر مادرت، چند ماه دیگر هم بمان. بیست روز پس از این ماجرا، شهادت آقا مصطفى اتفاق افتاد و این هم خواست خدا بود که در آن روزها آقا تنها نباشند و احمدآقا در نجف باشد. شهادت حاج مصطفى خیلى آقا را ناراحت کرد. من داد مىزدم و گریه و زارى مىکردم، ولى ایشان مرد بود و توى مردم نمىتوانست گریه کند. مىگفت: من مصطفى را براى آینده اسلام مىخواستم. ولى در شب مىدیدم که گریه مىکند. مگر مىشود پدر گریه نکند! روز، خودش را نگه مىداشت ولى شبها مىدیدم که گریه مىکند. براى مصطفى به طور خاصى گریه مىکرد. همین علاقه بود که برایش چهل نفر را براى نماز وحشت گرفت و شب هفتم شام داد. به طورى که هر که مىخواهد بیاید بخورد. بچهها خیلى به من احترام مىگذارند. آقا به احمدجان خیلى سفارش کردند. به او گفتند: خیلى مواظب باش. من نتوانستم تلافى کنم و تو تلافى کن.( آرشیو مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى)
نامه ای از لبنان برای قدسی
تصدقت شوم؛ الهى قربانت بروم، در این مدت که مبتلاى به جدایى از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینۀ قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ] من با هر شدتى باشد مىگذرد ولى بحمداللّه تا کنون هرچه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیباى بیروت هستم؛حقیقتاً جاى شما خالى است فقط براى تماشاى شهر و دریا خیلى منظرۀ خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظرۀ عالى به دل بچسبد. در هر حال امشب شب دوم است که منتظر کشتى هستیم، از قرار معلوم و معروف یک کشتى فردا حرکت مىکند ولى ماها که قدرى دیر رسیدیم، باید منتظر کشتى دیگر باشیم. عجالتاً تکلیف معلوم نیست امید است خداوند به عزت اجداد طاهرینم که همۀ حجاج را موفق کند به اتمام عمل، از این حیث قدرى نگران هستیم ولى از حیث مزاج بحمداللّه به سلامت، بلکه مزاجم بحمداللّه مستقیمتر و بهتر است. خیلى سفر خوبى است جاى شما خیلى خیلى خالیست. دلم براى پسرت قدرى تنگ شده است. امید است هر دو به سلامت و سعادت در تحت مراقبت آن عزیز و محافظت خداى متعال باشند. اگر به آقا و خانمه کاغذى نوشتید سلام مرا برسانید. من از قِبَل همه نایب الزیاره هستم. به خانم شمس آفاق سلام برسانید و به توسط ایشان به آقاى دکترسلام برسانید. به خاور سلطان و ربابه سلطان سلام برسانید. صفحۀ مقابل را به آقاى شیخ عبد الحسین بگویید برسانند. ایام عمر و عزت مستدام. تصدقت، قربانت؛ روح اللّه.عکس جوف در حال دلتنگى از حرکت نکردن.(صحیفه امام؛ ج 1، ص 2ـ 3)
منابع مرتبط:
مقدمه ای بر زندگینامه امام خمینی
خمینی روح الله
خاطرات آیت الله پسندیده
صحیفه امام، ج1(نامه های امام خمینی به همسرشان)
زندگی و زمانه امام خمینی