یک بلوک، یک صلوات

یکی از بچه ‏‏ها علی بیات که اهل مشهد بود و عراقیها او را سوزاندند - آنقدر ناراحت شد که تیغی برداشت و به طرف عراقیها حمله کرد. آنها پا به فرار گذاشتند. بچه‏‏ ها به زور تیغ را از او گرفتند و آرامش کردند. آنگاه عراقیها با عده بیشتری برگشتند و او را فلک کردند

کد : 49594 | تاریخ : 30/10/1392

اسماعیل حاجی بیگی آزاده دوران دفاع مقدس در دو خاطره جالب از دوران اسارتش نقل می کند: یک روز ما را بیرون آوردند و گفتند:‏‏ باید برای ما بلوک بزنید. بچه‏‏ها گفتند که ما آمده بودیم جبهه گردن شما را بزنیم، آن وقت بلوک بزنیم تا شما بروید سنگر بسازید و بر علیه ما بجنگید. یکی از بچه‏‏ها علی بیات که اهل مشهد بود و عراقیها او را سوزاندند - آنقدر ناراحت شد که تیغی برداشت و به طرف عراقیها حمله کرد. آنها پا به فرار گذاشتند. بچه‏‏ها به زور تیغ را از او گرفتند و آرامش کردند. آنگاه عراقیها با عده بیشتری برگشتند و او را فلک کردند. مسئله بغرنج شده بود. آنها منتظر بهانه بودند تا بچه‏‏ها را بزنند، تا اینکه حاج آقا «ترابی» را خدا به داد اسرا رساند؛ فرد عالمی که هم عراقیها از او حساب می‏‏بردند و هم مورد احترام بچه‏‏ها بود. او آمد و برای ما صحبت کرد و گفت:

اولاً بلوکها را برای مصرف همین اردوگاه می‏‏خواهند و در ثانی شما باید سعی کنید تلفات ندهید. بهتر این است که ما بلوک بزنیم و در عین حال تبلیغمان را هم بکنیم. خدا حفظش کند، او ما را از دودلی درآورد و همه بسیج شدیم برای کار. خودش هم آستینها را بالا زد. با زدن هر بلوک یک صلوات 

بلند هم برای سلامتی حضرت امام می‏‏فرستادیم. از این عمل، ‏‏دشمن کلافه شده بود. وقتی اوضاع را آشفته‏‏تر دیدند، گفتند: دیگر لازم نکرده بلوک بزنید. بروید پی کارتان.

حاجی بیگی در خاطره دیگر نقل می کند:  اسیری بود اهل مشهد به نام «خلخالی» که دستی در ورزشهای رزمی داشت. در آسایشگاه تعداد منافقین کم نبود. ما مجبور بودیم در بسیاری از شرایط تقیه کنیم، ولی خلخالی اصلاً‏‏ اهل این مسئله نبود. به محض این که به امام و جمهوری اسلامی کوچکترین اهانتی می‏‏شد، بلافاصله بلند می‏‏شد و مقابله می‏‏کرد. بارها او را تهدید به کشتن کرده بودند، ولی دست بردار نبود. قرار شد با خلخالی صحبت کنیم تا بیشتر مواظب خودش باشد؛ چون اگر به همین ترتیب پیش می‏‏رفت تعداد نیروهای وفادار به آرمانهای انقلاب، در آسایشگاه کمتر می‏‏شد. وقتی در این مورد با او صحبت کردم و گفتم که وقتی اهانتی می‏‏کنند، ناراحتی ما هم حدی ندارد، گفت: ببین حاجی! دست خودم نیست، به امام که توهین می‏‏کنند خونم به جوش می‏‏آد، هیچ چیز جلودارم نیست. اگر سرهنگ هم باشه توی گوشش می‏‏زنم. عاقبت این سماجت باعث شد تا او را از اردوگاه بردند و دیگر خبری از او نشد. (منبع: کتاب روایت هجران؛ امام خمینی و آزادگان، ص35)

انتهای پیام /*