حجت الاسلام و المسلمین سیداحمد خمینی

من سید احمد هستم، کوچکترین عضو خانواده خمینی

من سید احمد هستم. کوچکترین عضو خانواده خمینی؛ پدرم، حاج آقا روح الله از بزرگترین مراجع دینی شیعه است. پدر را همیشه در منزل «آقا» صدا می زنیم؛ اما در بیرونی، مردم او را با نام «حاج آقا روح الله» می شناسند

کد : 49992 | تاریخ : 23/12/1396

پرتال امام خمینی(س)-مهدی قیصری: من سید احمد هستم. کوچکترین عضو خانواده خمینی؛ پدرم، حاج آقا روح الله از بزرگترین مراجع دینی شیعه است. پدر را همیشه در منزل «آقا» صدا می زنیم؛ اما در بیرونی، مردم او را با نام «حاج آقا روح الله» می شناسند.

خدیجه خانم ثقفی که همه او را هم در بیرونی و هم در اندرونی «خانم» صدا می کنند، بهترین مادر دنیا است. بانویی مؤمنه و فداکار که در طول سالهای مبارزات پدر، همراه او بوده و با همه سختی هایی که دید هیچ گاه منّتی بر پدر نداشته است. به حق او «مادر انقلاب» است.

مادر، از خانواده ای تقریباً ثروتمند بود و تا زمانی که بعد از ده بار خواستگاری پدر به او جواب «بله» را داده، سختی نکشیده بود. پدر، او را خیلی دوست داشتند و در داخل منزل هم این دوست داشتن را هیچ گاه پنهان نمی کردند. تا وقتی که مادر سر سفره نمی آمد، پدر لب به غذا نمی زدند. در امور خانه به او کمک می کردند. حتّی پدر برای مادر نامه های عاشقانه می نوشتند. وقتی هم که پدر به ترکیه و بعد به نجف در عراق تبعید شدند و مادر همراه او نبود، خیلی برای مادر دلتنگی می کردند. سایر مراجع اینگونه آشکار به امور منزل نمی پرداختند و ما هر روز این تفاوتها را زیاد در منزل خودمان می دیدیم. پدر در همه امورات زندگی، یک الگوی تمام عیار بودند.

احترام به مادر را ما از پدر آموختیم.

درب منزل پدر به روی همه طلاب و مردم باز بود. مرجعیت و رهبری سیاسی پدر باعث شده بود که همه روزه، عده ای برای ملاقات با ایشان به منزل بیایند.

پدر با همه مشغله ای که داشت، از تربیت من غافل نشد. همیشه از دوستانم می پرسید و مراقب بود که با بچه های ناباب و نااهل رفت و آمد نکنم.

در طول این سالها مثل همه پسر بچه ها «عشق فوتبال» بودم.

توپ فوتبالی را که برایم خریده بودند، هر شب حتی در رختخواب توی بغلم بود. تا صبح که نوبت مسابقه فوتبال بود، خواب به چشمم نمی آمد. امان از روزی که هوا بارانی یا برفی می شد. چه قدر سخت بود که تا روز بعد برای بازی صبر کنم.

علاقه من به ورزش، فقط متوجه فوتبال نمی شد. بسکتبال، دو و میدانی و حتی گاهی هم ورزشهای باستانی کار می کردم؛ ولی فوتبال برایم یک چیز دیگر بود. اینقدر در فوتبال پیشرفت کردم که جزو بهترین بازیکن های قم محسوب می شدم و مدتی هم کاپیتان تیم بودم. برای بازی در تیم شاهین قم، از من دعوت شد. برایم باعث افتخار بود که در کنار بازیکنانی بازی کنم که ستاره های فوتبال و عضو تیم ملّی بودند.

علاقه به فوتبال را در حالی که روز به روز بیشتر پیشرفت می کردم، به زودی و با هر سختی که بود کنار گذاشتم.

پدر گام در راه مبارزه با طاغوت زمان گذاشته بودند و من نیز تصمیم گرفتم تا همراه پدر باشم. برایم خیلی سخت بود، امّا من راه اجدادم را انتخاب کرده کردم.

پدر، همیشه می گفتند که علت شکست همه انقلاب های ایران، به خاطر «اسلامی نبودن» و « نداشتن وحدت کلمه» آنها است؛ به همین خاطر، حرکتهایی که با حضور و حمایت مردم آغاز می شد، بعد از مدتی در بین مردم کمتر مورد حمایت قرار گرفته و نهایتاً به انحراف کشیده می شد.

 اساس تفکر پدر، «قیام برای خدا» بود و با همه گروه های مخالف شاه نیز بر اساس همین عقیده، ارتباط برقرار می کردند یا از آنها حمایت می نمودند. اگرگروهی هدف قیام خود را غیر از این قرار می داد، محال بود که بتواند نظر پدر را جلب کند.

پدر همواره می گفتند: «محضر، محضر خدای تبارک و تعالی  عالم محضر است. تمام عالم محضر او است. معصیت مخالفت با خود اوست. با آن کسی است که در محضرش هستید. بسازید.» (2) این اساس تفکر ایشان بود و در کوچکترین مسائل هم آن را رعایت می کردند.

پدر مبارزاتش را علیه رژیم ستمشاهی بعد از رحلت آیت الله العظمی بروجردی آغاز کرد. درست یک سال و یک روز بعد از وفات آیت الله بروجردی، شاه  به امریکا رفت و کِنِدی رییس جمهور امریکا از او استقبال کرد. بعد از این سفر بود که شاه، بیش از گذشته در اختیار امریکایی ها قرار گرفت و سیاست های مورد نظر آنها را در ایران به اجرا گذاشت.

هر بار، با تدبیر حاج آقا روح الله و حمایت مراجع، سیاست های ضد دینی او، ناکام می ماند و هر روز بر عصبانیّت شاه افزوده می شد؛ تا اینکه او چهره واقعی خودش را به مردم نشان داد.

رژیم پهلوی برای مشروع جلوه دادن خودش، تفکر «ظل الله» بودن شاه را در اذهان جا انداخته بود. یعنی اینکه شاه سایه خدا بر مردم است.  شجاعت پدر در این بود که این تفکر را به چالش کشیدند و پس از سالها مبارزه پدر و یارانش با این تفکر پوچ و ساختگی، سایرعلمای دینی نیز دانستند که همانند رسول خدا (ص) با پشتوانه مردم، می توان حکومت بر اساس قوانین اسلامی تشکیل داد و شاه هم سایه خدا نیست، بلکه به گفته پدر، شاه و حکومت پهلوی مصداق واقعی «طاغوت» و مبارزه با او واجب است.

نگرانی پدر همیشه از اختلافها بود. بارها تاکید بر حفظ وحدت کلمه داشتند. آن رهبر بزرگ، به تمام معنا به قدرت مردم اعتقاد داشتتند و همه می دانند که برای اوّلین بار ایشان بودند که گفتند:

«من با جرأت مدعی هستم که ملت ایران و توده میلیونی آن در عصر حاضر، بهتر از ملت حجاز در عهد رسول الله ـ صلی الله علیه و آله ـ و کوفه و عراق در عهد امیرالمومنین و حسین بن علی ـ صلوات الله و سلامه علیهما ـ می باشند.»(3)

برای اولین بار، برای مردم و رضایت آنها در تشکیل حکومت دینی، جایگاه وی‍ژه ای قایل شدند در حالی که این گفتمان، در سایر مراجع کمتر مطرح بود. بارها در سخنانشان به مسؤلین نظام تاکید می کردند که خود را خادم مردم بدانند و در عین حال در مقابل ابر قدرتها با غرور برخورد کنند و عزّت مردم را نفروشند.

منش انقلابی پدر از همان دوران کودکی در من تاثیر زیادی گذاشت. با کنجکاوی مخصوص دوران نوجوانی و جوانی، همه چیز را می پاییدم و رفت و آمدها را کاملاً زیر نظر داشتم و به داشتن چنین پدری افتخار می کردم.

دهم فروردین سال 1340، آیت الله العظمی حسین بروجردی زَعیم بزرگ حوزه علمیه قم، رحلت کرد و با اینکه ایّام عید و جشن بود؛ امّا کشور در عزا و ماتم فرو رفت.

پس از رحلت مرجع بزرگ شیعیان، شاه در پشت پرده دست به اقداماتی زده بود و به قول خودش می خواست با اصلاحاتی که در کشور می کند، ایران را در آستانه دروازه های تمدّن قرار دهد.

همه اقدامات شاه با اشاره امریکا صورت می گرفت. کندی -رییس جمهور امریکا- در سخنانی تملق آمیز، شاه را «رهبری خردمند و سلحشور» خطاب کرد و شاه هم گفت: وقتی کلمه امریکا را می شنود در گوشهایش طنین آزادی، نوع دوستی ، جوانمردی و دفاع از حق و عدالت را می شنود.

با رایزنی شاه و پذیرش امریکا، اسدالله عَلَم که یک زمین دار بزرگ بود و پدرش محمد ابراهیم خان شوکت المُلک امیر قائنات ( منطقه بیرجند و سیستان) از زمین داران معروف به شمار می رفت، به نخست وزیری رسید. او خود را «غلام خانه زاد» شاه می دانست و خودش را «چاکر» شاه خطاب می کرد.

عَلَم وظیفه داشت طرحهای دیکته شده امریکا به شاه را اجرایی کند. از جمله این طرحها «لایحه انجمن های ایالتی و ولایتی» است. این لایحه مربوط به شرایط انتخاب کنندگان(مردم) و انتخاب شوندگان(کاندیداها) در رای گیری بود. بر اساس این لایحه، دیگر نمایندگان منتخب، لازم نبود به قرآن سوگند یاد کنند و می توانستند به هر کتاب مقدس دیگری سوگند بخورند؛ در حالی که براساس متن قانون اساسی، دین رسمی کشور «اسلام» قید شده بود؛ البته موارد غیر شرعی و غیر قانونی دیگری هم در این لایحه بود.

تلاش پدر باعث شد تا نخست وزیر نتواند لایحه ای را که امریکایی ها به آن دل بسته بودند، اجراء نماید.

بعد از عقب نشینی دولت، شاه با فشار امریکا تصمیم گرفت اصلاحات مورد نظر آمریکا را را با هر قیمتی به مردم تحمیل کند. یک ماه بعد از لغو تصویب نامه توسط دولت، شاه در نطق 19 دی 1341، مخالفان تصویبنامه که همان مراجع طراز اول حوزه بودند را «مُرتَجِع» خواند و خبر از برپایی رفراندوم داد تا مردم خودشان به این اصلاحات رای دهند.

رفراندوم انقلاب سفید از طرف مراجع تقلید و از جمله حاج آقا روح الله تحریم شد؛ چرا که مخالفت علما با اقدامات شاه، ریشه شرعی داشت و آنچه بر اساس اسلام ممنوع است را نمی شد با رأی مردم مشروع کرد.

مراجع طراز اول ایران چه در قم و چه در شهرستانها، در تحریم رفراندوم بیانیه دادند و وعاظ بر سر منابر مردم را نسبت به مسأله آگاه کردند.

دولت اسدالله علم نیز در 11 اسفند مواد به رأی گذاشته شده که همان فرمان شش ماده ای شاه بود را به استانداری ها برای اجرا بخشنامه کرد.

در اعتراض به این اقدام پدر از علما خواستند در اقدامی بی سابقه عید نوروز آن سال را عزای عمومی اعلام کنند. در این نشست، قرار شد عید سال 1342 را به دلیل صدماتی که بر پیکر اسلام وارد شده است، عزای عمومی اعلام کنند. تحریم عید تا آن زمان سابقه نداشت.

عید نوروز آن سال مصادف با شهادت امام صادق (ع) هم بود و پدر گوشزد کردند که به مردم بگویند: اعلام عزای عمومی برای شهادت امام صادق(ع) نیست؛ بلکه برای اقدامات غیر شرعی هیأت حاکمه است؛ اگر چه عزاداری برای امام صادق (ع) هم لازم است.

با پیشنهاد پدر، هر کدام از مراجع تقلید جداگانه اعلام کردند امسال مسلمین عید ندارند.

ر‍ژیم شاه از استقبال مردم از درخواست علما به شدت ناراحت بود؛ لذا تصمیم گرفت تا انتقامی سخت بگیرد. بنابراین طلاب جوانی که در مدرسه فیضیه، مشغول عزاداری بودند را به شدت مورد حمله قرار داد و تعداد زیادی از طلاب، مجروح و چند نفری هم در این حمله کشته شدند. مأموران با نعره های «جاوید شاه» کتب و وسایل طلاب را آتش زده و با محاصره مدرسه فیضیه، مانع کمک رسانی مردم به طلاب شدند.

در تبریز هم مأموران که برای جمع آوری اعلامیه حاج آقا روح الله در تحریم عید، به مدرسه طالبیّه رفته بودند، با طلاب درگیر شده و طلاب و مردمی که به کمک آنها آمده بودند را به شدت سرکوب کردند

پدر در این حادثه با روحی مطمئن و آرام، خطاب به جمعیت فرمودند:

«ناراحت و نگران نباشید و مضطرب نگردید. ترس و هراس را از خود دور کنید. شما پیرو پیشوایانی هستید که در برابر مصائب و فجایع صبر و استقامت کردند...

شما امروز چه می گویید ؟! از چه می ترسید؟! برای چه مضطربید؟! عیب است برای کسانی که ادعای پیروی از حضرت امیر (ع) و امام حسین (ع) را دارند و در برابر این نوع اعمال رسوا و فضاحت آمیز دستگاه حاکمه خود را ببازند.

دستگاه حاکمه با ارتکاب این جنایت خود را رسوا و مفتضح ساخت و ماهیت چنگیزی خود را نشان داد. دستگاه جبار با دست زدن به این فاجعه، شکست و نابودی خود را حتمی ساخت. ما پیروز شدیم.

ما از خدا می خواستیم که این دستگاه ماهیت خود را بروز دهد و خود را رسوا کند؛ امروز وظیفه ماست که در برابر خطراتی که متوجه اسلام و مسلمین می باشد، برای تحمل هرگونه ناملایمات آماده باشیم تا بتوانیم دست خائنین به اسلام را قطع نماییم و جلو اغراض و مطامع آنها را بگیریم.»(4)

من جوانی هفده ساله بودم و از دیدن این صحنه ها واقعا ترسیده بودم؛ اما وقتی پدر این مطالب را برای جمعیت گفتند، همه آرام شدند و نور امید در دلها روشن شد. پدر حقیقتاً راست می گفتند که ما پیروز شده ایم؛ چرا که شاه چهره واقعی خودش را نشان داد و دیگر نمی توانست خودش را حافظ احکام شرع و قانون اساسی بداند. فاجعه حمله به مدرسه فیضیه، پُتک محکمی بود که بر سر رژیم شاه فرود آمد.

حاج آقا روح الله در پاسخ به این رفتار وحشیانه شاه، اعلامیه ی تندی صادر کردند. اعلامیه ی پدر جانی دوباره به کسانی داد که فکر می کردند با رژیمی تا این حد وحشی نمی توان مبارزه کرد. پدر در این اعلامیه «تقیّه» یعنی سکوت در مقابل ظالم به خاطر حفظ مصالح، را حرام اعلام کرده و اظهار حقایق را واجب دانسته بودند و با شهامت این گونه گفتند:

«من اکنون قلب خود را برای سر نیزه مامورین شما حاضر کرده ام؛ ولی برای زورگویی ها و خضوع در مقابل جباری های شما حاضر نخواهم کرد. من به خواست خدا احکام خدا را در هر موقع مناسبی بیان خواهم کرد و تا قلم را در دست دارم کارهای مخالف مصالح مملکت را بر ملا می کنم.» (6)

مأموران ساواک همه حرکات حاج آقا روح الله و سخنان ایشان را به تهران گزارش می دادند. دادسرای قم برای پدر احضاریه فرستاد و می خواست پدر را به جرم نشر اکاذیب، دستگیر نماید؛ امّا پدر به این احضاریه توجه نکردند و مأموران هم از ترس شورش عمومی، جرأت نکردند برای دستگیری ایشان به منزل بیایند.

محرم سال 1342 از راه می رسید و شاه می دانست که علما، از فضای پرشور محرم استفاده کرده و رژیم یزیدی او را زیر سوال خواهند برد؛ به همین دلیل، قبل از آغاز محرم، وعاظ مشهور و حتی مدیران مساجد به ساواک احضار شدند و از آنها تعهّد گرفته شد که نباید راجع به سه موضوع صحبت کنند: اول اینکه مدام نگویند دین در خطراست و دوم اینکه راجع به شاه حرف نزنند و سوم اینکه از اسرائیل و خطر آن برای جهان اسلام و ایران صحبتی نکنند.

اتفاقاً این سه موضوع، محور اصلی همه منبرها بود؛ چرا که شاه عامل همه بدبختی ها بود و هم او بودکه روابط پنهانی با سران اسرائیل داشت و با ایجاد فاجعه فیضیه و تهدید علما اقدام به زدودن دین از فرهنگ مردم کرده بود.

تاکنون هرگز چنین محرّمی به چشمم ندیده بودم. انگار، ایران واقعاً صحرای کربلا و شاه هم یزید زمان بود.

عکس های بزرگی از حاج آقا روح الله، در سردر حسینیه ها و مساجد نصب شده بود؛ حتی دسته های عزاداری، عکس پدر را روی علائم خود نصب کرده بودند. مراسم عزاداری بیشتر شبیه مراسم اعتراض بود. واعظان در حضور هزاران نفر منبرهای آتشین رفتند و هر آنچه لازم بود را گفتند.

پدر، از قبل خبر داده بودند که در روز عاشورا در مدرسه فیضیه سخنرانی خواهند کرد. نام فیضیه لرزه بر اندام رژیم شاه می انداخت. ساواک و ماموران شهربانی قبل از عاشورا آماده باش بودند تا جلو هر تحرّکی را بگیرند.

عصر عاشورا، ساعت شش بعد از ظهر پدر با چهره ای ملکوتی در جایگاه قرار گرفتند. ماموران مخفی رژیم بلافاصله برق را قطع کردند تا صدای پدر به کسی نرسد؛ اما دوستان سریعا با برق باطریها، بلندگوها را راه انداختند.

حاج آقا روح الله در سخنرانی شان شخص شاه را مورد حمله قرار دادند و او را نصیحت و شاه را نسبت به سرانجام کارهایش آگاه کردند.

مردم در بین صحبتهای پدر گاهی گریه می کردند. مردم، پدر را به عنوان رهبرشان پذیرفته بودند.

حاج آقا روح الله گفتند:

آقا! من به شما نصیحت می کنم، ای آقای شاه! ای جناب شاه! من به تو نصیحت می کنم. دست بردار از این کارها؛ آقا! اغفال دارند می کنند تو را، من میل ندارم که یک روز، اگر بخواهند بروی همه شکر کنند... اگر دیکته می دهند دستت و می گویند بخوان، در اطراف آن فکر کن... خدا کند که مُرادت از اینکه مرتجعین سیاه، مثل حیوان نجس هستند و ملت باید از آنها اِحتراز کند، مرادت علما نباشد و الّا تکلیف ما مشکل می شود و تکلیف تو مشکل تر می شود. نمی توانی زندگی کنی، ملت نمی گذارد زندگی کنی،...آقا چهل و پنج سالت است شما...بس کن، نشنو حرف این و آن را، یک قدر تفکر کن...یک قدر عبرت ببر، عبرت از پدرت ببر...ولله اسرائیل به درد تو نمی خورد. قرآن به درد تو می خورد...تو مگر بهایی هستی که من بگویم کافر است بیرونت کنند، نکن این طور...همه چیز را گردن تو دارند می گذارند. بیچاره! نمی دانی آن روزی که یک صدایی درآید یک نفر از اینها که با تو رفیق هستند، رفاقت ندارند، اینها همه رفیق دلار هستند....» (8)

روز بعد از سخنرانی پدر، من در تهران منزل پدر بزرگ بودم. گویا فصل امتحانات دبیرستان بود.

از اول صبح می دیدم که اوضاع مثل هر روز عادی نیست. هرجا که می رفتم صحبت از سخنرانی آیت الله خمینی و واکنش شاه بود.

کسی مرا نمی شناخت. خودم هم سعی می کردم کسی مرا نشناسد؛ چون بعید نبود ساواک بخواهد از طریق ما به پدر ضربه بزند و ایشان را زیر فشار قرار دهد. در این بین گوش می دادم که ببینم چه شده است؛ ناگهان یک نفر گفت: حاج آقا روح الله خمینی را دیشب گرفته اند. ترس و وحشت تمام وجودم را گرفت. بی درنگ به سمت گاراژ های اتوبوس رانی به راه افتادم تا خودم را به قم برسانم.

همه از سرنوشت حاج آقا روح الله اظهار بی اطلاعی می کردند. تهران حالت نیمه تعطیل داشت؛ حتی درِ گاراژها را بسته بودند و برخی وقتها صدای شلیک گلوله هم می آمد. نمی دانستم باید چکار کنم. بغض گلویم را گرفته بود و از این گاراژ به آن گاراژ می دویدم تا هر طور شده به قم بروم. ناگهان دیدم یک اتوبوس آماده حرکت به سمت قم است، به سرعت خودم را به اتوبوس رساندم؛ امّا تمام صندلیها پُر بود و جای نشستن هم نداشت. با این وجود، این تنها وسیله بود. هر چه اصرار می کردم، حریف راننده اتوبوس که مانع سوار شدن من می شد، نمی شدم. مردم که دیدند جوانی شانزده، هفده ساله این قدر اصرار می کند، از راننده خواستند مرا هم سوار کند و بالاخره من سوار اتوبوس شدم.

راه دور بود و هوا هم گرم و تفتیده، جایی هم نبود که بنشینم؛ از طرف دیگر همه فکرم مشغول این بود که نکند ماموران رژیم بلایی به سر پدر آورده باشند، نکند مادر و خواهرها و آقا مصطفی آسیبی دیده باشند؟ این همه بگو مگوی مردم چه معنی داشت!.حتی داخل اتوبوس هم مردم از حاج آقا روح الله حرف می زدند.

اگر خودم را همانجا معرفی می کردم و می گفتم: جماعت! من سیّد احمد، پسر حاج آقا روح الله هستم، ارادتمندان پدر حتماً برای من جا باز می کردند، تازه از کجا معلوم بود که مردم باور کنند این جوان پریشان حال، پسر رهبر مخالفان شاه است.

اتوبوس به راه افتاد. سه-چهار ساعت بدون صندلی در هوای گرم خرداد ماه مسیر تهران-قم طی شد، حتی وقتی از کویر قم می گذشتیم اینقدر ذهنم مشغول بود که من اصلاً متوجه نشدم.

به محض اینکه به قم رسیدیم، دیدم شهر به هم ریخته است و صدای تیر اندازی می آید. دلشوره ام بیشتر شد. بلافاصله خودم را به منزل رساندم. دیدم مردم دور منزل، جمع شده اند و عده ای هم داخل حیاط بودند.

خُشکم زده بود که نکند اتفاق ناگواری افتاده است، بلافاصله سراغ مادر را گرفتم. مادر، مرا در کمال آرامش در آغوش گرفت. دیدم ایشان آرام هستند و خواهر ها نیز نگرانی ندارند وآقا مصطفی هم در میان مردم و دوستداران پدر بود تا چاره ای بیندیشند. خواهرها، وقتی برادر کوچکشان را این گونه سراسیمه و نگران دیدند، برایم آب آوردند و به من آرامش دادند.

ماجرا از این قرار بود که شب بعد از سخنرانی پدر، مأموران ساعت سه و سی دقیقه نیمه شب، بدن اجازه از دیوار منزل حاج آقا روح الله رفته و به داخل منزل پریده بودند و سپس شروع به کتک زدن خدمتکار منزل می کنند تا جای پدر را بگوید. پدر هم که برای نماز شب بیدار شده بودند، با شنیدن سر و صدا به حیاط منزل آمده و سر ماموران داد می زنند: روح الله خمینی من هستم به این بیچاره ها چکار دارید؟! مأموران بی درنگ پدر را دستگیر کرده و قبل از اینکه کسی متوجه شود، او را سوار بر تاکسی به سمت تهران حرکت دادند.

مأموران رژیم فکر کرده بودند که حتماً گروهی مسلح از بیت پدر محافظت می کند، برای همین با نقشه قبلی و تجهیزات لازم و بنا به حکم سرلشکر پاکروان رییس ساواک، در نیمه های شب اقدام به بازداشت حاج آقا روح الله کرده بودند.

سرهنگ مولوی رییس ساواک تهران شخصاً در عملیات حضور داشته تا از نزدیک همه چیز را کنترل کند؛ امّا وقتی آنها از دیوار منزل بالا می روند، تازه می فهمند بیت پدر اصلاً محافظ ندارد و فقط خادم منزل حضور دارد و حتّی آقا مصطفی پسر بزرگ خانواده در منزل خودش درست روبروی منزل پدر، استراحت می کند.

مادر می گفتند: آقا – پدر را همیشه آقا صدا می کردند- خودشان را آماده دستگیری کرده بودند و منتظر بودند که مأموران بیایند و ایشان را ببرند تا دیگر تکلیفی نداشته باشند.

وقتی پدر را در تاریکی شب بردند، آقا مصطفی داد می زند: مردم! خمینی را بردند؛ ولی دیگر دیر شده بود.

صبح خیلی زود، مردم که متوجه بازداشت مرجع تقلیدشان می شوند، پشت سر آقا مصطفی به سمت حرم حضرت معصومه (س) راه افتاده و به زودی مراجع بزرگ تقلید هم در حرم، به نشانه اعتراض در بین مردم حاضر می شوند. شهر در بُهت و حیرت بود که چطور شاه به خودش اجازه داده مأمورانش به دستور او نیمه های شب از دیوار خانه مرجعیت بالا رفته و ایشان را دستگیر نماید.

هر لحظه بر تعداد مردم خشمگین افزوده شده و نهایتاً کار به درگیری با ماموران کشیده می شود و تعداد زیادی از مردم زخمی و شهید می شوند.

از یک طرف که می دیدم مادر و خواهران نگرانی ندارند و پدر خودشان این راه را انتخاب کرده بودند، خیالم راحت شد؛ امّا همه ما یک نگرانی مشترک داشتیم و آن اینکه رژیم با پدر چه کرده است و کسی هم از ایشان خبر ندارد. از رژیم خون ریز شاه که برای چندمین بار خون مردم بی گناه را ریخته بود، بعید نبود که بخواهد پدر را به نحوی از بین ببرد.

غروب نشده بود که از تهران خبر های بدی رسید. سرو صداهایی که من اول صبح در تهران شنیده بودم، بی دلیل نبود. مردم خشمگین تهرانی در اعتراض به دستگیری حاج آقا روح الله، به خیابانها آمده و بازاریان با تعطیل کردن بازار به تظاهرات و شعار علیه ر‍ژیم شاه پرداختند.

به دستور شخص شاه، نظامیان به سمت مردم تیراندازی کرده و صدها نفر را شهید کرده بودند. مردم شجاع ورامین هم که کفن پوشان راهی تهران شده بودند و شعار می دادند «یا مرگ، یا خمینی» توسط مأموران شاه، قتل عام شده و عده زیادی به شهادت رسیدند.

با تاریکی شب، تاریخ ایران هم در تاریکی فرو رفت تا طلوع خورشیدی دیگر، دیوها و شیاطین بر کشور حکم برانند. قیام پانزدهم خرداد سال 1342، تیر خلاصی بر حکومت سیاه محمد رضا پهلوی بود و این بار حتی جهانیان نیز فهمیدند که شاه ایران در سایه حمایت دولت امریکا، ناقض حقوق اساسی مردم خودش است و شعارهای بشر دوستانه رییس جمهور امریکا برای پیشرفت مردم ایران، حیله و نیرنگی بیش نیست و فرامین شش ماده شاهانه ای که محمد رضا – به قول خودش-  برای پیشرفت مردم ایران صادر کرده بود و از مردم هم رأی گیری هم کرده بود! چیزی بیش از همان سخنی که پدر گفتند نبود: رفراندوم مبتذل! حالا دیگر پرده ها فرو افتاده و حقیقت عیان شده بود.

با دستگیری پدر، جامعه علیه شاه به پا خاست. سیل تلگرافها برای آزادی ایشان صادر شد و با اینکه قیام مردم سرکوب شده بود؛ امّا کوچکترین اقدامی برای به خطر افتادن جان پدر جامعه را منفجر می کرد. نتیجه ای که بعد از دستگیری پدر به دست آمد، وحدت علما بود.

سرلشکر پاکروان رییس ساواک، شخصاً به زندان رفت و به پدر گفت: آقا! سیاست عبارت است از: دروغ گفتن، خُدعه، فریب، نیرنگ و خلاصه پدر سوختگی است؛ ‌آن را شما برای ما بگذارید. پدر هم در جواب او در جمله ای کوتاه گفته بودند: ما از اول هم وارد این سیاست که شما می گویید نبوده ایم.

شاه از زندانی کردن پدر چیزی نصیبش نشد و فقط چهره واقعی خودش را به مردم ایران و جهانیان نشان داد و بعد از دو ماه مجبور شد پدر را در یازدهم مرداد 1342 از زندان آزاد و تحت مراقبت شدید ساواک، به منزلی در داودیه منتقل کند.

به دیدن پدر در داودیه رفتیم. ایشان نه تنها کسالتی نداشتند بلکه به آینده بسیار امیدوار هم بودند. پدر قلباً اعتقاد داشتند که جامعه بیدار شده است و حتی اگر خمینی هم نباشد، جامعه به مسیر درست حرکت خواهد کرد. پدر در ادامه راهی که انتخاب کرده بودند، مصمم تر شده بودند.

هنوز کسی را یارای این نبود که خبر قتل عام مردم در 15 خرداد را به پدر بدهد.

وقتی این خبر فاجعه آمیز را به ایشان دادند، پدر علی رغم اینکه در مصیبتها –به جز مصیبت اهل بیت(ع) -کمترین ناراحتی بروز نمی دادند؛ امّا در مصیبت شهدای پانزدهم خرداد، به سختی گریستند و گفتند: من ناراحت هستم که خود من و بچه های من سالمند؛ امّا جوانهای مردم شهید شده اند.

ساواک خیلی سعی کرد که مردم از آزادی حاج آقا روح الله از زندان خبردار نشوند؛ ولی در همان لحظات اولیه انتقال ایشان به منزلی در داودیه، علمای درجه اول و ملتی که مشتاق دیدن ایشان بودند، در اطراف منزل تجمع کرده و به دیده بوسی پدر می رفتند.

چه زیبا بود وقتی می دیدم مردم در هنگام ملاقات با پدر گریه می کنند؛ انگار که سنگ صبور مردم در غم شهدای قیام پانزدهم خرداد این مرد بزرگ بود.

خیل عظیم جمعیت به حدّی شد که ساواک پدر را ملاقات ممنوع کرد؛ امّا پدر به بالکن طبقه دوم رفته و به ابراز احساسات مردم داخل خیابان پاسخ دادند. ساواک نگران شد؛ لذا ساعت دوازده نیمه شب پدر را به منزلی در قیطریه منتقل کرد و تا چند ماه بعد که ایشان شدیداً تحت نظر بودند و هیچ کس بدون اجازه ساواک نمی توانست با ایشان ملاقات کند، در همان منزل و بعداً در منزل دیگری در همان نزدیکی، تحت نظر بودند.

شاه حاج آقا روح الله را زندانی نمود و خودش برای سفری تفریحی با پول مردم ایران عازم اروپا شد. پس از چهل روز وقتی بازگشت، اوّلین کاری که کرد، اسدالله عَلَم –نخت وزیر- را مجبور به استعفا نمود و حسنعلی منصور را مأمور تشکیل دولت جدید کرد.

اسدالله علم به پاس خدماتی که به دربار پهلوی کرده و در این راه دستش به خون پاک مردم آغشته شده بود، وزیر دربار محمد رضا گردید.

در آستانه سال جدید، علما برای شکستن حصر پدر، از پای ننشستند و منصور را تهدید کردند تا حاج آقا روح الله را آزاد کند.

سرانجام، ساعت ده شب 15/1/1343 پدر پس از آزادی وارد قم شدند و مردم آن سال را عید واقعی خود دانسته و جشن های مُفصّلی گرفتند.

پدر همانطور که گفته بودند، عزمشان برای مبارزه، جدی تر شده بود و در ملاقات با دانشجویان در بیت، خطاب به دانشجویان گفتند:

«خمینی را اگر بردار بزنند، تفاهم نخواهد کرد...من از آن آخوندها نیستم که در اینجا بنشینم و تسبیح به دست بگیرم. من پاپ نیستم که فقط روزهای یکشنبه مراسمی انجام دهم و بقیه اوقات برای خود سلطانی باشم و به امور دیگری کاری نداشته باشم.» (9)

اندکی بعد در جمع عدّه ای از روحانیون بیان کردند:

«امروز روزی نیست که در خانه نشست و دعا خواند. روز مبارزه است، روزی است که دشمن به دین حمله کرده و باید در مقابل بایستیم و من تا آخرین قطره خونم می ایستم»(10)

حوادث پشت سرهم رخ می داد. پشت پرده، شاه دست به فروش استقلال کشور زده بود و از ترس واکنش مردم و علمایی مثل پدر، صدایش را هم در نمی آورد. نمایندگانی از مجلس شورای ملی که با علما در ارتباط بودند، خبر از تصویب لایحه ای دادند که مطابق با آن لایحه، علاوه بر سفیر امریکا در ایران، تمامی مستشاران (کارکنان) امریکایی مستقر در ایران و خانواده هایشان، مصونیّت قضایی و دیپلماتیک پیدا می کردند. امریکایی ها از مدتها قبل در ایران نفوذ کرده بودند و در تمامی ارکان ارتش ایران حضور داشته و به شدّت افسران ایرانی را تحقیر می کردند. در داخل خیابانها هم، هر طور دوست داشتند، رفتار می کردند و پلیس ایران حق دخالت نداشت؛ حتّی مرتکب قتل می شدند و کسی نمی توانست از آنها بازخواست کند. دولت امریکا می دانست دیر یا زود بین مردم ایران و مأموران امریکایی درگیری رخ خواهد داد؛ لذا به دنبال این بود تا با تحمیل قوانینی، ایران را رسماً به زیر سلطه خود وارد کند. بنابراین لایحه که «کاپیتولاسیون» یا قانون مصونیت مستشاران آمریکایی در ایران در سوم مرداد ۱۳۴۳ به تصویب مجلس سنا رسید.

شاه، سند بردگی ملت ایران را امضاء کرده بود و حقیقتاً نوکری خودش را به اربابانش نشان داد. دولت امریکا به او قول داده بود در صورت تصویب این قانون، به او وامی دویست میلیون دلاری، به شرط خرید تجهیزات نظامی از امریکا، خواهد داد.

با تصویب این قانون، امریکایی ها به هرچه می خواستند رسیدند. مشتری مناسبی هم برای بازار اسلحه هایشان پیدا کردند؛ تاجری به نام محمد رضا که تا سالها بعد مشتری پرو پا قرص آخرین فناوریهای نظامی امریکا بود؛ به کارکنانش در ایران هم مصونیت قضایی داده بود تا برای تأمین منافع امریکا، هر کاری خواستند بکنند و کسی هم اعتراض نکند.

سهم مردم ایران از این افتخارات همایونی، بدهکاری های میلیونی و تحقیر شدنشان بود.

خبر تصویب اینن لایحه را که به حاج آقا روح الله دادند بلافاصله اعلام کردند که در روز چهارم آبان، همزمان با سالروز ولادت حضرت زهرا (س)، برای مردم صحبت خواهند کرد.

روز موعود، علاوه بر مردم قم، کسان دیگری هم ضبط صوت به دست از شهرهای دیگر آمده بودند. منزل حاج آقا روح الله، مملو از جمعیت بود و برای اینکه صدای پدر، به مردم داخل کوچه ها هم برسد، بلندگو نصب کرده بودیم.

روز ولادت حضرت زهرا (س) بود و مردم انتظار شادی و شادمانی داشتند؛ امّا وقتی ساعت هشت و نیم صبح، پدر از اندرونی بیرون آمدند، مردم با دیدن چهره غمگین و قد خمیده حاج آقا روح الله، ناخودآگاه شروع به گریه کردند، سکوت همه جا را فرا گرفته بود.

پدر شروع به سخنرانی کردند:

« انّا لله و انّا الیه راجعون. (صدای گریه مردم) من تاثُرات قلبی خودم را نمی توانم اظهار کنم. قلب من در فشار است. این چند روزی که مسائل اخیر ایران را شنیده ام، خوابم کم شده است، ناراحت هستم. قلبم در فشار است. با تاثُرات قلبی روزشماری می کنم که چه وقت، مرگ پیش بیاید. (صدای گریه مردم) ایران دیگر عید ندارد. عید ایران را عزا کردند...ما را فروختند، استقلال ما را فروختند ...(صدای گریه مردم) اگر یک خادم امریکایی، اگر یک آشپز امریکایی، مرجع تقلید شما را در وسط بازار ترور کند، زیر پا منکوب کند، پلیس ایران حق ندارد محاکمه کنند، بازپرسی کنند، باید برود امریکا آنجا در امریکا ارباب ها تکلیف را معین کنند...ملت ایران را از سگ های امریکایی پست تر کردند؛ اگر چنانچه کسی سگ امریکایی را زیر بگیرد، بازخواست می کنند؛ لکن اگر شاه ایران یک سگ امریکایی را زیر بگیرد، بازخواست می کنند...

آقا! من اعلام خطر می کنم. ای ارتش ایران، من اعلام خطر می کنم. ای سیاسیون ایران، من اعلام خطر می کنم. ای علمای ایران، ای مراجع اسلام... ای نجف، ای قم، ای مشهد، ای تهران، ای شیراز، من اعلام خطر می کنم... معلوم می شود زیر پرده ها، چیزهایی است و ما نمی دانیم. در مجلس گفتند که نگذارید پرده ها بالا برود. معلوم می شود خواب ها برای ما دیده اند....

آقا! این مملکت اگر اشغال امریکایی ها است، پس چرا این قدر عربده می کشید، پس چرا اینقدر دم از ترقی می زنید؟!... دلارها را شما می خواهید استفاده کنید و نوکری ش را ما بکنیم؟!...» (11)

موقعی که حاج آقا روح الله سخنرانی می کردند، مردم بارها با صدای بلند گریه کردند. پدر، علاوه بر این سخنرانی، اعلامیّه ای هم در محکومیت لایحه کاپیتولاسیون صادر کردند، که در سطح کل کشور پخش شد.

جامعه از آنچه رخ داده بود، با شجاعتی که پدر به خرج دادند، آگاه شد. بار دیگر موقعیت شاه، در معرض خطر قرار گرفت و امریکاییها هم که مراقب اوضاع بودند، منافعشان را در شُرف از دست رفتن دیدند.

وقتی پدر بعد از سخنرانی کوبنده شان به داخل منزل آمدند، گفتند: راحت شدم، تکلیف از دوشم برداشته شد. شاه و امریکایی ها نقشه ها کشیدند و پشت درهای بسته مکر کردند تا چراغی که حاج آقا روح الله داشت در دل مردم روشن می کرد را خاموش کنند ولی پدر قیام برای خدا کرده بودند و خدا بنگانش را تنها نمی گذارد.

نیمه های شب 13 آبان 1343 بود که با سر و صدایی از خواب پریدم. به داخل حیاط که آمدم، متوجه شدم دهها کماندو، منزل پدر را محاصره کرده اند. باز هم سرهنگ مولوی رییس ساواک تهران بود.

انگار این سرهنگ، مأموریتی ساده تر از دستگیری حاج آقا روح الله نداشت. منزلِ بدون محافظ و نگهبان، نیاز به این همه نیروی وی‍ژه نداشت. گویا سرهنگ اینقدر ادب نداشت در بزند و حتماً باید نصف شب از دیوار خانه مرجعیت بالا برود؛ آنهم کسی مثل پدر که خودش را آماده دستگیر شدن کرده بودند و منتظر بودند برای بردن ایشان بیایند. مگر ساواک چقدر از این پیرمرد می ترسید که این گونه ایجاد رُعب و وحشت می کرد.

همه مان با نگرانی و ترس بیدار شدیم و پدر را دیدیم که آماده رفتن می شدند. پدر برای نماز شب بیدار شده بودند و با ورود مأموران به داخل منزل، مُهر و کلید قفسه شان را به مادر دادند و همه را دعوت به صبر برای خدا کردند.

پدر را بردند؛ امّا سحر نزدیک بود. ما نمی دانستیم؛ ولی سنت الهی این است که حق نابود شدنی نیست و روزی خواهد آمد که نور الهی بر سیاهی طاغوت چیره خواهد شد و این طاغوت ها نمی توانند نور الهی را با مکرهایشان خاموش کنند.

شاه با چراغ سبز امریکایی ها به جای این که پدر را زندانی کند، خواست برای همیشه از دستش خلاص شود؛ لذا همان روز که ایشان را بازداشت کردند، به فرمان شاه، به فرودگاه برده و با هواپیمای نظامی c-130 به آنکارا در ترکیه منتقل کردند.

مردان خانواده را دستگیر کرده بودند و کسی هم از سرنوشتشان خبر نداشت. حالا من مانده بودم و مادری که خدا صبر زینبی به او داده بود. با آرامش او، من هم آرامش می گرفتم.

مادر می گفتند: اینها می خواهند چراغ منزل پدرت را خاموش کنند تا دیگر صدایی از کسی در نیاید. همانجا به مادر قول دادم که نخواهم گذاشت چراغ بیت حاج آقا روح الله را خاموش کنند.

پشت پا زدم به هرچی فوتبال و ورزشه و راه خودم را مبارزه علیه طاغوت زمان برگزیدم. با اینکه در دانشسرای عالی حسابداری قبول شده بودم؛ اما دیگر مجالی برای درس خواندن در چنین مملکتی نبود. راست بود که من ظرف همین دو - سه ساله درس هایی بزرگ از مبارزه، در مکتب پدر و برادر آموختم. نهضت اسلامی پدر، مرد میدان مبارزه می خواست.

ساواک در برخورد با مبارزان، چنان خشونتی به خرج می داد که همه با شنیدن نام این سازمان اطلاعاتی و امنیتی، یاد شکنجه گاهها و سیاهچالها می افتادند.

شاه، پدر را ابتدا به ترکیه تبعید کرد و مصطفی را هم نزدیک دو ماه در زندان قِزل قلعه حبس انفرادی نمود و بعد او را نزد پدر در ترکیه تبعید کرد.

مادر بی تاب پدر بود؛ ولی برای خدا صبر می کرد. او سالها با صبرش و تحمل مشکلات غُربت و تبعید، در کنار پدر مبارزه کرد و هرگز هم گلایه ای نکرد. او تنها مادر من و مصطفی و خواهر  نبود، بلکه مادر همه مبارزانی بود که به پدر اقتدا کرده و همسر و فرزندانشان در این راه به سختی افتاده بودند.

ساواک، مرا به شدت تحت نظر گرفته بود و منتظر بود که من هم کوچک ترین کاری بکنم تا برایم پرونده بسازد.

من در این زمان جوانی نوزده ساله بودم و در کلاس ششم متوسطه درس می خواندم. آنها فکر کرده بودند که یک جوان کم سن و سال نتواند به امورات بیت حاج آقا روح الله برسد. کور خوانده بودند، به زودی با همکاری عده ای از شاگردان پدر، شبکه تکثیر و توزیع اعلامیه های حاج آقا روح الله را، راه انداختیم.

ساواک بهانه ای برای دستگیری من نداشت؛ ولی یک بار در داخل کوچه ای خلوت، مأموران ساواک که مرا تعقیب می کردند، از من خواستند همراهشان به ساواک بروم؛ اما من بهانه آوردم که باید حتماً پدرم حاج آقا روح الله خمینی اجازه دهند. به حدی از این صحبت من خشمگین شدند که مرا که جوانی کم سن و سال بودم را به شدت کتک زدند و لباسهایم را پاره کردند. مردم به دادم رسیدند و کتابهایم را از روی زمین جمع کردند و آن روز با لباسهای خاک آلود و خونین به منزل رفتم.

پس از مدتی دولت ایران تصمیم گرفته بود که پدر را به عراق تبعید کند. در 13 مهرماه 1344 پدر به  عراق تبعید شدند. رژیم شاه با این کار ضربه مهلکی به خودش وارد کرد؛ چرا که علمای طراز اول جهان تشیع در حوزه عراق حضور داشتند و سیل ایرانیانی که هر سال برای زیارت به کربلا و نجف می رفتند، می توانستند سفیران خوبی برای گسترش نهضت اسلامی باشند. عراق برای پدر می توانست سنگر مبارزه باشد و همین اتفاق هم افتاد.

در داخل کشور هم ارتباط ما با پدر راحت تر می شد؛ چرا که مبارزان و شاگردان پدر، به بهانه زیارت راحت تر می توانستند از چنگ جاسوسان ساواک بگریزند. آنهایی هم که رسماً موفق به گرفتن گذرنامه نمی شدند؛ از طریق قاچاق از مرز رد می شدند و خود را به نجف و کربلا می رساندند.

از طرف دیگر دولت عراق هم مخالف شاه بود و اگر چه رژیم بعث عراق مورد تأیید علما نبود؛ ولی گاهی امکاناتی را به مخالفان شاه می داد و ما می توانستیم از همین اندک برای مقابله با ر‍ژیم شاه بهره ببریم؛ مثلاً پخش برنامه از رادیو فارسی بغداد که به همّت مصطفی و دوستانش انجام می شد، باعث گردید تا در دورترین نقاط ایران هم، مردم از اعلامیه های حاج آقا روح الله با خبر شوند.

به دنبال این بودم تا راهی برای سفر به عراق پیدا کنم. ازمن برای عضویت در یکی از تیم های فوتبال درجه اول تهران دعوت کرده بودند. بهانه خوبی بود که از این طریق گذرنامه بگیرم؛ اما نهایتاً عضویت مرا نپذیرفتند و من هم فوتبال را برای همیشه رها کردم.

ساواک به بهانه اینکه من مشمول بوده و خدمت سربازی دارم، به من گذرنامه نمی داد. تنها راهی که باقی می ماند، خروج از مرز بدون گذرنامه بود، یک مشکل داشتم و آن اینکه سپهبد نصیری رییس ساواک دستور داده بود که به شدت مرا زیر نظر بگیرند و همه رفت و آمدهایم را زیر نظر داشته باشند. خلاص شدن از شرّ جاسوسان ساواک، کار ساده ای نبود. ساواک، مرا با عنوان سید احمد مصطفوی خمینی فرزند روح الله می شناخت.

اواخر سال 1344 از مرز کشور به صورت قاچاق و با لباس عربی، خارج شدم و تا ساواک متوجه اوضاع شود، من در عراق و نزد پدر، برادر و مادر بودم. بعد از اینکه پدر به عراق تبعید شدند، مادر هم به ایشان در دیار غربت پیوستند.

در مسیر بازگشت در مرز خسروی، دستگیر شدم. در بازجویی، خودم را احمد مصطفوی شغل میوه فروش در محله جوب شور قم معرفی کردم که به قصد زیارت از مرز خارج شده ام. ساواک کرمانشاه به هویت من پی نبرد و مرا آزاد کرد.

وقتی به قم آمدم. اولین کاری که کردم، گزارش سفر را برای مادر ارسال کردم و برای اینکه ساواک مشکوک نشود، آدرس شیخ نصراله خلخالی -که از یاران پدر در نجف بود- را روی پاکت نوشتم. این نامه به دست ساواک افتاد و آنها تازه فهمیدند که چه کلاهی سرش رفته و علی رغم دستور ریس کل ساواک، من که جوانی نوزده- بیست ساله بودم، از جلو چشمشان به عراق رفتم و برگشتم.

منزل پدر در قم را به شدت تحت نظر گرفته بودند و حتی مدتها پست مراقبت ویژه ای سر کوچه بود که همه رفتن و آمدنها را زیر نظر می گرفت. یکی از دوستان که از این کار رژیم شاه خیلی اظهار ناراحتی می کرد، به او گفتم: ناراحت نباش، اینها نمک مبارزه است.

وقتی شیفت نگهبان پست تمام می شد، درِ منزل را به روی دوستان باز می کردم. هر کس خودش را مخفیانه به جلسه می رساند و شبانه دور هم جمع می شدیم و برای آینده برنامه ریزی می کردیم، قبل از روشن شدن هوا همه متفرق می شدند.

چیزی به این صورت دستگیر ساواک نشد؛ لذا تصمیم گرفته بودند به صورت مخفیانه و شنود تلفن، خواندن نامه های ارسالی و رسیده، کسب خبر از کسانی که از عراق می آمدند و نفوذ جاسوس، فعالیتهای مرا زیر نظر بگیرند.

برخی وقتها هم به بهانه مسافرت، به دیدن مبارزان در تبعید می رفتم و اگر مشکلی داشتند، سعی می کردم از طریق دوستان آنرا حل کنم. در شهرهای مختلف علمای مبارز ساکن شهرستان را می دیدم و اعلامیه ها را به دستشان می رساندم.

به بهانه زیارت مشهد، چندین نوبت آیت الله خامنه ای از یاران با وفای پدر را در مشهد ملاقات کردم. ایشان محور مبارزه در حوزه علمیه مشهد بودند و بعداً ساواک مبارزات ایشان را نیز تحمل نکرد و به ایرانشهر در سیستان و بلوچستان تبعید نمود.

 فهمیده بودند که من یک کارهایی دارم می کنم؛ اما نمی دانستند چه کاری، چون من دستشان را خوانده بودم و طوری برخورد می کردم که دخالتی در مسایل سیاسی ندارم. جاسوسهای ساواک که در هر محفلی از جمله نشستهای مبارزان حضور داشتند، نتوانسته بودند به فعالیتهای مخفیانه من پی ببرند.

نهایت مخفی کاری را در راه مبارزه انجام می دادم؛ حتی نزدیکان من هم سر از کار من در نمی آوردند. دلیلش این بود که نمی خواستم با بیان مسایل خطرناک، پای اشخاص بی گناه را وسط بکشم و از طرف دیگر، اگر یکی از آنها را دستگیر می کردند، معلوم نبود که بتوانند زیر شکنجه های وحشیانه ساواک مقاومت کنند و کسی را لو ندهند.

اعتراف زیر شکنجه باعث از هم پاشیده شدن بسیاری از گروه های مخفی مبارز شاه شده بود. با لو رفتن یک نفر ساواک همه را می گرفت. تفاوت اساسی ما با آن گروها این بود که کسانی که در این راه خطرناک، به جریان نهضت اسلامی پدر پیوسته بودند، خودشان را برای شهادت آماده کرده بودند و شهادت در راه خدا را آرزویشان می دانستند.

چه جوانهایی که به جرم داشتن اعلامیه پدر یا رساله عملیه ایشان، زیر شلاقهای بازجو های ساواک، مثل گل پرپر شدند یا در سیاهچاله های تنگ و نمور کمیته مشترک ضد خرابکاری- که برای گرفتن اعتراف تاسیس شده بود و بازجوهای آن از خشن ترین افراد و مجهز به آخرین مدلهای لوازم شکنجه امریکایی و اسرائیلی بودند- ، صدمات جسمی و روحی غیر قابل درمانی دیدند؛ ولی نامی از کسی نبردند و تن های رنجورشان ظلم ظالمان را به زانو درآورد.

فقط خدا می داند از آن سالهای سیاه و دهشتناک که بر مردم مظلوم ما چه گذشت.

من در راه مبارزه، به پدر و برادر اقتدا کرده بودم و با دانستن همه این مشکلات، خودم را آماده شهادت کرده بودم. یک جان داشتم و حاضر بودم آن را هزار بار در راه دین خدا بدهم.

با بازگشتم به تهران، و اطلاع از اینکه ساواک همه چیز را کنترل می کند، احتیاط بیشتر می کردم. بنا به تشویق پدر، دروس حوزوی را هم شروع کردم و در کنار مبارزه  به حوزه هم می رفتم و ظرف یکسال هیچ بهانه ای به دست ساواک ندادم.

اواخر سال 1345 بود که باز دلم هوای پدر و مادر را کرد. گرفتن گذرنامه هم که دشوار بود. قطعاً ساواک به محض اینکه اطلاع پیدا می کرد که من قصد خروج از کشور را دارم، برایم مشکل درست می کرد.

از مرز خارج شدم و در نجف، فصل بهار را در کنار خانواده گذراندم. یکی از بهترین سفرهای عمرم بود، چرا که در این سفر، پدر خودشان با دستان مبارک عمامه بر سر من گذاشتند و من رسماً لباسی را پوشیدم که روزی نبی اسلام(ص) می پوشیدند. خیلی خوشحال بودم؛از طرف دیگر باید مسئولیت پوشیدن این لباس را هم می پذیرفتم.

اوایل تیرماه بود و گرمای نجف به بالای 50 درجه هم می رسید. معمولاً سایر علما در تابستانها از نجف خارج می شدند و به نقاط خنک تر عراق می رفتند.

شاگردان پدر هر چه به ایشان می گفتند که آب و هوای نجف در تابستان به مزاج شما سازگار نیست و اجازه دهید منزلی در شهرهای خنک تر اجاره کنیم، پدر قبول نمی کردند و می گفتند: چطور من می توانم این گونه باشم در حالی که در ایران گروهی در زندانها به بدترین نحو شکنجه می شوند.

ای کاش می توانستم در نجف بمانم و ضمن سیراب شدن از دریای عطوفت و مهر مادر، در مکتب پدر، درس ایثار و شهامت بیاموزم؛ ولی احساس می کردم حضورم در ایران و در بیت حاج آقا روح الله با همه خطراتی که مرا تهدید می کند ضروری تر است.

هر آنچه در داخل کشور اتفاق افتاده بود را به پدر گزارش کردم و پدر هم مطالبی را توصیه کردند؛ چون گذرنامه نداشتم، هر آن، امکان داشت دستگیر شوم؛ لذا نامه مکتوب یا نوشته ای با خودم برنداشتم.

اوایل تیرماه به سمت ایران به راه افتادم تا قاچاقی از مرز رد شوم؛ شانس نیاوردم و در قصر شیرین گرفتار شدم.

در تاریخ 8/4/1346 بازداشت شدم. نمی خواستم در طول بازجویی دروغ بگویم برای همین تا خودم را «سید احمد مصطفوی خمینی، فرزند روح الله» معرفی کردم، قند در دلشان آب شد و انگار که بزرگترین دشمن شاه را گرفته اند. از طریق من می توانستند به پدر ضربه بزنند؛ البته مدارک خاصی به دستشان نیفتاد. کتاب سیوطی و اشکال المیزان و الحاشیه را همراه داشتم.

بلافاصله خبر بازداشت من را، به صورت فوری و محرمانه به تهران مخابره کردند و قبل از هر اقدامی رییس ساواک، دستور داده بود تا مرا به تهران منتقل کنند.

در طول مسیر قصرشیرین تا تهران، مدام به پاسخ هایی که در مقابل سؤالات فنی بازجوها باید می گفتم، می اندیشیدم تا از صحبتهای من ساواک استفاده نکند. در عین حال می دانستم که احتمالاً مدارکی هم به دست آنها افتاده و اگر من دروغ می گفتم، دستم رو می شد.

من یک زندانی عادی نبودم. حالا از نظر ساواک و رژیم شاه من یک مجرم سیاسی بودم و اتهامم جرم سنگین «اقدام بر ضد امنیت داخلی مملکت» بود. به خاطر اینکه پسر آیت الله خمینی بودم، ساواک سعی می کرد نهایت استفاده را ببرد و ایشان را زیر فشار بگذارد.

تا چشمانم را باز کردند خودم را در اتاق نیمه تاریک بازجوهای ساواک دیدم. اولین باری بود که پایم به اتاق بازجویی ساواک باز می شد. یک خودکار با چند برگ کاغذ که آرم شیرو خورشید رویش بود، جلو من گذاشتند. هرچه را می پرسیدند باید جوابش را با خط خودم می نوشتم و امضاء می کردم.

همان جلسه اول بازجویی، بازجوها مرا تهدید کردند که حقایق را بنویسم و گرنه چنین و چنان می کنیم.

بازجو از هویت من پرسید در حالیکه زیر و بم زندگی مرا می دانستند؛ من هم از همان اول خودم را به نادانی زدم و گفتم: اینجانب: سید احمد مصطفوی، فرزند: حضرت آیت الله خمینی، 22 ساله، ساکن: قم، شماره شناسنامه را نمی دانم، تاریخ تولد: 1324، محل تولد: قم و صدور شناسنامه: قم، نشانی: تهران، خیابان پامنار، کوی حاج بهاء الله، منزل آقای ثقفی پدر بزرگم. در قم: یخچال قاضی، منزل حضرت آیت الله خمینی، میزان تحصیلاتم در علوم جدید: دیپلم و در علوم قدیم حاشیه و سیوطی می خوانم. شغلم: اهل علم و هیچ شغل اداری نداشته ام. دینم: اسلام و مجرد هستم. امضاء سید احمد مصطفوی.

بازجو هر چه می پرسید، من یک جواب گُنگی به آن می دادم و امضاء می کردم. بازجو ناراحت شد و گفت: انتظار مامورین تحقیق از یک نفر آیت الله زاده آن است که حقایق را از ایشان جواب بگیرد؛ ضمن اینکه جریان دستگیری خود را تشریح می فرمایید در آن مورد حقایق را مرقوم فرمایید.

بازجو هر چه چشم غرّه رفت و تهدید کرد، چیزی عایدش نشد. خدا یاریم می کرد و جوابهایم به اصطلاح همه سربالا بود.

یکبار از نامه نگاری هایم پرسید، جوابی را که دادم، حتّی خودم هم خنده ام گرفت. گفتم: فقط با مادرم نامه نگاری دارم که اگر «اسرار» ایشان نبود، با او هم مکاتبه نمی کردم. بازجو گوشهایش تیز شد و سریع پرسید: «اسرار» جمع سرّ و به معنی راز است، مگر خانم والده جنابعالی اسراری دارند؟!

 من هم نوشتم: منظورم از «اِصرار» این است که جدیّت دارند و الله ما سری نداریم.

بازجو را بازی می دادم و او هم که مثلاً بازجوی ساواک تهران بود، بدجوری عصبانی بود که نمی تواند از یک جوان کم سن و سال و ناپخته حرف بکشد.

عصبانیت ساواک به حدی بود که جاسوس مخفی آنها در عراق که نتوانسته بود از ورود و خروج من مطلع شود و حتی از رفت و آمدهای من در عراق اطلاع حاصل کند، گفته بود: سید احمد خمینی جوانی ناپخته است که ظاهراً از نظر عقلی کامل نیست.

ساواک از بازجویی من، به جایی نرسید؛ لذا مرا در تاریخ 12/4/1346 تحویل زندان قزل قلعه داد؛ حتّی به قرار بازداشتم هم اعتراضی نکردم تا ساواک بیشتر عصبانی شود.

تزلزلی در خودم راه ندادم. به قول پدر زندان رفتن چیز خوبیست که انسان را می سازد. بعد از پدر و آقا مصطفی که هرکدام مدتی در زندان بودند، حالا نوبت من بود تا در گرمای کُشنده تابستان آب خنک بخورم.

 پدر هم وقتی خبر زندانی شدن مرا فهمیده بودند، گفته بودند: بگذارید در زندان بماند تا برای آینده پخته شود. فقط نگران مادر بودم که ایشان هم برای درمان بیماری معده، از نجف به قم آمده بودند.

پیغام داده بودم که کسی به ملاقات من نیاید و اقدامی هم برای آزادیم نکنند.

آیت الله سید محسن حکیم مرجع مبارز و بزرگ، نتوانسته بود ببیند فرزند بهترین دوستش، اسیر زندان طاغوت است؛ لذا در نامه ای به آیت الله چهلستونی در تهران درخواست کرده بود برای آزادی من و عده دیگری از مبارزان، تلاش کند.

ساواک نتوانست مدت زیادی مرا در زندان نگه دارد؛ لذا در تاریخ 23/5/46 به ناچار مرا از زندان آزاد کرد.

بلافاصله برای ملاقات مادر، به منزل خازنجون رفتم. خازن الملوک مادر بزرگ مادریم بود و به او خازنجون می گفتیم.

از همان ساعات ابتدایی آزادیم، علما و بزرگان محبّت کرده و برای احوال پرسی من که جوانی کم سن و سال بودم، می آمدند. جمعیت به قدری زیاد شده بود که در داخل منزل جا نمی شدند. تازه فهمیدم که شاه با تبعید حاج آقا روح الله چقدر ایشان را محبوب دلها کرده است.اینها همه از علاقه مندان پدر بودند که حالا ارادتشان را با ملاقات من، نشان می دادند.

دو-سه روز بعد از آزادی، به قم رفتم و در قم هم تا چند روز بزرگان حوزه و طلاب برای ملاقات، می آمدند.

پس از آزادی بلافاصله گزارش زندان رفتنم را با افتخار برای پدر فرستادم. برای پدر نوشتم:

«:...به قدری خوش گذشت که در عرض عمرم اینقدر خوشی نکرده بودم و عقیده داداش که می گفتند: زندان خیلی خوب جایی است، تأیید کردم...بر عکس قزل قلعه، هوای تهران گرم است. به سازمان نفرین می کنم که چرا مرا به هوای گرم آورد با اینکه بارها متذکر شده بودم که اینجا به من خیلی خوش می گذرد و مرا تا آخر تابستان نگه دارید؛ ولی این کار را نکردند و از هوای خُنک آنجا محروممان کردند.»

نامه من بیشتر برای شادمان کردن پدر بود و جنبه مزاح داشت وگرنه زندان قزل قلعه، زندانی مخوف است.

دادستان ارتش در تاریخ 4/6/1346 قرار منع تعقیب برایم صادر کرد. ساواک با زندانی کردن من، به سید احمد خمینی به عنوان پسر آیت الله خمینی در ایران محوریت داد و از او شخصی مبارز ساخت که دیگر از زندان رفتن هم باکی نداشت.

 تصمیم گرفتم برای گسترش دامنه مبارزه، در بیت پدر، مجلس روضه برقرار کنم تا به این بهانه هم سخنرانان سخنان ناگفته بگویند و هم بدون زحمت ساواک، همدیگر را ملاقات کنیم.

به زودی ساواک به برگزاری مجلس روضه حساس شد و جلو آن را گرفت؛ حتی کتابخانه پدر هم از تعرّض ساواک مصون نماند؛ هرچه بود و نبود را بار زدند و بردند و از کتابخانه یک اتاق خالی و چند ورق پاره بیشتر نماند. آنها می خواستند در بیت حاج آقا روح الله را سه تخته کنند.

با تبعید پدر و برادر به عراق و نیز پیوستن مادر به آنها، خیلی تنها شده بودم و با فعالیتهای مخفیانه سیاسی هم که داشتم، حسابی خسته شده بودم. کسی هم نبود که حداقل از دلتنگی هایم برایش بگویم و آرام شوم. خواهرها هم هر کدام سر خانه و زندگی خودشان بودند.

خواهرها در تهران بودند و فقط خواهر دومم -فریده خانم- قم بودند که هم صحبتی با ایشان در این سالهای دلتنگی، غنیمت بود. شوهرش آقای محمد حسن اعرابی که شغل بازرگانی داشت، مرد خیلی مهربانی بود.

 یکبار که منزل فریده خانم بودم، مطلبی گفت که قدری خجالت کشیدم. به من گفت که آستین بالا زده و دختر مناسبی را برایم پیدا کرده است. حتّی موضوع را به پدر هم گفته اند و پدر هم موافقت کرده اند.

قبل از اینکه من بپرسم کی و چی خودش گفت: فاطمه خانم، دختر آیت الله سلطانی طباطبایی را برایت در نظر گرفته ام. پدرش به خاطر وضع نامناسب دبیرستانهای قم اجازه نداده وارد دبیرستان شود؛ ولی چون خودش علاقه مند به ادامه تحصیل بوده برای پر کردن وقتش کلاس خیاطی می آید. در کلاس خیاطی با او آشنا شدم. دختر خوب و با وقاری است و از هر نظر مناسب است. دلت را صابون نزن چون عروس خانم هنوز جواب «بله» را نداده است، باید منتظر باشیم تا ببینیم نظرشان راجع به تو چیست.

آیت الله سید محمد باقر سلطانی طباطبایی را می شناختم. از دوستان پدر و شخص مبارزی بودند. چند بار ایشان را در نشستهای پدر دیده بودم. از اساتید حوزه و دارای درجه اجتهاد بودند. هر کس آرزو می کرد که تنها دختر ایشان را به همسری انتخاب کند.

خانواده «طباطبایی» مشهور و دارای اصالت بودند و نسبشان به امام حسن مجتبی(ع) می رسید. فاطمه خانم، مادرش بانو« صدیقه صدر» از خاندان عالم و مبارز «صدر» بود. هم طباطبایی ها و هم صدری ها از سادات بزرگواری بودند که که مجتهدین بزرگ و مبارزی را تقدیم جهان تشیع کرده بودند و ارتباط این خانواده ها با خاندان خمینی می توانست پایگاه ما را در مقابل پهلوی های بی اصل و نسب محکم کند.

 ماجرا جذاب خواستگاری از دختر آیت الله سالطانی طباطبایی، به زمانی بر می گشت که آیت الله سلطانی به همراه خانواده ش به قصد زیارت عازم نجف می شوند و در آنجا آیت الله سلطانی که از دوستان پدر بودند، به دیدار حاج آقا روح الله می روند.

موضوع ازدواج من با فاطمه خانم را مادر، به پدر گفتند و پدر هم آقا مصطفی را می فرستند به محل اقامت آیت الله سلطانی و در آنجا قضیه خواستگاری را رسماً مطرح می کنند، آیت الله سلطانی هم همه چیز را بستگی به نظر دخترشان کرده بودند.

در همان نجف، مادرم با مادرِ فاطمه -خانم صدیقه صدر- دیدار کرده و اولین بار فاطمه را عروسشان صدا کرده بودند. مادرم خیلی مبادی آداب بودند و هر چیزی را از روی قاعده و اصول انجام می دادند. با بازگشت خانواده سلطانی از نجف، حالا من هم در جریان جزئیات قرار گرفته بودم.

فریده خانم این قدر از فاطمه تعریف کرد که ندیده عاشقش شده بودم. همین تعریف ها را از زبان دیگران هم می شنیدم.

با خودم می گفتم: اگر این ازدواج سر نگیرد، من هرگز ازدواج نخواهم کرد و البته متوجه این نکته هم بودم که پدر با مبارزاتی که آغاز کرده بودند، به شدت مورد خشم حکومت قرار گرفته اند و ما هم که فرزندان ایشان بودیم از این قضیه مستثنی نبودیم؛ لذا اگر جواب رد هم می دادند تعجب نداشت.

ساواک همه رفت آمدها را به بیت حاج آقا روح الله کنترل می کرد؛ لذا نزدیک شدن به خانواده خمینی، جرأت می خواست؛ خصوصاً اینکه من قدم در راه مبارزه گذاشته بودم، یکبار هم زندان رفته بودم و هر آن امکان داشت دوباره مرا دستگیر کنند.

با بازگشت آیت الله سلطانی از نجف، من هم نزد ایشان رفته بودم ببینم از پدر چه خبر دارند؛ غافل از اینکه آنها مرا می پاییدند ببینند چگونه جوانی هستم. خواهرها هم جداگانه به منزل ایشان رفتند تا باب گفتگو را باز کنند.

آقای اعرابی، شوهر فریده خانم هم بزرگی کرد و پا را وسط گذاشت و به منزل آیت الله سلطانی رفت تا جواب خواستگاری که در نجف صورت گرفته بود، را بگیرد. به ایشان گفته بودند هنوز تصمیم نگرفته اند.

چند روز بعد، آیت الله سید محمد صادق لواسانی که از مردان مبارز و از دوستان صمیمی پدر بودند، با حلقه ای از طلای سفید با نگین های ریز برلیان که خودشان از بازار تهران خریده بودند، به منزل آیت الله سلطانی رفته و حلقه را به نشانه نامزدی به آنها داده بودند. این در حالی بود که فاطمه هنوز تصمیم خودش را نگرفته بود.

شایعه ازدواج من با دختر آیت الله سلطانی پخش شده بود و هرکجا که می رسیدم، تبریک می گفتند و من باید توضیح می دادم که قضیه فقط خواستگاری است، نه بیشتر و هنوز چیزی معلوم نیست. همین موضوع برای فاطمه خانم هم پیش آمده بود و هر کجا زنها او را می دیدند، او را «عروس آیت الله خمینی» صدا می کردند.

فاطمه خانم، بعدها برایم تعریف می کرد که وقتی پدرش آیت الله سلطانی تردید دختر را می بیند، با دخترش مثل همیشه با مهربانی صحبت می کند و می گوید:

«دخترم، ازدواج شوخی نیست و ما در وضعیتی قرار گرفته ایم که باید پاسخ قطعی بدهیم؛ البته وصلت با خانواده آیت الله خمینی خطراتی دارد.ایشان سخت مغضوب شاه است و امکان دارد تا پایان زندگی در تبعید باشد و موقعیت ایشان از این نیز سخت تر شود. احمد آقا نیز سرنوشتش با سرنوشت پدر پیوند خورده و ممکن است برای او و خانواده اش هم وضع دشواری پیش بیاید...

آنچه باید به تو بگویم این است که من احمد آقا را درسخوان، سالم، مؤمن، متعهد و .. دیدم اگر به مسایل معنوی بیشتر از مسایل مادی بها می دهی، این شخص جوان خوبی است؛ البته این را نیز بگویم تو نیز خواستگاران با موقعیت های خوب داری، حالا خودت تصمیم بگیر، من هیچ تحمیلی نمی کنم و هیچ اجباری به آری گفتن نداری ... این جوان ممکن است رفاه مادی تو را تأمین نکند؛ اما به حفظ اعتقاداتت کمک می کند.حالا خودت تصمیم بگیر.»

فاطمه خانم را نگذاشته بودند ادامه تحصیل بدهد، محیط نامناسب فضاهای آموزشی از یک طرف و اشتیاق او برای تحصیل علم از طرف دیگر او را غمگین ساخته بود.

خودش می گفت که تا آخرین لحظات جوابش « نه» بوده؛ اما در آخرین لحظات متحول شده و با تعریف هایی هم که پدرش از من کرده بودند در اعلام رأیش تفکر کرده و نهایتاً از سر شوق، جواب مثبت خودش را اعلام کرده بود.

بالاخره فاطمه خانم تصمیم گرفت تا عروس خانواده خمینی شود و در طول این سالها، همه خطرها را به جان خرید در حالی که می توانست راه دیگری را هم انتخاب نماید.

بهترین لحظه زندگیم موقعی بود که جواب «بله» فاطمه را به من دادند.

جواب مثبت خانواده سلطانی را به نجف رساندند. مادر از عراق آمده بود و خواهرها هم از تهران تا مراسم عقدکنان را برپا کنند. مراسم عقد قرار بود به مناسبت میلاد امام علی (ع)  سیزدهم رجب باشد؛ اما با یک هفته تأخیر در بیستم رجب، مصادف با یازدهم مهرماه 1348 من و فاطمه سر سفره عقد نشستیم.

اولین دیدار من با فاطمه، همانجا کنار سفره عقد بود. پیش از مراسم رسمی، خطبه عقد ما را آیت الله حاج میرزا مصطفی صادقی بدون حضور عروس و داماد و با وکالت از طرف دو خانواده خوانده بود. همه آنچه در تصوراتم از او داشتم و همه آنچه در مورد او می گفتند، درست بود. بی اختیار این شعر را خواندم:

دست من گیر که این دست همان است که من                    بارها از غم هجران تو بر سر زده ام...

به خود فاطمه هم گفتم که به خواهرانم گفته بودم: اگر این وصلت، قسمت نشد، من دیگر ازدواج نخواهم کرد.

فاطمه خانم، با شرایط سختی که من و خانواده ام داشتیم، برای انتخابش فداکاری کرد. پدر او را خیلی دوست داشتند و همه او را در خانه برای صمیمیت بیشتر «فاطی» صدا می کردند.

من که چیزی نداشتم به عروس خانم اهداء کنم. انگشتری را دکتر بروجردی و آقای لواسانی خریده بودند، پارچه ها و لباس عروس را هم مادر از عراق آورده و کیف و کفش را هم فریده خانم زحمتش را کشیده بود. مهریه هم یک دانگ خانه پدر در یخچال قاضی بود و بیست و پنج هزار تومان پول. مراسم را هم در خانه همسایه برگزار کردیم.

در مراسم عقد من و فاطمه سایه مسایل سیاسی کاملا سنگینی می کرد و بعید نبود که جاسوسان ساواک هم خودشان را مهمان کرده باشند تا ببینند کی آمده و چی آورده.

جای پدر و داداش مصطفی در مراسم شیرینی خوران خیلی خالی بود. پدر بلافاصله از نجف برایمان نامه نوشته و تبریک گفته بودند و برایمان آرزوی خوشبختی و سلامتی کردند.

یک سال گذشت و همه سال را درگیر کار مبارزه و سازماندهی نیروها بودم، به فکر افتادم زودتر بساط عروسی را فراهم کنم.

مادر برای عروسیمان از نجف آمدند. جاسوسان ساواک قبل از اینکه من مادر را ببینم، خبر ورودش به ایران را داده بودند. ساواک همه زندگی ما را زیر نظر داشت. حتی نمی دانم کارت عروسی ما چطور از اداره کل سوم ساواک سر در آورده بود. چنان جوّی درست کرده بود که همه در ارتباط با ما احتیاط می کردند.حتی خدمتکاران منزل همه ایل و طایفه شان را شناسایی کرده بودند.

عروسی من و فاطمه، به برکت ولادت حضرت صاحب الامر( عج)، در نیمه شعبان برابر با آبان 1349 برگزار شد و من زندگی مستقلی را آغاز کردم.

شب عروسی تأکید کردم که درست است در عروسی باید جشن و شادی کرد؛ اما اکنون در زندانهای رژیم شاه، جوانهای مردم شهید می شوند و آیت الله سعیدی که از یاران پدر بود را زیر شهید کرده اند، در چنین موقعیتی، درست نیست که صدای هلهله از بیت آیت الله خمینی بیرون بیاید.

بعد از چند روز که خبری از ماه عسل  نبود، مادر ، همه ما را دعوت کردند تا دسته جمعی برای ماه عسل به مشهد برویم. فرصت خوبی بود تا به این بهانه در مشهد، سراغ برخی از مبارزان بروم و ساواک هم حساسیت به خرج ندهد. ماه عسل دسته جمعی یک ماه طول کشید؛ ولی ساواک همه رفت و آمدها ی مرا کنترل کرده بود.با این وجود فرصت مناسبی بدست آمد و آیت الله خامنه ای ازیاران پدر را در مشهد، ملاقات کردم.

زندگی مان از همان اول، بر مبنای «نداشتن» شروع شد. پسر آیت الله خمینی بودن از یک طرف و طلبه بودن از طرف دیگر، مقتضایش همین بود.

بعد از عروسی، در خانه داییِ مادرِ فاطمه، آیت الله حاج آقا تقی قمی، ساکن شدیم. بعد از مدتی، یکی از دوستان، دست گذاشت روی این خانه و آن را خرید و بعد خودش آنجا را به ما اجاره داد. بعد از چند سال که اجاره می دادیم، یک روز صاحبخانه، نزد من آمده و گفت که این خانه دیگر مال شماست و من با تعجب پرسیدم چگونه؟! ایشان هم گفت که در طول این مدت، پول خانه را به اسم اجاره از ما گرفته است و در واقع به این صورت او خواسته بود ما را صاحب خانه کند.

هزینه زندگی را هم به همان مقدار شهریه طلبگی، قناعت می کردیم و گاهی آیت الله سلطانی مبلغی را به دخترشان هدیه می دادند که آن را هم خرج می کردیم. این در حالی بود که هم آیت الله سلطانی -پدر فاطمه- و هم عمویم -آیت الله پسندیده- که وکیل پدر در توزیع مبالغ شهریه بود، هزاران تومان پول در اختیار داشتند که نه آن را بی حساب می دادند و نه ما هرگز از آنها چنین تقاضایی داشتیم. فاطمه خانم با همین درآمد کم؛ ولی حلال هم می ساخت.

فاطمه، مخفی کاریهای من که لازمه مبارزه بود را تحمل می کرد. فاطمه مَحرم اسرار زندگی من بود؛ ولی چاره ای نداشتم، برای اینکه گرفتار ساواک نشود، باید برخی مسایل را حتی از همسرم هم پنهان می کردم و او هم مرا درک می کرد.

دوست داشتم او درس بخواند و به او قول داده بودم شرایط ادامه تحصیلش را فراهم کنم، اما در طول سالهای مبارزه، نتوانستم به قولی که به او داده بودم، عمل کنم و او هم بزرگوارانه به روی خودش نیاورد. اگر چه نمی خواستم او را وارد چنین مسایلی کنم؛ اما برخی اوقات به وجودش نیاز داشتم و ماموریتهایی که در کمال خفا باید انجام می شد، به او می دادم و او هم با روی باز می پذیرفت و از عهده اش هم به نیکویی بر می آمد.

در گیرودار مباره، یک شب فاطی به من گفت: داری پدر می شوی!

از فرط خوشحالی، نمی دانستم چکار باید بکنم. اصولاً من آدمی عاطفی هستم. بلافاصله مادر را در عراق مطلع کردم که به پدر بگوید دارد صاحب نوه می شود.

بعد از تولد فرزندمان، جنجالی بود بر سر انتخاب اسم. من می گفتم: یاسر، فاطی می گفت: عطا، سکینه سلطان، خدمتکار خانه می گفت: ناصر.

تا زمانی که مادر از عراق آمدند، اسمی را انتخاب نکرده بودیم. مادر، از پدر نامه ای آورده بودند که هم تبریک گفته بودند و هم شعری سروده بودند با این مضمون که:

انشاءالله مولود جدید، خُلق حَسن، راه حَسن، رفتار حَسن، سیرت حَسن و صورت حَسن داشته باشد.

اولین فرزندمان را «حَسَن» نامیدیم و همه دعا کردیم که دعای پدر بزرگ در حق نوه اش مستجاب شود.

فاطمه، عروس آیت الله خمینی شده بود و یک پسر هم به دنیا آورده بود؛ ولی هنوز پدر شوهر خودش را ندیده بود. عجب دنیایی داشتیم با این مبارزه با شاه. نه پدر، عروس و نوه اش را دیده بود و نه نوه و مادرش، پدر بزرگ را. من هم که ممنوع الخروج بودم و گذرنامه نمی دادند. مثل ایام مجردی هم حال و هوای این را نداشتم که قاچاقی بزنم بیرون.

هشت ماه از تولد حسن می گذشت و فاطمه هم وضع جسمیش بهتر شده بود تا اینکه در اردیبهشت سال1352 به سرم زد به خارج مسافرت کنیم. دلم برای پدر، مادر و داداش مصطفی تنگ شده بود.

ناامیدانه در خواست گذرنامه کردم؛ اما این بار برعکس همیشه، در ساواک برای جذب نظر من دستور داده بودند سریعا گذرنامه ام صادر شود و صادر هم شد.

از پدر و مادر فاطی خداحافظی کردیم و قول دادیم که زودتر برگردیم. روز پنجشنبه 30/1/52 به همراه فاطی و حسن گام در سفر سرنوشت گذاشتیم، قم را به سمت تهران ترک کردیم تا راهی لبنان شویم.

عده ای از یاران پدر در لبنان مشغول آموزش و تعلیم نظامی و سازماندهی نیروهای مبارزی بودند که از ایران خارج می شدند.ملاقات با آنها می توانست گامی موثر در مبارزه باشد. مهم تر از همه دیدن امام موسی صدر بود.  امام موسی، دایی فاطمه و مردی مبارز بود که سنگردار مبارزه در جنوب لبنان بود.

«سید موسی صدر» مشهور به امام موسی صدر، در اواخر سال ۱۳۳۸ و به دنبال توصیه‌های بزرگان حوزه همانند حضرات آیات بروجردی، آیت الله حکیم و شیخ مرتضی آل یاسین و وصیّت سید عبدالحسین شرف الدین،رهبر متوفی شیعیان لبنان، به عنوان جانشین وی، از ایران به لبنان مهاجرت کرد.

امام موسی صدر، نزد بزرگان حوزه درس خوانده و در دانشگاه تهران هم در رشته اقتصاد فارغ التحصیل شده و بعد از مهاجرت به لبنان، وزنه شیعیان آنجا بود و گرد او عده زیادی از مبارزان و مخالفان مذهبی شاه گرد آمده بودند.

ایشان بود که جنبش مقاومت لبنان  و مجلس اعلای شیعیان در مقابل اسراییل را طراحی و بنیان گذاشت. وقتی وارد لبنان شدیم، از طریق محمد منتظری فرزند آیت الله منتظری که لباس رزم و مبارزه پوشیده بود، به محل اقامت دایی فاطمه وارد شدیم.

وقتی خدمات و مبارزات امام موسی را دیدم، تازه فهمیدم که او چه مرد بزرگی است.

در این سفر اُعجوبه مبارزه، دکتر مصطفی چمران را دیدم. در رشته فیزیک پلاسما و الکترونیک در امریکا، دانشگاه برکلی با رتبه شاگرد اولی، دکتری گرفته بود. با این سطح علمی، او می توانست بهترین زندگی را در آمریکا داشته باشد؛ اما راه مبارزه را انتخاب کرده بود.

زنش آمریکایی بود و وقتی نتوانست در فضای اردوگاهی جنوب لبنان دوام بیاورد، فرزندان مصطفی را برداشته و به آمریکا رفته بود. آن موقع بود که فهمیدم فاطی من، چقدر فداکاری می کند که با تمام شرایط سختی که برایش فراهم شده، باز هم گلایه ای ندارد.

مصطفی به امام موسی، عشق می ورزید. دکتر دریایی از عشق و عرفان بود و خودش را وقف کودکان یتیم و فقیر جنوب لبنان کرده بود. مرد مبارزه بود و دوره های چریکی را هم گذرانده بود.

وقتی این مردان مبارز را می دیدم، از خود بی خود می شدم و تازه می فهمیدم که بزرگترین مبارزه، مبارزه علیه نفس است.

یک روز با دکتر چمران با همه خطراتی که وجود داشت، تا مرز اسرائیل جلو رفتیم که بعداً امام موسی گفتند: این کار خیلی خطرناک است؛ چرا که نظامیان اسراییل، به هر جنبنده ای شلیک می کنند.

در طول مدتی که در لبنان بودیم، مدام سایه جاسوسان ساواک را بالای سرمان می دیدم، اینجا هم نمی توانستیم از شر این خرمگس ها راحت شویم.

بعد از دیدار یک ماهه با مبارزان لبنانی، با هواپیما از فرودگاه بیروت، عازم بغداد شدیم تا نزد پدر و مادر در نجف برویم. به عراق وارد شدیم و بعد از طی تشریفات اداری، یک ساعت مانده به اذان صبح، پشت در منزل پدر، در نجف بودیم.

فاطمه بعد از اینکه عروس خانواده خمینی شده بود، پدر را ندیده بود و پدر هم عروس و نوه اش حسن را. خسته بودیم و خواب آلود؛ اما شوق دیدار خستگی را از تنمان در می آورد.

در زدم. اندکی بعد مثل همیشه صدای پدر بود که می گفت کیه؟ و من هم گفتم: احمد. پدر همیشه این موقع شب برای نماز شب بیدار بودند.

اشک شوق دیدار پس از سالها فراق، در چشمانم جمع شده بود و پدر از اینکه نوه و عروسش را برای اولین بار می دیدند، خیلی خوشحال بودند.

مادر تا صدای ما را شنید از پشت بام پایین آمد – به خاطر گرمی هوا شبها پشت بام می خوابیدند- و با دیدن ما بغضش ترکید. خودم را در آغوش مادر انداختم.

حسن تازه بیدار شده بود و برای اولین بار پدر بزرگ را می دید و کلماتی را دست و پا شکسته ادا می کرد که همه ما را به خنده می انداخت.

پدر، به مادر چشم روشنی گفتند و خودشان برای خواندن نماز شب رفتند. برنامه مان در عراق این بود که بعد از دید و بازدید، به ایران برگردیم؛ اما گویا تقدیر چیز دیگری بود.

مادر خیلی اهل سیاحت و گردش بود و برای اینکه در این دیار غربت به عروسش فاطمه سخت نگذرد، او را به کربلا، کاظمین و چند شهر مذهبی دیگر برده بود؛ حتی مادر بزرگ برایمان برنامه حج هم چیده بود.

ماجرای حج رفتن ما قصه دیگری داشت. مادر به فاطمه گفته بود فرصت خوبی است تا عازم حج شوید، ولی ما اصلا پولی نداشتیم. مادر واسطه شد تا با پدر جهت تأمین مخارج سفر، صحبت کند.

مادر با این کار می خواست هم خودش با ما به حج بیاید و هم ما را تا پنج شش ماه دیگر که آغاز مراسم حج بود، نزد خودشان نگه دارد. اگر تشرّف ما به این سفر حج اتفاق نمی افتاد و ما به ایران برمی گشتیم، سرنوشت ما به سمت دیگری می رفت؛ ولی خدا چیز دیگری می خواست.

مادر: آقا! احمد و فاطی دلشان می خواهد به مکه بروند.

پدر (با خونسردی): خُب بروند.

مادر: مکه رفتن پول می خواهد!

پدر (با خنده): از شخصی پرسیدند چرا با فلان حاکم زورگو جنگ نکردی؟ گفت: به هزار و یک دلیل. گفتند یک دلیلش را بگو، او هم گفت: چون سلاح نداشتم. حالا اینها می گویند که دوست داریم به مکه برویم؛ ولی پول نداریم!

مادر( با خواهش):: شما به اینها پول بدهید.

پدر (باقاطعیت): ندارم.

مادر: خُب، قرض بدهید.

پدر: نمی توانم.

مادر( با تعجب): چرا؟!

پدر (با قاطعیت): وقتی پول ندارند از کجا می خواهند قرض را پس بدهند؟! پول خودم که نیست، وجوهات شرعیه است.من به کسی قرض می دهم که بدانم می تواند آن را برگرداند.

مادر( با دلخوری): متعهد می شوند که برمی گردانند.

پدر (با جدیت): از کجا؟!

مادر (با کمی عصبانیت): مهریّه فاطمه خانم را به او بدهید.

پدر( با تامّل): اگر ایشان مهریه اش را طلب کند، بحث دیگری است.

چند روز بعد سر سفره غذا....

مادر (با اندوه): آقا! اینها تا چند روز دیگر می روند و ما دوباره تنها می شویم.

پدر (با اطمینان): می مانند.

مادر (با گلایه): شما که حاضر نشدید پول قرض دهید، احمد هم گذرنامه ها را به حاج شیخ دادند تا خروجی بزند و بلیت تهیه کند.

پدر (با لبخند) :من به حاج شیخ گفتم دست نگه دارد.

پدر (خطاب به من) :احمد! چگونه می خواهید قرضتان را پرداخت کنید؟

من با (تردید) :ما چند تا سکه طلا داریم. به قول معروف از کیسه خلیفه بخشیدم و منظورم سکه هایی بود که در مراسم عروسی مان، به فاطمه هدیه داده بودند.

پدر(با لحنی پدرانه): بسیار خوب، تلاش کنید در سرزمین وحی بت هایی که خود تراشیده اید، بشکنید و فقط به خدا متوجه باشید. این را نیز بدانید که تا باور نکنید و تا ایمان پیدا نکنید که مؤثری جز خدای متعال در جهان وجود ندارد، نمی توانید از شرک، رهایی پیدا کنید. این مطلب را باور کنید که همه نعمت ها از اوست.

مادر( با خوشحالی) :بفرمایید، غذا از دهان افتاد.

فاطیِ من، مهریه اش را طلب نکرده بود و هرگز هم طلب نکرد؛ اگرچه حق او بود. پدر قبلاً مهریه معصومه خانم، همسر مصطفی را به او داده بودند و اگر فاطمه هم طلب مهریه می کرد، پدر بی درنگ تمام و کمال به او پرداخت می کردند.

مادر، فاطی ، حسن و من عازم دیار حج شدیم و بهره های عرفانی و معنوی زیادی بردیم.

ماندن ما در نجف طول کشید. از محضر آقا مصطفی و پدر برای تکمیل تحصیلات بهره بردم. شبها هم یا منزل پدر یا منزل آقا مصطفی دور هم جمع می شدیم و خانم یا آقا یا مصطفی، خاطره تعریف می کردند. عجب شبهای بیاد ماندنی بود، حقیقتاً یادمان رفته بود که ما میهمان هستیم و باید زودتر برگردیم.

مادر، اصرار داشتند که چند روز دیگری هم در کنار شان بمانیم. کاملاً معلوم بود که غم غُربت، مادر را آزار می دهد؛ اما او صبر می کرد.

همه خوشی های ما زیاد طول نکشید. به بزرگترین غم عالم و سخت ترین آزمایش الهی مبتلا شدیم.

در یک صبح غریب، در دیار غُربت، مصطفی ما را تنها گذاشت و به ابدیّت پیوست.

سحرگاه یکشنبه اول آبان 1356 ( نهم ذیقعده 1397 ه.ق) استادم، یگانه برادرم و مرادم در سن 47 سالگی از دستمان رفت .دکترها می گویند او را مسموم کرده اند. مصطفی برای همیشه رفت، او را شهید کردند.

پدر، محکم و استوار تمام غم هایشان را در درونشان ریختند. هیچ کس ندید که حاج آقا روح الله در سوگ فرزندی که آن همه به او امید بسته بودند، گریه کنند.

دل کندن از مصطفی، برایمان خیلی سخت بود. پدر گریه نمی کردند و همه ما نگران حال ایشان بودیم، اما گویا این مرد بزرگ خودشان را برای تحمل چنین مصائبی آماده کرده بودند و می گفتند: مرگ مصطفی، در مقابل با مصائب اهل بیت(ع) که برای خدا قیام کرده بودند، چیزی نیست.

 پدر، اعتقاد داشتند در حالی که فرزندان مردم در راه مبارزه با شاه طاغوتی، زیر شکنجه شهید می شوند، مصطفی با آنها چه فرقی می تواند داشته باشد. او هم مثل یکی از این شهدا است.

با پخش خبر شهادت مصطفی، حوزه در غم و اندوه فرو رفت. درسهای حوزه های علمیه، به احترام ایشان و جایگاه پدر تعطیل شد؛ در حالی که تا آن زمان، حوزه فقط در وفات مراجع طراز اول تعطیل می گردید.

هر روز برای تسلیت به بیت می آمدند؛ ولی کسی اشکهای صاحب مصیبت را ندید. حاج آقا روح الله همه را به صبر دعوت می کردند. ایشان بودند که با سلوک و رفتارشان، باعث تسلیت و آرامش دیگران می شدند.

پدر، در همان روز شهادت مصطفی، اعلامیه کوتاهی به این شرح صادر کردند: « بسمه تعالی. روز یکشنبه نهم ذی القعده الحرام 1397 مصطفی خمینی، نور بصرم و مهجه قلبم دار فانی را وداع کرد و به جوار رحمت حق تعالی رهسپار شد اللهم ارحمه و اغفر له و اسکنه الجنه بحق اولیائک الطاهرین ـ علیهم الصلوة و السلام.» (12)

وقتی خبر شهادت مصطفی به ایران رسید، انگار آتشی در دربار پهلوی افتاده باشد. در هر مسجد و منبری سخن از قیام برای خدا و شهادت در راه او بود. یاد حاج آقا روح الله خمینی که لرزه بر اندام دربار می انداخت و به حکم ساواک نام بردن از ایشان در مجالس جرم شناخته می شد، در ایران طنین انداز شد. مردم با شنیدن نام «آیت الله خمینی» سه مرتبه صلوات بلند می فرستادند و با فریاد «الله اکبر» شور انقلابی، مجالس را فرا می گرفت.

اوضاع از کنترل ساواک خارج شد و چیزی نمانده بود که سیل خروشان مردم، حکومت فاسد پهلوی را براندازد. حقیقتاً پدر راست می گفتند که مرگ مصطفی از «الطاف خفیه الهی»(13) است.

اگر چه مصطفی را ازدست دادیم و پدر به او امیدها بسته بودند و او را امید آینده اسلام می دانستند؛ اما در آن زمان، مصطفی با اهداء جانش، جانی دوباره به قیام علیه طاغوت بخشید.

با شهادت مصطفی، بار مسئولیت سنگین ایشان که همان همراهی با پدر در راه مبارزه با طاغوت بود، روی دوش من گذاشته شد.

زمانی که همراه فاطی و حسن به عراق آمدیم، قرار نبود ماندنمان طول بکشد؛ ولی شهادت مصطفی و اندوهی که بر دل پدر افتاده بود و مادر نیز در غم رفتن مصطفی بی تابی می کرد، مرا در بازگشت به ایران مردد کرد.

من به پدر فاطی -آیت الله سلطانی- و مادرش قول داده بودم که می رویم، زیارتی می کنیم و زود برمی گردیم. می دانستم که آنها دوری دخترشان را تحمل نمی کنند. به فاطی گفتم: چه کنیم؟ او هم که موقعیت را می دانست، موافقت کرد که در نجف بمانیم، من هم قول دادم راهی برای ادامه تحصیل فاطی پیدا کنم؛ اگر چه دانشگاههای عراق مناسب برای تحصیل نبودند.

با دلی پر از اندوه، منزلی  نزدیک منزل پدر، اجاره کردیم و وسایل زندگیمان را هم از قم برایمان فرستادند و تبعید خود خواسته من آغاز شد.

تداوم مبارزات حاج آقا روح الله، باعث شد تا این بار دولت بعثی عراق، ایشان را تحت فشار بگذارد.پدر حاضر نبودند علیه دولت ایران به دولت عراق امتیازی داده و سخنی بگویند که دولت عراق از آن استفاده کند.

ایشان اعتقاد داشتند که اختلاف دولت عراق با دولت ایران، سیاسی است و فردا ممکن است حل شود ولی اختلاف علما با رژیم حاکم بر ایران، فکری و ایدئولوژیکی است وحل نشدنی است.

از طرف دیگر، رژیم بعث عراق، دستش به خون عالمان بزرگ شیعه آغشته شده بود. خاندان حکیم و صدر و ایرانیان مقیم عراق از تعرض این جانیان مصون نماندند، لذا ایشان حاضر به همکاری با دولت عراق نشدند.

همانگونه که پدر گفته بودند، اختلافات سیاسی ایران و عراق یک بازی سیاسی بود و به زودی دو دولت از در دوستی درآمدند.آن موقع بود که دولت ایران، از دولت عراق خواست تا حاج آقا روح الله را زیر فشار بگیرد. در دیدار وزرای خارجه ایران و عراق در نـیـویـورک تصـمـیـم به اخراج آیت الله خمینـی از عراق گرفته شـد.

روز دوم مـهـر 1357 مـنزل حاج آقا روح الله در نجف، به وسیله قـوای بعثـی محاصره گردیـد و فعالیت در عراق بر پدر سخت گردید.

روزی پدر به من و تنی چند از یاران نزدیکشان اعلام کردند که قصد دارند از عراق مهاجرت کنند؛ ولی به زنها در این خصوص چیزی نگفتیم. بار دیگر پدر یاران صدیقی می خواست که او را همراهی کنند.

فاطمه، یاسر را باردار بود و نیاز به مراقبت بیشتر داشت، در دیار غربت کسی را هم نداشتیم که از زنها مراقبت کند؛ ولی مجالی هم برای ماندن نبود.

زنها را قانع کردیم و خطرات را هم گوشزد نمودیم. روز دوازدهم مهر، به سمت مرز عراق و کویت راه افتادیم تا به کویت یا کشوری عربی دیگر برویم.

در مرز کویت و عراق، ساعتها ما را در مرز نگه داشتند و آخر سر هم دولت کویت به دلیل مناسبات سیاسی که با امریکا و دولت ایران داشت، اجازه نداد حاج آقا روح الله وارد خاک آن کشور شود. حالا می خواستیم به نجف برگردیم که مرزبانان عراقی می گفتند: از مقامات بالا برای بازگشت مجدد شما، جوابی نیامده است.

در برزخ بلاتکلیفی، اعصابم ناراحت شده بود؛ اما پدر آرام بودند و وضو گرفته و نماز خواندند. ساعتها به کندی می گذشت. پدر ماموران عراقی را خواستند و با عصبانیت به آنها تشر زدند که اگر مشکل را نمی توانید حل کنید من به جهانیان برخورد شما را خواهم گفت.

با این برخورد پدر، مأموران ترسیده و تلفنها به کار افتاد. عذر خواهی کردند و مجوز ورود مجدد ما به عراق، داده شد؛ حالا ما دوباره در عراق بودیم. پدر گفتند که دیگر به نجف نخواهند رفت. دولت عراق هم همین را می خواست و اعلام کرده بودند: آیت الله خمینی حق ندارد دیگر به نجف برگردد. قصدشان آزار پدر بود.

 برای اقامت در مکانی دیگر، من پاریس را پیشنهاد دادم و دوستان هم کشورهای دیگر را. پدر گفتند به پاریس می رویم. فرانسه مدعی حمایت از دموکراسی و جنبش های آزادی خواه بود و بهانه ای برای جلوگیری از ورود ما نداشت. ما را به فرودگاه بغداد بردند و راهی فرانسه شدیم.

در طول راه، احساس کردم گروهی از مأمورن مخفی، در داخل هواپیما، با لباس شخصی ما را زیر نظر دارند. ترس ما را برداشت که نکند حاج آقا روح الله را بربایند و همه چیز یک توطئه حساب شده باشد. در بین راه هواپیما فرود آمد. بلافاصله با تلفن به دوستانمان در پاریس اطلاع دادم که ما داریم می آییم تا آنها درجریان مسافرت ما باشند.

یکی از همراهان هم خودش را به بیرون از محوطه مسافران رساند و از دست مأموران گریخت تا اگر قصد ربودن پدر را داشته باشند، او این موضوع را به اطلاع مردم دنیا برساند.

ساعت 14.30 جمعه 14مهر 1357 به وقت پاریس، ما درفرودگاه اورلی پاریس بودیم. حاج آقا روح الله خمینی با عنوان یک اقامت عادی (جهانگردی) وارد فرانسه شده بود، دولت فرانسه در برابر عمل انجام شده قرار گرفت و نتوانست مانع اقامت پدر شود. ابتدا در محله ساشان(cachan)  در پاریس ساکن شدیم. این اقامتگاه وسعت لازم را نداشت و صاحبخانه هم خودش به آن نیاز داشت. درصدد یافتن محلی مناسب افتادیم و آن را در منطقه نوفل لوشاتو ، از مناطق ییلاقی حومه پاریس یافتیم.

محله نوفل لوشاتو روستایی کوچکی در اطراف پاریس بود. یاران حاج آقا روح الله که از مهاجرت ایشان به پاریس، اطلاع حاصل کرده بودند خودشان را به نوفل لوشاتو رساندند. مأمورین کاخ، الیزه نظر رئیس جمهور فرانسه را مبنی بر اجتناب از هرگونه فعالیت سیاسی به پدر ابلاغ کردند. ایشان نیز در واکنشی تند صریح گفتند که اینگونه محدودیت ها خلاف ادعای دموکراسی است و اگر ناگزیر شود تا از این فرودگاه به آن فرودگاه و از این کشور به آن کشور برود، باز دست از آرمان خویش نخواهد کشید و صدای مردم مظلوم ایران را به گوش جهانیان خواهد رساند.

محله کوچک نوفل لوشاتو که تا این زمان هیچ صدایی از آن در نیامده بود، شده بود محل تجمع خبرنگاران دنیا برای پوشش انقلابی که هر لحظه به پیروزیش نزدیک تر می شدیم؛ حتی هتل ها و اقامتگاهای این روستای کوچک که سالها خالی مانده بود، دیگر جایی برای سکونت نداشت.

اگر چه آرامش مردم آن منطقه به هم خورده بود، اما به زودی مردم آنجا از اینکه پذیرای رهبری بزرگ هستند و هر روز نام محله شان در رسانه های دنیا تکرار می شود، به خودشان می بالیدند؛ خصوصاً وقتی رفتارهای انسان دوستانه آیت الله خمینی و یارانش را از نزدیک می دیدند.

زمان اقامت پدر در پاریس مصادف با آغاز سال نو مسیحی بود و بنا به سفارش پدر، به مناسبت سال نو، هدایایی به مردم آنجا دادیم و از زحماتشان تشکر کردیم.

برای هماهنگی کارها در اولین روزهای ورود به پاریس، عده ای از یاران و افراد نزدیک به پدر، تلاش کردند که برای انتظام امور، کمیته ای به نام «کمیته تصمیم گیری» تشکیل دهند. وقتی این خبر را به پدر دادم، ایشان فرمودند: «نه رئیس دفتر به دنبال من ببندید، نه این اسمهای دیگر که آورده اید. یک آخوند و یک طلبه هم پای تلفن باشد، کافی است ، هیچ یک از این چیزها لازم نیست.»

در طول اقامت در پاریس تنها دو دفتر ساده صرفا برای تنظیم و ساماندهی ارتباطات وجود داشت. دفتر اول در نوفل لوشاتو و دفتر دوم در پاریس بود. دفتر پاریس، برای هماهنگ کردن دیدارها و اعزام افراد مراجعه کننده به نوفل لوشاتو بود.

پدر علی رغم سن بالایشان، انرژی وصف ناشدنی برای هدایت جریان انقلاب داشتند. ایشان هرگز احساس خستگی نمی کردند.

در فاصله 17 مهر تا 8 بهمن 57 ، مجموعا 65 سخنرانی و 116 مصاحبه با ایشان صورت گرفت. پیامها، نامه ها، دیدارها ، اعلامیه ها و سایر امور روزمره را نیز باید به آنها افزود.

گویا حاج آقا روح الله می دانستند حادثه ای بزرگ در تاریخ جهان در شُرف وقوع است و کدامین سنت و وعده الهی است که به تحقق آن زمانی نمانده است.

به دلیل حضور جمعیت زیاد و رفت و آمد مداوم، پدر خیلی سفارش کرده بودند مبادا حرکت یا رفتاری شود که همسایه ها که همه مسیحی بودند، ناراحت بشوند. در حقیقت، پدر نسبت به رعایت آسایش و آرامش همسایگان شان بسیار مقید و مواظب بودند که مبادا همسایه ها از بابت جمعیت یا رفت و آمدی که به خانه ایشان می شود، ناراحت و اذیت شوند. تاکید خاص کرده بودند که کسی خلاف قوانین دولت فرانسه عملی انجام ندهد.

این رعایت و اخلاق باعث شده بود، موقعی که پدر می خواستند به ایران بیایند، همه اهل محل و مردم دهکده نوفل لوشاتو از دوری ایشان و رفتن شان ناراحت باشند.

درست چهار ماه از ورود ما به پاریس می گذشت و شاه هم در 26 دی 1357 نتوانست در مقابل خشم مردم دوام بیاورد و از کشور گریخت. بختیار نخست وزیری که خودش را «مرغ طوفان» می نامید، گرفتار طوفان انقلاب اسلامی مردم شده و کشتی پوسیده و در هم شکسته پهلوی را نمی توانست از تلاطم امواج، بیرون بکشد.

پدر اعلام کردند که قصد دارند به تهران بر گردند. اعلام کردیم: حاج آقا روح الله به وطن برمی گردند.

موج شادی کشور را فرا گرفت. بختیار که فرودگاهها را بسته بود، ناچار شد در مقابل خواسته مردمی که فریاد می زدند« وای به حالت بختیار اگر امام فردا  نیاد» سر تعظیم فرود آورد.

پدر؛ به من دستور دادند که در نوفل لوشاتو به منزل همسایگان بروم و از اینکه در مدت اقامت شان از سکوت حاکم بر دهکده محروم شده اند، از طرف ایشان از آنها عذر بخواهم. من به اتفاق آقای اشراقی و یکی دو نفر دیگر، به دیدار همه همسایه های آن دهکده رفتیم و پیغام آیت الله حاج آقا روح الله خمینی را رساندیم و از آنان معذرت خواهی کردیم.

دو زن فرانسوی، شیشه پر از خاک فرانسه برای پدر سوغات آوردند و دو عکس هم پدر برایشان امضاء کردند و آنها خوشحال از این هدیه و ناراحت از رفتن پدر به خانه هایشان برگشتند.

کارها را هماهنگ کردیم و با پذیرش همه خطرات احتمالی همراه پدر سوار بر هواپیما به سمت تهران به پرواز در آمدیم.

در داخل هواپما تقریباً از هر قشری حضور داشتند با نیّات مختلف. به قول آل احمد از هر چند ایرانی که دور یک میز هستند، حتماً یکی رییس جمهورآینده است و دیگران هم وکلایش. هرکس در اندیشه فردایی برای خود بود و تنها پدر بودند که گاهی لبخند می زدند و هیچ ترسی نداشتند.

اگر حاج آقا روح الله خمینی که دیگر مردم ایشان را «امام»  خودشان می نامیدند، پایشان به تهران می رسید، کار شاه دیکتاتور هم یکسره می شد و رژیم فاسد پهلوی به تاریخ می پیوست.

پرواز انقلاب در 12 بهمن 1357 در فرودگاه تهران به زمین نشست. میلیونها نفر از مردم عاشق به استقبال رهبری آمده بودند که 15 سال در تبعید به سر برده بود. پدر اعلام کردند که به بهشت زهرا می روند و سخنانی برای مردم دارند.

همه ما یاد آخرین سخنرانی ایشان در سال آبان 1343 افتادیم. مردم همان مردم و رهبر همان رهبر؛ فقط دیگر شاهی در کار نبود. محمد رضا به نصایح آن روز پدر گوش نداد و امروز اربابها که رفیق دلارهای او بودند، نمی توانستند برای نجات او کاری کنند و شاه آواره از این کشور به آن کشور، دنبال جایی برای مُردن می گشت.

سیل جمعیت مشتاق به حدی بود که به سختی توانستیم پدر را به بهشت زهرا  برسانیم. خطرات را هم باید مد نظر می گرفتیم. اگر در آن شلوغی مزدوران وابسته به رژیم شاه، که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتند، به پدر صدمه ای می زدند از دست کسی کاری ساخته نبود.

در داخل ماشین حامل پدر، تنها من و راننده حضور داشتیم. اشک در چشمانم جمع شده بود وقتی که می دیدم مردم مظلوم ایران چگونه ورود رهبر خود به کشور را جشن گرفته اند و این گونه ابراز احساسات می کنند.

به بهشت زهرا که رسیدیم جای همه شهدا و از جمله حاج آقا مصطفی در بین مردمی که نسیم آزادی و پیروزی را استشمام می کردند، خالی بود. چقدر این شعار مردم، زیبا بود که فریاد می زدند:

«در بهار آزادی، جای شهدا خالی»

امام امت، با مردمشان این گونه سخن گفتند و عزم مردم برای درهم شکستن استخوانهای پوسیده حکومت پهلوی بیشتر شد. فریاد الله اکبر در هر کوچه و خیابانی بر صدای گلوله دلبستگان به رژیم طاغوت پیروز شد.

حالا مردم به حاج آقا روح الله خمینی«امام» می گفتند و شاه کجا است که ببیند چه کسی امام شد و چه کسی رفتنی. تاریخ همیشه این گونه در مورد افراد قضاوت کرده است. پدر به او نصیحت کرده بودند که کاری نکن اگر روزی مثل پدرت بروی مردم شادمانی کنند و اکنون مردم شادمان از رفتن شاه عکس های او را پاره می کردند و آتش می زدند.

آیا همه کسانی که آن روز خود را یار امام می دانستند، در ادامه مسیر پر فراز و نشب مادی گرایی و قدرت در مسیر امام و مردم پایدار خواهند ماند یا امام خود را تنها خواهند گذاشت و به صورت مردم خود چنگ خواهند زد.

صبح پیروزی مردم ایران نزدیک است. فجر انقلاب از راه رسیده است و وعده خداوند برای پیروزی مستضعفین بر مستکبرین، به تحقق خواهد پیوست.

«جاءَ الحق و زَهَق الباطل، انّ الباطل کانَ زَهوقاً»

منبع:آرشیو موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی

  منابع:

1- پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای(مد ظله العالی)

2- صحیفه امام خمینی، جلد 11، صفحه 382

3- صحیفه امام خمینی، جلد 21 صفحه 410

4- صحیفه امام خمینی، جلد 1، صفحه 166

5- صحیفه امام خمینی، جلد اول، صفحه 179

6- همان

7- صحیفه امام خمینی، جلد اول، صفحات 206 تا 216

8- صحیفه امام خمینی ، جلد اول، صفحه 245

9-  صحیفه امام خمینی، جلد اول ،صفحه 267

10- آرشیو مرکز اسناد انقلاب اسلامی، پرونده شماره 812، ص23

11- صحیفه امام خمینی، جلد اول صفحات 415 تا 424

12- صحیفه امام خمینی، جلد3، ص 233

13- همان

14- صحیفه امام خمینی، جلد 6،صفحه  ۱۷بببب

     

انتهای پیام /*