خاطرات مرضیه دباغ از عزیمت امام به ایران

یک شب پیش از حرکت امام به ایران پس از صرف شام امام دستور دادند کلیه کسانی که در طول مدت چهارماه اقامت ایشان در نوفل نوشاتو مشغول کار و رفت و آمد بودند همه در یک اتاق جمع شوند. همه آمدند.

کد : 49771 | تاریخ : 19/11/1392

با شهادت آقا مصطفی خمینی و جنجالی که بر اثر این قضایا برپا شد، مبارزه بر علیه رژیم شاه به اوج خود رسید. امام خمینی(س) از عراق به فرانسه عزیمت کرد و من هم به تشویق آقای غرضی و محمد منتظری راهی فرانسه شدم. قریب چهار ماه در خدمت امام خمینی(س) بودم. از یکسو کنترل مسائل امنیتی محل اقامت ایشان به من واگذار شده بود و از سوی دیگر تهیه غذا و خرید منزل را برعهده داشتم. بهترین دوران عمرم همان روزهایی بود که در نوفل لوشاتو سر کردم. شب اولی که وارد منزل امام شدم و مسئولیت را برعهده گرفتم تا صبح از شادی خوابم نبرد. پشت هم به خودم می‌گفتم «مرضیه این توئی! خداوند چقدر به تو لطف کرده است که کنیزی و خادمی مردی را که چشم تمام ایرانیان به اوست به تو عطا کرده است.» تصمیم داشتم با همه توان خود به امام خدمت کنم. تمام شب با خودم فکر می‌کردم چه کارهایی باید انجام بدهم. دوست داشتم با تمام توانم خدمتگزاری صادق برای رهبر انقلاب اسلامی ایران باشم.

صبح روز بعد، پس از خواندن نماز، صدای به هم خوردن استکان و نعلبکی به گوشم رسید. صدا از آشپزخانه می‌آمد. فوری خودم را به آنجا رساندم. امام را دیدم. چای را دم کرده بود و مشغول بردن استکان‌های چای به داخل اتاق بود. رفتم جلو و گفتم: «حاج‌آقا شما چرا، من هستم.» امام گفت: «می‌خواستم کمکی به خانم کرده باشم.» سینی را از دست ایشان گرفتم و به اتاق بردم.

اتاق اصلی که امام در آنجا بودند سه تا در داشت و یک پنجره رو به حیاط. یک در به سمت یک اتاق کوچک، مثل صندوق‌خانه که به بالکن راه داشت. یک در هم باز می‌شد که اتاق مصاحبه و دیدار امام بود. شب‌ها من پشت در آن اتاقی که به صندوق خانه باز می‌شد می‌خوابیدم و شش دانگ حواسم به این بود که اتفاقی برای امام نیفتد. تهیه غذای امام هم برعهده من بود. این کار بسیار حساس بود و می‌دانستم چه مسئولیتی را برعهده من نهاده‌اند. برای ناهار بیشتر آبگوشت می‌پختم و شام هم به سفارش خود امام نان و پنیر با مغز گردو و یا خیار و انگور بود. خانواده امام غذایی که مایل بودند می‌خورند.

نامه‌هایی را که برای امام می‌آمد باز می‌کردم. از نظر فنی به این کار وارد بودم. اینکار خطراتی در برداشت. احتمال آن می‌رفت در پاکت مواد منفجره جاسازی کرده باشند. به همین خاطر مسئولیت اینکار را پذیرفته بودم. یکی از همان روزها امام وارد آشپزخانه شد. از قضا من مشغول باز کردن نامه‌ای بودم. امام گفت: «من راضی نیستم» دستپاچه شدم. به خیالم امام احساس کرده است من متن نامه را می‌خوانم. برایشان توضیح دادم «من متن هیچ نامه‌ای را نمی‌خوانم. فقط به خاطر نگرانی از توطئه‌های شاه نامه‌ها را باز می‌کنم.»

امام خمینی بار دیگر گفت «من هم از جهت خواندن متن نگفتم. از این بابت ناراضی‌ام که همان خطر ممکن است برای شما باشد.»

خوشحال شدم. نفس راحتی کشیدم و گفتم «ایرادی ندارد، حاج‌آقا! در ایران یک عالمه آدم منتظر شما هستند.»

امام گفت: «فرقی نمی‌کند. شما هم مادر هستید و در ایران هشت بچه منتظرتان هستند.» سپس از من خواست که روش باز کردن پاکت نامه را به ایشان یاد بدهم تا بعد از آن نامه‌ها را خودش باز کند.

هفت روز از فرار شاه از ایران می‌گذشت که امام خمینی مرا صدا زد و گفت «بروید زنگی به خانه‌تان در ایران بزنید و با بچه‌‌هایتان ‏صحبت کنید.» گفتم «می‌ترسم حاج‌آقا! می‌ترسم ساواک متوجه شود و آنها را اذیت کند.» امام سری تکان داد و گفت «نه! دیگر ساواک هیچ غلطی نمی‌تواند بکند، بروید.»

به ساختمان مجاور که محل دفتر و انجام کارهای مربوط به انقلاب و امام بود، رفتم. به آقایان گفتم «می‌‌خواهم به ایران تلفن بزنم» گفتند «امام دستور داده‌اند کسی از اینجا حق ندارد تلفن شخصی بزند. هزینه آن از بیت المال است» برگشتم پیش امام و بار دیگر امام گفتند «بروید و از قول من بگویید می‌توانید تماس بگیرید» رفتم و شماره را گرفتم. بوق تلفن به صدا درآمد. ضربان قلبم تند تند می‌زد. منتظر ماندم تا کسی گوشی را بردارد. مضطرب بودم. به نظر می‌رسید صدای بوق تلفن بسیار کشدار و زمان خیلی طولانی بود. کسی که گوشی را برداشت «آمنه» بود. دختر آخرم. اول او را نشناختم. او هم مرا به جا نیاورد. تا گوشی را جلو دهانش گرفت، با شوق و ذوق گفتم: «سلام مامان! چطوری؟» آمنه محل نگذاشت. با خونسردی و کمی اخم گفت: «شما کی هستی؟»

 ـ  منم مامان...

 ـ  اشتباه گرفتی.

 ـ  نه عزیزم، منم مامان.

 ـ  شما الکی میگین. می‌خوایین ما رو اذیت کنین. شما ساواکی هستین. مامان ما چند ساله که نیست.

دیگر او را شناختم. خود آمنه بود. سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم. گریه‌ام گرفت بغض کردم و گفتم:

 ـ  من راست میگم. مگه تو آمنه نیستی؟

 ـ  خب، دلیل نمی‌شه.

 ـ  اول بگو هستی یا نه.

 ـ  اگه راست میگی، بگو کجای دست من خال داره.

 ـ  روی بازوت. درسته؟

ناگهان آمنه فریاد زد:

 ـ  بچه‌ها! بچه‌ها! بیایین مامان... مامان زنده است... داره حرف می‌زنه. بیایین گوشی را بگیرین، خودشه...

بچه‌ها آمدند. یکی بعد از دیگری. با تک تک‌شان حرف زدم. کوتاه و مختصر. اول باورم نمی‌شد که آنها به من محل بگذارند. احساس می‌کردم از اینکه سال‌ها آنها را رها کرده‌ام از من دلخور هستند. اما اینطور نبود. هر دو طرف بسیار خوشحال شدیم. بچه‌ها پرسیدند «کی می‌آیین؟» گفتم «فعلا امام توی فرانسه هستند، هروقت آمدند من هم با ایشان می‌آیم.»

وقتی برگشتم خدمت امام، گفتم با بچه‌ها تماس گرفتم و شرح دادم بین من و آنها چه گذشت. امام سرش را پایین انداخت. لب زیرین خود را گاز گرفت و آرام گفت: «‌الحمدلله»

یکی‌ ـ دو روز بعد از حاج احمد خمینی، فرزند امام، مبلغ کمی پول گرفتم. برای بچه‌ها مقداری لباس خریدم تا توسط کسانی که به نوفل لوشاتو رفت و آمد می‌کردند، بفرستم به تهران. پس از آن، برای بازگشت به ایران و دیدار هرچه زودتر بچه‌ها لحظه‌شماری می‌کردم.

یک شب پیش از حرکت امام به ایران پس از صرف شام امام دستور دادند کلیه کسانی که در طول مدت چهارماه اقامت ایشان در نوفل نوشاتو مشغول کار و رفت و آمد بودند همه در یک اتاق جمع شوند. همه آمدند. امام پس از قدردانی و تشکر از زحمات آنها فرمودند: «من بیعتم را از شما برداشتم. شما به خاطر من خودتان را به خطر نیندازید. ما عازم ایران هستیم. من موظفم در کنار ملت باشم و در غم و شادی آنها شریک باشم. شما چنین تکلیفی ندارید. هر کدام می‌توانید برگردید به کشوری که بوده‌اید. اگر کاری داشته باشند با من دارند، شما برگردید دنبال تحصیل و کار خودتان.»

روز بعد در اثر هیجان بود یا کار زیاد و خستگی، نمی‌دانم، ناگهان بدنم لمس شد. افتادم و دیگر قدرت حرکت کردن و حتی حرف زدن را از دست دادم. این اتفاق روز دهم بهمن سال 1357 افتاد. پس از آنکه از طرف دولت بختیار اعلام شده بود، فرودگاه مهرآباد به روی امام بسته است و ایشان نمی‌توانند به ایران برگردند. خبرنگاران در حیاط محل اقامت وی جمع شده بودند. یکی از خبرنگارها اصرار داشت به امام نزدیک شود. دستم را که روی سینه او گذاشتم تا عقب برود، ناگهان درد عجیبی در سینه‌ام احساس کردم و حالم دگرگون شد. افتادم. کسانی که دور و بر امام خمینی بودند مرا به بیمارستان رساندند. دکترها اعلام کردند حالت سکته به من دست داده است اما از آن جان سالم به در برده بودم. گفتند چند وقتی لازم است در بیمارستان بستری شوم. برایم بسیار سخت بود. اما چاره‌ای نداشتم. پاهایم حرکت نمی‌کرد. دلم می‌خواست همراه امام به ایران برگردم. امام دو روز بعد که می‌خواستند برگردند، با آنکه دستور داده بود هیچ خانمی حق ندارد سوار هواپیمای حمل وی شود، گفتم: من مشکلی ندارم و دکترها اجازه می‌دهند با خود آنها و هواپیمای اختصاصی که امام را به ایران می‌آورد برگردم. اما دکترها صلاح نمی‌دانستند. ناگزیر من ماندم تا فرصت دیگر. تنها لباس‌هایی را که برای بچه‌ها خریده بودم به حاج احمدآقا دادم تا برساند دست بچه‌هایم.

چند روز پس از بازگشت امام به ایران از بیمارستان مرخص شدم. شنیدم که شهرداری نوفل لوشاتو خواسته است ملاقاتی با من داشته باشد. با آنکه نمی‌توانستم به طور کامل روی پاهای خود راه بروم. با چوبدستی، همراه با یکی دو نفر از برادران به شهرداری نوفل لوشاتو رفتیم. شهردار و همکارانش گفتند «ما درخواستی داریم که اگر می‌توانید این اجازه را از امام خمینی بگیرید که ما نوفل لوشاتو را به عنوان خواهر خوانده محل زادگاه امام به حساب بیاوریم. گفتیم «مسئله‌ای نیست». وقتی می‌خواستیم خداحافظی کنیم و از ساختمان شهرداری بیرون بزنیم، خانم راهبه‌ای سر راهمان سبز شد. او شیشه کوچکی را که مقداری خاک در آن بود به من داد. از مترجم خواستم بپرسد این خاک چیست؟ آن زن در جواب گفت «مقداری از خاک نوفل لوشاتو است که قدوم امام بر آن نشسته. من آن را به عنوان هدیه و یادبود به شما می‌سپارم. آن را حفظ کنید. به یقین روزی می‌رسد که خودتان پی خواهید برد که چرا باید آن را حفظ کنید و داشته باشید.

سرانجام 29 بهمن، زمان بازگشت به ایران فرارسید. هنوز پاهای من قدرت حرکت نداشتند. مرا روی چرخ نشاندند و از هواپیما پیاده کردند. در هواپیما که باز شد، من از بالای پله‌ها پایین را تماشا کردم. قریب شش ـ هفت هزار زن به استقبال من آمده بود. همه با چادر و مقنعه‌های مشکی. به نظر می‌آمد فرودگاه مهرآباد پر زن شده است. من هم مانتو شلوار به تن داشتم و کلاهی که پس از ورود به فرانسه به سر می‌گذاشتم. تمام دوستان، آشنایان، اقوام و مادرم با بچه‌ها و نوه‌هایی که بعد از رفتن من از ایران به دنیا آمده بودند، در آنجا حاضر بودند. همه ریختند دور چرخ. با هیجان و شور و شوق فراوان، شعار دادند. مادرم تصور کرده بود پاهای من در فلسطین تیر خورده و فلج شده‌ام. این حرف‌ها را از یکی از برادرهای مبارز پرسیده بود و جواب داده بود: «فلج نیست، در فرانسه دچار کسالت و بیماری شده است.»

انتهای پیام /*