به همراه جلال در خدمت امام

من تنها کسی نیستم که از حضرت امام‏(س)‏ خاطره ای داشته باشم. امروز هر بچه چهارده، پانزده ساله خاطراتی به مراتب زنده تر و جاندارتر، از آن حضرت دارد، اما این هم اغراق شاعرانه نیست که ابعاد وجودی حضرت خمینی‏(س)‏ روی تمام اذهان نسل جوان جامعه این چنین خیمه زده است. من به ایشان به عنوان رهبر و مرجع تقلید و ولایت فقیه آنچنان که مرسوم است، دیده و نگاه ندارم. خمینی برای من پدر است؛ اما چرا؟

کد : 49499 | تاریخ : 14/10/1392

استاد شمس‌الدین ‏سادات آل احمد، فرزند آیت‌الله سید احمد طالقانی در تیرماه 1308 هـ.‌ش در تهران به دنیا آمد. پس از اتمام دوره متوسطه در رشته‌های ادبیات، فلسفه و علوم تربیتی موفق به اخذ مدرک لیسانس از دانشگاه تهران گردید. او همچنین دارای مدرک دیپلم فیلم‌برداری از دانشگاه سیراکیوز امریکا می‌باشد. استاد پس از پیروزی انقلاب اسلامی مدتی در  روزنامه‌های اطلاعات و کیهان و مدتی نیز در شورای سرپرستی صدا و سیما فعالیت داشته و در سال 1359 طی فرمان حضرت امام خمینی به عضویت در شورای انقلاب فرهنگی منصوب گردید ؛ برخی از آثار آل احمد عبارتند از: گاهواره، عقیقه، مجموعه قصه قدمایی، طوطی نامه، سیر و سلوک، از چشم برادر و حدیث انقلاب. وی در خاطره ای جالب نقل می کند:

اینها تعارف نیست که می‌کنم، من تنها کسی نیستم که از حضرت امام‏(س)‏ خاطره‌ای داشته باشم. امروز هر بچه چهارده، پانزده ساله خاطراتی به مراتب زنده‌تر و جاندارتر، از آن حضرت دارد، اما این هم اغراق شاعرانه نیست که ابعاد وجودی حضرت خمینی‏(س)‏ روی تمام اذهان نسل جوان جامعه این چنین خیمه‌زده است. من به ایشان به عنوان رهبر و مرجع تقلید و ولایت فقیه آنچنان که مرسوم است، دیده و نگاه ندارم. خمینی برای من پدر است؛ اما چرا؟ این برمی‌گردد به این مقدمه که من سال 1324 بچه‌ای شانزده ساله هستم، از پدرم و خانه پدری فرار می‌کنم و عضو سازمان جوانان حزب توده می‌شوم و دوران این گریز حدود پانزده سال طول می‌کشد. تا اینکه پس از اتمام دانشکده در تهران تصمیم به اخذ دکترای فلسفه از آلمان می‌گیرم و می‌خواهم از مادرم اجازه بگیرم. مادرم نصیحت می‌کند: آخه بچه جان بیست سال است با بابات قهری، یعنی چی؟ می‌روم دست پدر را ببوسم. اینهمه سال، این جوانی، این جهالت و غفلت، دست پدر را می‌خواهم ببوسم که من را بغل می‌کند و نمی‌گذارد، همین طور که صورت من را می‌بوسد احساس می‌کنم صورتم خیس شد. او گریه‌اش گرفته و محاسنش خیس می‌شود. آن وقت است که تکان می‌خورم، سال 1337 بود. بعد از پانزده، شانزده سال غفلت تازه رسیده‌ام به لحظه‌ای که دوران بی‌حرمتی، قدر ناشناسی
از پدر را جبران کنم.

سال 40 پدرم از دنیا رفت. ما ماندیم همین طور علاف، کلافه و ناراحت. ایام خیلی بدی بود که باخبر شدیم در قم چند مجلس ختم برای مرحوم پدرم گذاشته‌اند. با برادر مرحومم جلال رفتیم، عین دو طفلان مسلم. مرحوم بروجردی چند ماهی قبل از پدرم (در 10 فروردین 1340) فوت شده بود. هنوز مرجع واحد تقلید شیعیان مشخص نشده بود. در قم چهار، پنج مجلس ختم بزرگ برای مرحوم پدرم گذاشتند با جلال توی این مجالس می‌رفتیم، اما سرانجام این مجالس، احساس وظیفه بود که برویم دیدار صاحبان مجالس. صبح بود سال چهل و یا چهل و یک به نظرم سال چهل رفتیم دیدن آقای خمینی به محض اینکه وارد شدم، دیدم، پدرم نشسته آنجا! در دو، سه حرکت چهره ایشان آنچنان شباهت با پدرم داشت که من غم و غصه‌ام یادم رفت. بعد از سه سال من پدرم را مجددا دیدم. از آن روز برای من آقای خمینی شدند یک هدف. تمام آن ناسپاسی‌ها که نسبت به پدرم طی آن پانزده، شانزده سال کرده بودم، فرصتی پیدا کرده بود برای بارز شدن.

این را به عنوان مقدمه گفتم که بدانید دیدگاهم چه دیدگاهی هست. اینها از مسائل عواطف آدمی است. من از جمله چیزهایی را که نمی‌شناسم خودم هستم، نمی‌دانم، واقعا خودم را هنوز نمی‌توانم بشناسم؛ ولی ضرورت دیدم که این مسأله را بگویم و اشاره بکنم، زیرا که امروز وظیفه است. یک وظیفه اجتماعی، انقلابی و شرعی است؛ یعنی احترام و حرمت گذاشتن و پاس این شخص (امام) را داشتن. خلاصه‌اش عشق است و عاشقی؛ اما امیدم است که یک روزی بتوانم دینم را نسبت به این شناخت ادا بکنم.

اولین دیدار برایم خیلی تکان‌دهنده بود. من پانزده، شانزده سال و شاید بیست سال بود که به روحانیت بها نمی‌دادم، به روحانیت که بها نمی‌دادم هیچ، به پدرم هم بها نمی‌دادم که یک روحانی بود. در چنین موقعیتی بود که برخوردم به این صحنه؛ آن هم در جو اجتماعی که هنوز مرجع مشخص نیست، در آن یک ساعت یا سه ربع ساعت که من و جلال آنجا نشستیم آقا و برادرم داشتند آشنا می‌شدند و تعارف می‌کردند و سخن می‌گفتند که یک آقایی آمد، به نظرم آقای (سید هاشم) رسولی (محلاتی) از محارم دفتر آقای خمینی بود و اطلاع داد که چند تا بچه آمدند و عجله دارند شما را ببینند. آقا فرمود، بیایند سه تا جوان حدود بیست ساله آمدند و فصل، فصل سردی بود حتی قم نیز سرد بود؛ ‌یعنی حتما کت و شلوار لازم بود. اما این جوانان با شلوار و یک پیراهن سفید آستین کوتاه آمده بودند. این اولین نکته بود که اینها چه کسانی هستند؟ این بچه‌ها یک پاکت بزرگ باد کرده، ورم کرده دستشان بود. آداب رسیدن به محضر یک مرجع را هم بلد نبودند. نشستند و حاصل بیان دو نفرشان که حرف زدند این بود که «ما‏‏ عجله داریم بلیط قطار داریم و باید برویم. ما دیشب ساعت فلان راه افتادیم، از خوزستان آمده‌ایم و
عضو کانون و انجمن مهندسان نفت هستیم. آن نطق شما و صحبت شما نوارش رسید، دیروز عصر آنجا بحث می‌کردیم. فی‌المجلس این مقدار وجه آماده بود. دوستان ما را موظف کردند که بیاییم و این را تقدیم‌تان کنیم؛ اما این همه توان ما نیست. آدرس ما روی این پاکت هست. از جهت مادی ما هر چه حقوق داریم، نصف آن را تقدیم می‌کنیم شما با یک آدمی درافتادید که ما می‌خواهیم او را زمین بزنیم» ـ که اشاره به شاه بود ـ پاکت را آنجا گذاشتند. آن وقت اسکناس هزار تومانی تازه در آمده بود رنگ سبز داشت که من کمتر آن را می‌دیدم و یک مقدار از لای کت آمده بود بیرون. بعد یکی از آنها برگشت گفت‌: «آقا، این را هم باید توضیح بدهیم که برای ما مسائل دینی خیلی اهمیت ندارد، غالبا نماز نمی‌خوانیم و این کار ما یک تکلیف دینی نیست، بلکه یک تکلیف اجتماعی و سیاسی است.‏»‏

من و جلال از آن مجلس بیرون آمدیم همان طور حیران. جلال گفت: اخوی، سید را چطور دیدی؟ من تو ذهن خودم داشتم فکر می‌کردم که از این چهار، پنج نفری که معروفند و اسم آنها سر زبان‌ها هست، کدام یک عاقبت مرجع تقلید می‌شود؟ توی این عوام ذهنی خودم برگشتم و گفتم: جلال، سید برنده است. اخوی گفت: چرا؟ گفتم برای اینکه هر مرجع تقلیدی یک توانمندی‌های خاص خودش را دارد. این سید محبوبیتی دارد که حتی جوان‌هایی که صورتشان داد می‌زد که توده‌ای هستند و کمونیست و بی‌اعتنا به مسائل عقیدتی، از او طرفداری می‌کنند. اگر آقای دیگر را بازار تهران یا بازار پاکستان و یا هند و غیره تقویت می‌کنند؛ ولی این سید علاوه بر آنها نسلی را که این مسائل برایشان مطرح نیست جذب کرده است. بعد که آمدیم توی ماشین جلال گفت: اخوی این سید خیلی ناب است باید برویم تهران و ببینیم چطور می‌شود او را تقویت کرد. در سال 1343 جلال کتاب در خدمت و خیانت روشنفکران را نوشت که یک فصل این کتاب سخنرانی آقای خمینی است آن هم در دوره‌ای که خفقان هست و همه روشنفکران خفه شده‌اند.(منبع: کتاب امام به روایت دانشوران ، ص7)

انتهای پیام /*