شکنجه را به جان می خریدیم تا زیر بار ذلّت نرویم

عبور از میان کوچه‏‏ای تنگ با دیوارهای بلند و قدیمی، حکایت از لحظه‏‏های سختی می‏‏کرد که انتظارمان را می‏‏کشید. دیدن این صحنۀ دهشت انگیز، با توجّه به آن جرم بزرگ، یعنی ابراز علاقه نسبت به امام، به جز مرگ چیز دیگری را در ذهنمان تداعی نمی‏‏کرد

کد : 49632 | تاریخ : 06/11/1392

علیرضا دهنوی آزاده جنگ تحمیلی درخاطره ای از دوران اسارت خود می گوید: بازجویی های اولیه به پایان رسید و ما به بغداد منتقل شدیم. در راه، ‏‏راننده دستها و چشمان ما را باز می‏‏کرد؛ امّا همین که به مناطق نظامی نزدیک می‏‏شدیم و احتمال خطر می‏‏داد، ‏‏می‏‏بست. راننده، مرد خوب و دل رحمی بود. مسیر طولانی بر شدّت گرسنگی و تشنگی ما افزوده بود و راننده با پی بردن به این موضوع، در منطقه‏‏ای توقف کرد. دختر بچّه‏‏ای در آن اطراف بود. راننده از او خواست آب بیاورد. مردم عراق به شدّت از ارتش می‏‏ترسند و اگر یک نظامی چیزی از آنها بخواهد، بی‏‏درنگ انجام می‏‏دهند. دخترک با کاسه‏‏‏‏ای پر از آب برگشت.

راننده به او گفت: «هنا اسری.» دخترک با شکفته شدن گل لبخند بر لبهایش، نگاه غریب نوازانه‏‏ای به ما کرد و پرسید: «خمینی زیین یا موزیین؟»[1] هر دو به هم نگاه کردیم و پرسش دخترک را ـ از آنجا که نمی‏‏دانستیم چه می‏‏گوید ـ‏‏بی پاسخ گذاشتیم. بعد از نوشیدن آب، دخترک راه خود را کشید و رفت؛ ما نیز مسیر اسارت را ادامه دادیم. از گوشۀ چشم، به سختی و حریصانه، فضاهای باز و آزاد را می‏‏نگریستم و بوی آزادی و بوی طبیعت آزاد را استشمام می‏‏کردم. با خود می‏‏اندیشیدم: خداوندا آیا خواهم دید روزی را که در طبیعت تو آزادانه قدم بزنم، بدوم و فریاد بکشم؟

دهکده‏‏ها، رودها، پلها و شهرها را پشت سر گذاشتیم تا آنکه به شهر رسیدیم. آنجا از همۀ شهرهایی که تا به آن وقت دیده بودیم، بزرگتر به نظر می‏‏رسید. در نزدیکی شهر دستها و چشمهایمان بسته شد. راننده گفت که اینجا بغداد است. دوباره حرکت کردیم ساختمانی که در مقابل آن توقف کردیم، ساختمان وزارت دفاع عراق بود. همۀ اسرا و زندانیان عادّی و سیاسی باید از این کانال عبور می‏‏کردند تا به سلّول یا چوبۀ دار روانه شوند.

بعد از آنکه به مرکز تحویل داده شدیم، ‏‏برای بازجویی، ما را به اتاقی بردند. با دستان و چشمانی باز، آرام روی صندلی نشستیم و دل به امید خدا بستیم. چند نفر از افسران عراقی هم در آنجا حضور داشتند. یکی از آنها کنار ما ایستاده بود. نگاهی به رفیقم کرد و به زبان انگلیسی از او پرسید:  »Do you like Khomeini« [2] دوستم که نمی‏‏دانم روح بزرگش در آن لحظه در کدامین نقطه از فضای ملکوت سیر و سیاحت می‏‏کرد ـ‏‏ بی‏‏درنگ پاسخ داد: » Yes. I like Khomeini and he is my leader« [3]  به پاسخ این پاس مردانه و دشمن شکن، تحسینها در دل نثارش کردم و روح پاک و بی‏‏هراس او را ستودم. افسر عراقی با شنیدن این پاسخ غیر منتظره دگرگون شد و رنگ رخسارش تغییر کرد. سپس به من نگاه کرد و همان پرسش را پاسخ خواست. در آن فضای شوم وحشت آمیز، ‏‏پاسخ آن سرباز دلیر، محرک من شد. گفتم: «.Yes. I like Khomeini and he is my leader» افسر خشمگین، سری تکان داد و با غضب به سربازی دستور داد که ما را بیرون ببرد. جادۀ مرگ را هنوز برای طی کردن کاملاً هموار می‏‏دیدیم و داشتیم دل از زندگی می‏‏کندیم. وزارت دفاع لانۀ کثیف جمعی از لاشخورهای بعثی است که از هیچ جنایتی فروگذار نیستند. در این لانۀ وحشت، تنها شکنجه‏‏گران حرفه‏‏ای آزادند و تصمیم می‏‏گیرند و آنجا عاقبت هر کسی است که برای دفاع از وطن به پا خاسته یا بر علیه ظلم صدّام حتّی کلمه‏‏ای گفته و یا به اطاعت و پیروی از رهبر جهان اسلام متهم شده است. ما به نمایندگی از ملّت بزرگ ایران، مرگ و شکنجه را به جان خریدیم؛ ولی زیر بار ذلّت نرفتیم تا عراقیها بدانند که مردم ما چون اهل کوفه، سست عنصر و ضعیف نیستند و برای احقاق حق خود تا سر حد جان ایستاده‏‏اند. نمی‏‏دانستیم ما را به کجا می‏‏بردند؛ امّا عبور  از میان کوچه‏‏ای تنگ با دیوارهای بلند و قدیمی، حکایت از لحظه‏‏های سختی می‏‏کرد که انتظارمان را می‏‏کشید. دیدن این صحنۀ دهشت انگیز، با توجّه به آن جرم بزرگ، یعنی ابراز علاقه نسبت به امام، به جز مرگ چیز دیگری را در ذهنمان تداعی نمی‏‏کرد. می‏‏دانستیم که کیفری سخت سزای خشمگین کردن کرکسهاست؛ ولی خوشحال بودیم از اینکه حرف دلمان را زده‏‏ایم.(منبع: کتاب روایت هجران،امام خمینی و آزادگان،ص62)



[1] . خوبه است یا نه؟

[2] - آیا خمینی را دوست داری؟

[3] -  بله امام خمینی را دوست دارم و او رهبر من است. 

انتهای پیام /*