خاطراتی از نزدیکان امام:

دوران حصر و آزادی حضرت امام

پس از اینکه امام از حصر قیطریه به قم بازگشتند دسته دسته ارادتمندان ایشان به محضرشان شرفیاب می‏شدند. منزل امام به محل دیدار اقشار مختلف مردم و علما تبدیل شده و امام در یکی از اتاقها نشسته بودند و به تفقد از دیدار کنندگان می ‏پرداختند

کد : 50034 | تاریخ : 15/03/1396

پس از اینکه امام از حصر قیطریه به قم بازگشتند دسته دسته ارادتمندان ایشان به محضرشان شرفیاب می‏شدند. منزل امام به محل دیدار اقشار مختلف مردم و علما تبدیل شده و امام در یکی از اتاقها نشسته بودند و به تفقد از دیدار کنندگان می ‏پرداختند

دکتر محمود بروجردی:

پس از اینکه امام را گرفتند، دو ماه در زندان بودند که در طول این مدت از ماجراهای خارج از زندان هیچ مطلع نشده بودند. پس از اینکه حبس ایشان به حصر تبدیل شد، یک روز بعد از ظهر امام را به منزلی در داودیه آوردند. جمعیت سیل ‏آسا برای دست‏بوسی و دیدار با امام آمدند و عدۀ زیادی شب همانجا خوابیدند. هنگامی که امام برای نماز شب بیدار شدند، من بیدار بودم، یکی از آقایان ماجراهای 15 خرداد را برای اولین بار برای ایشان نقل کرد. پس از آن امام برای تجدید وضو برخاستند و به من فرمودند: «آقا محمود، من برای مردم کاری نکردم، تکلیف من خیلی سنگین شد. مردم چرا این جور کردند برای من، من که برای مردم کاری نکردم». (برداشتهایی از سیره امام خمینی، به کوشش غلامعلی رجایی، مؤسسه تنظیم و نشر آثار حضرت امام خمینی (س)؛ ج 1، ص 131)

دکتر محمود بروجردی:

امام هوش و ذکاوت‏‏ بی ‏‏نظیری داشتند. هنگامی که در قیطریه بودند روزی مرحوم لواسانی به دیدن ایشان آمدند. البته در آن ایام امام در حصر بودند و تعداد محدودی حق داشتند که با ایشان ملاقات کنند که یکی از آنها آقای لواسانی بود. چون قیافه ایشان خیلی شبیه امام بود و تا آن روز رئیس نگهبانها و مأمورین ساواک ایشان را ندیده بودند پس از اینکه آقای لواسانی آمدند، رئیس نگهبانها پشت در اتاق آمد و اجازه خواست که خدمت امام رسیده دست ایشان را ببوسد، دست امام را که بوسید دو زانو جلوی در اتاق نشست، مقداری به چهره امام نگاه کرد و مقداری به چهره آقای لواسانی و پس از چند دقیقه از اتاق بیرون رفت. امام فرمودند: «این شخص آمده بود که ما دو تا را با هم تطبیق کند». بعد که تحقیق کردیم معلوم شد همین‏طور بوده است. چون اینها وقتی آقای لواسانی را دیده بودند خیلی وحشت کرده و خیال کرده بودند که امام از منزل بیرون رفته است و الآن دارد برمی ‏گردد و آن شخص آمده بود که این مطلب را تحقیق کند. (همان؛ ج2، ص355)

حجت الاسلام والمسلمین احمد سالک کاشانی:

مرحوم پدرم تعریف می ‏کرد: «قبل از فاجعه پانزده خرداد شبی در خواب دیدم که درخت بسیار بزرگی بر روی کره زمین قرار دارد که شاخه ‏های آن درهم فرو رفته ‏اند و آنقدر این درخت ارتفاع دارد که سر به فلک کشیده و به زحمت می‏ شود بالای آن را مشاهده کرد. در زیر آن درخت تن تن از علمای بزرگ از جمله امام را دیدم که به نوبت گرد این درخت می ‏چرخیدند و از آن محافظت می‏کردند. من برای تهیه آذوقه به جایی رفته بودم. وقتی برگشتم دیدم درخت به خون آلوده شده و شاخه ‏های آن خونین است و مانند جراحتی که به دستی وارد شود، شاخه ‏های آن را دستمال پیچی کرده ‏اند. نگران و ناراحت به امام که روی یک صندلی می ‏نشستند و صندلی ایشان هم وارونه شده بود رسیدم و ابراز نگرانی نمودم.» امام ناراحتی و عصبانیت مرا که دیدند متواضعانه و آرام دست به شانه من زده و فرمودند: «آشیخ محمود اینها بنا داشتند تیشه به ریشه این درخت بزنند و آن را از ریشه درآورند ولی خدا نخواست. این جراحتها چیزی نیست و خوب خواهند شد، شما نگران نباش.» از خواب بیدار شدم بعدها قضیه ماجرای پانزده خرداد و بعد از دستگیری امام و حصر ایشان در قیطریه پیش آمد. پس از آزادی با جمعی از علما خدمت ایشان شرفیاب شدیم. نزدیکی های ظهر بود. امام فرمودند:«برای ناهار بمانید.» اجابت کردیم. لحظاتی گذشت، دیدم بدون اینکه من چیزی به امام بگویم یا به امام ناراحتی خودم را به دلیل دستگیری ایشان در قضیه پانزده خرداد اظهار کنم و باز بدون اینکه چیزی از خواب خود را به ایشان گفته باشم، امام به سمت من تشریف آورده دستشان را روی شانه من زدند _ درست به همان حالتی که در خواب دیده بودم ـ و همان جمله را فرمودند که: «آشیخ محمود ناراحت نباش اینها بنا داشتند که تیشه به ریشۀ این درخت بزنند و آن را از ریشه درآورند ولی خدا نخواست» .(همان؛ ج3، ص 141)

حجت الاسلام والمسلمین سید عبدالحسین امام:

پس از اینکه امام از حصر قیطریه به قم بازگشتند دسته دسته ارادتمندان ایشان به محضرشان شرفیاب می‏شدند. منزل امام به محل دیدار اقشار مختلف مردم و علما تبدیل شده و امام در یکی از اتاقها نشسته بودند و به تفقد از دیدارکنندگان می ‏پرداختند. من هم از اهواز حرکت کرده خود را به قم رساندم و خدمت ایشان مشرف شدم. پس از اینکه دستشان را بوسیدم، در گوشه ای نشستم. به هنگام بوسیدن دست امام چشمم به انگشتر زیبایی افتاد که در دست ایشان بود. با خود گفتم کاش امام این انگشتر را به من هدیه می‏ کردند. هنوز چند لحظه از این فکر نگذشته بود که آقا پس از اظهار محبت به بنده اشاره کردند که بیایید من هم امتثال کرده جلو رفتم. آقا انگشترشان را از دست باز کردند و به من مرحمت فرمودند که الآن هم این انگشتر به عنوان یادگاری از امام نزد من است. (همان)

حبیب الله عسکر اولادی مسلمان:

 [پس از اینکه] در سال 43 بر اثر شرایط اجتماعی و فشارهای مردمی‏‏ و پشتکار پیروان امام و روحانیت اسلام و طلاب و مدرسین حوزه علمیه قم، رژیم پس از ده ماه زندان و حصر در تهران، امام را آزاد کرد، روزنامۀ اطلاعات در آن روز نوشت تفاهم علما و مراجع با مقامات سبب آزادی امام شده است. که امام با صراحت تمام موضعگیری کرده و دستور دادند که در منبرها چنین تفاهمی‏‏ رد بشود و از آنها خواسته شود نام کسی را که با آنها تفاهم کرده اعلام کنند وگرنه مردم چنین روزنامه ‏ای را تحریم خواهند کرد. اضافه بر آن خود ایشان در شروع سخنرانی صریح و کوبنده ‏ای فرمودند تفاهم با مقامات؟ چه تفاهمی؟ چه کسانی با شما تفاهم کرده‏ اند، اعلام کنید. خمینی با شما تفاهم کند؟ امکان ندارد این معنا، و اگر خمینی هم با شما تفاهم کند وضع شما آنطوری است که ملت اسلام تحمل نمی ‏‏کنند و بیرونش می‏‏ کنند! (همان؛ ج 4، ص 104)

حجت الاسلام والمسلمین عبدالعلی قرهی:

در مورد شبی که امام را از قم دستگیر کردند و به تهران بردند، مرحوم حاج آقا مصطفی تعریف می ‏کرد که امام فرموده بودند: «وقتی مرا می‏ بردند، بین قم و تهران ماشین از جاده رفت بیرون. من فکر کردم که می ‏خواهند قضیه را خاتمه بدهند. ولی وقتی مراجعه کردم به قلبم دیدم هیچ تغییری نکرده است» و لذا وقتی در سال 43 بعد از آزادیشان در مسجد اعظم سخنرانی کردند، فرمودند: «والله من به عمرم نترسیده ‏ام. آن شبی هم که آنها مرا می ‏بردند، آنها می‏ترسیدند من آنها را دلداری می‏ دادم.» (همان؛ ج 2، ص 241)

سردار سرتیپ محسن رفیق دوست:

بعد از آزادی امام از زندان، روزی که در منزل آقای روغنی بودند، خواستم خدمت ایشان برسم، اما مأموران شاه تنها علما را به درون خانه راه می ‏دادند. یکی از دوستانِ لبنیات فروش چند تغار ماست درست کرده بود و می ‏خواست به اقامتگاه امام ببرد. از ایشان خواهش کردم، تغار ماست را گرفتم، روی سرم گذاشتم، رفتم تو و تا دو ـ سه روز آنجا ماندم و بیرون نیامدم. در آنجا صحنه ‏ای جالب دیدم که از یادم نمی ‏رود. دور تا دور اتاق علما نشسته بودند. همه نوعاً زندان رفته بودند. آقایی رفتند جلو و با امام صحبتی داشتند و امام ناراحت شدند. بعد فهمیدم گفته بودند همه این علما که اینجا هستند از علمای مبارز و زندان رفته ‏اند، شما توجهی به آنها بکنید. تا این را گفت دیدم آقا یک مرتبه با حالتی برافروخته گفتند که: «بله، آقایان مجاهده کردند، زندان رفتند. ان شاء الله که برای خدا کرده ‏اند و اجرشان با خداست اما اگر کسی برای من زندان رفته است من جایزه نمی ‏دهم که برای من زندان بروند ...»

یادم است روزی برای اعلامیه ‏ای که از امام چاپ شده بود، پول کم آوردیم، رفتیم در خانۀ امام پول خواستیم. ایشان گفتند: «به من چه که من پول بدهم. پولهایی که می ‏دهم برای این مصارف نیست باید مردم بدهند.» بعد پتو را بالا زدند و گفتند: «در اینها سهم امام است ...» (همان؛ ج 3، ص 222)

آیت‏ الله توسلی:

بعد از آزاد شدن امام از زندان رژیم شاه، روزنامه اطلاعات در سرمقاله مطلبی نوشته بود که روحانیت با دستگاه سازش کردند. امام سخنرانی مفصلی در تکذیب این مطلب فرمودند. سرهنگ مولوی معروف، رئیس ساواک تهران را برای عذرخواهی خدمت امام فرستادند. او می ‏‏خواست این ملاقات خصوصی باشد، اما از آنجایی که روش امام نبود که با هیچکدام از رجال سیاسی؛ چه دولتی و چه غیره در خلوت ملاقات داشته باشند، دستور فرمودند عده‏ای در اطاقی که او می‏ آید حضور داشته باشند.

حسب الامر ایشان عده ‏ای در جلسه حضور پیدا کردند. از جمله بنده هم بودم. مولوی شروع به صحبت و عذرخواهی نمود که اشتباهی شده است. در این هنگام جمله‏ای که شاید بوی تهدید از آن می‏ آمد صادر شد. مولوی گفت آقا نگذارید که ما به وظیفۀ سربازیمان عمل کنیم. یک مرتبه امام در حالی که انگشت سبابه خود را بر سینه مبارک می ‏‏زدند با عصبانیت فرمودند: «من هم سرباز اسلام هستم، نگذارید که ما به وظیفۀ سربازیمان عمل کنیم. » (همان، ج 4، ص 225)

سماوری را کنار خود قرار دادند

هنگام آزادی امام از منزل تحت محاصره در قیطریه تهران و سوار شدن ایشان به اتومبیل برای بازگشت به قم، سرهنگ مولوی (معاون ساواک تهران) تصمیم و اصرار داشت در اتومبیل کنار امام بنشیند و در انظار چنین وانمود کند که اختلافات پایان یافته است اما امام با زیرکی خاصی که داشتند اجازه ندادند و با بی اعتنایی سماوری را با خود برداشته و در کنار خویش قرار دادند. (همان؛ ج4، ص 103)

مصطفی کفاش ‏زاده:

پس از آزادی امام که ایشان از تهران به قم برگشتند بلافاصله دستور دادند که در منزل ایشان عزای شهدای 15 خرداد گرفته شود. جمعیت زیادی صبح و بعدازظهر به منزل ایشان می ‏آمدند و می‏رفتند در یکی از این مجالس که مردم علیه رژیم شاه شعار می ‏‏دادند و صلوات می ‏‏فرستادند مداحی که در جلسه قرآن می‏‏ خواند به مردم گفت اینجا جای قرآن و فاتحه است جای عزای شهداست شعار ندهید. امام که در درگاه نشسته بودند تا این مطلب را شنیدند فرمودند: ایشان را بیرون کنید. اگر مردم اینجا شعار ندهند پس کجا شعار بدهند. مردم را دسته دسته می ‏‏کشند و کسی شعار ندهد؟ (البته آن مرد را بیرون نکردند ولی او از خجالت تا آخر جلسه دیگر نتوانست قرآن بخواند.) (همان؛ ج 4، ص 103 - 104)

حجت الاسلام والمسلمین سعید اشراقی:

بعد از آزادی امام از تهران به قم، روزنامۀ اطلاعات نوشته بود روحانیت با دولت سازش کرد. امام وقتی که متوجه موضوع شدند، تصمیم گرفتند که فردای آن روز این خبر دروغ را تکذیب کنند. دولت طاغوت هم پی برده بود که این صحبت برای آنها گران تمام می ‏‏شود. به همین خاطر یک نفر از رؤسای سازمان امنیت به نام مولوی را به قم فرستاده تا با امام صحبت و ایشان را متقاعد کند که از صحبت دربارۀ این خبر بپرهیزند. خانۀ روبروی منزل امام را که در آن موقع در اختیار داماد امام بود، برای این کار مهیا کردند. او بعد از اینکه به حضور امام رسید، شرط کرد که فقط تعداد محدودی در جلسه باشند، به من تلفن کردند و گفتند: «آقا فرموده ‏‏‏‏‏اند که تو هم بیا.» من هم در آن جلسه حاضر شدم و دیدم که فردی با قیافه ‏ای عجیب آنجاست. با ورود من، او به داماد امام که برادرزادۀ بنده هم بود، گفت: «بنا شد کسی نباشد» او هم گفت: «ایشان از خودمان است.» و بالاخره بنده هم نشستم.

چند دقیقه بعد، امام از اتاق دیگر تشریف آوردند و نشستند. مولوی خطاب به امام گفت: «دیدید عرض کردم این حبس و زندان تمام می‏‏ شود و شما هم به قم تشریف می‏‏ برید؟» امام در جواب گفتند: من هیچ اصراری نداشتم که به قم بیایم، زیرا در اینجا وظایفم بیشتر است و در آنجا کمتر بود.

بعد آن مرد شروع به اظهار علاقه و محبت هـای عجیب و غریب کرد و گفت: «ما خیلی ارادتمندیم و دستگاه دولت خیلی به شما علاقه دارد و شخص شاه به شما علاقه دارد و مملکت مرجع می‏‏ خواهد و... چاکر هم آمده است خدمتتان عرض کند که از سخنرانی فردا صرف نظر کنید و ما هم قول می ‏‏دهیم که بعد از این به اوامرتان توجه کنیم و... » امام بدون هیچ رودربایستی فرمودند:

دو دوتا، چهار تا! یا اینکه شما به آن روزنامه دیکته کرده ‏اید که بنویسد، و ظاهراً هم همین طور است، یا اینکه خودش گفته است. اگر شما گفته باشید، با شما طرف هستم. در صورتی که شاه این کار را کرده باشد، با او طرف هستم.

مولوی، فرستادۀ سازمان اطلاعات و امنیت، دوباره شروع به تطمیع امام کرد و دم از محبت و اظهار لطف زد. باز هم امام همان جمله را چند بار تکرار کردند. در آخر کار، آن شخص دید که ظاهراً ابراز محبت و تملق در امام هیچ تأثیری ندارد. به همین خاطر منطق تطمیع را به منطق تهدید برگرداند و گفت: «ما نمی ‏‏خواهیم قضیۀ پانزده خرداد دوباره پیش بیاید. اما اگر مجدداً ماجرای پانزده خرداد پیش آمد، ما مسئولیتی را به عهده نداریم. » گفتن این جمله، امام را برآشفته کرد و امام با حالت غرورآمیزی مطالبی را فرمودند که من بخشی از آنها را در خاطر دارم. امام با شنیدن آن صحبتها فرمودند:

چه خبر است که این قدر با من متملقانه حرف می‏‏ زنید؟ حرفهای نابجا می‏‏ گویید، دائماً توی ذهنتان این است که شما مرجع ‏اید و شما شخص فلان هستید و ... بساط شما بساط کفر است. باید ریشۀ شما قطع بشود. پانزده خرداد برای شما بد بود یا برای من؟ پانزده خرداد کم بود؟ باید در شهرهای این کشور خون راه بیفتد تا مردم ریشۀ شما را بکنند و از شرّتان راحت شوند.

من که در زندان بودم گفتم کدام یک از پسران من شهید شده ‏اند؟ گفتند: «هیچ کس». وقتی این را شنیدم، گفتم چرا؟ مگر خون پسران من از خون سایرین رنگین‏تر است؟

این را مطمئن باشید، تا این مردم ریشۀ شما را قطع نکنند، راحت نمی‏‏ نشینند. شما از دین خارج هستید، شاه از دین خارج است، قانون شما قانون اسلام نیست، دکتر شما دکتر مسلمان نیست و ... من همۀ اینها را می ‏‏دانم و آن وقت شما با من تعارف می‏‏ کنید ..

وقتی سخنان امام تمام شد، آن فرد، دست از پا درازتر برگشت و رفت. (همان؛ ج 4، ص 105 - 107)

حجت الاسلام والمسلمین جلالی خمینی:

چند ماه بود که منصور به نخست وزیری منصوب شده بود و ما در خدمت امام بودیم و فکر می‏‏کردیم که بناست خود منصور خدمت ایشان بیاید چون امام تازه از زندان آزاد شده بودند. بعد ملاحظه کردیم دیدیم مولوی رئیس سازمان امنیت تهران با یک نفر دیگر آمد. امام اندرون بودند و ما در بیرون نشسته بودیم پس از دو دقیقه امام تشریف آوردند و نشستند و بعد از چند دقیقه و در لحظه ‏ای که سکوت همۀ مجلس را فرا گرفته بود امام فرمود: آقایان چه کار دارند؟ مولوی گفت ما آمدیم خدمت شما از طرف منصور، و ما را فرستاده ‏اند خدمتتان که خواستند اجازه بگیرند از شما که ادامه بدهند به کارشان و شما اجازه بفرمایید که ایشان مشغول کار شوند. امام فرمودند من نه با کسی عقد اخوت بسته ‏‏‏ام نه با کسی دشمنی دارم! من با منصور دشمنی ندارم عقد اخوتی هم با نخست وزیر نبسته ‏ام. من نگاه می ‏‏کنم به اعمال آنها اگر اعمال اینها به همین رویه ‏ای باشد که دارند می ‏‏روند و به خلاف اسلام و قرآن و شرع باشد من هم راهم همین است و به همین کیفیتی که انتخاب کرده ‏‏‏ام انجام می‏‏ دهم! و اگر اینها تغییر رویه دادند نسبت به اسلام، نسبت به قرآن و نسبت به مردم و مستضعفین، خوب آن چیز دیگری است. (همان؛ ج 4، ص 110 - 111)

 

انتهای پیام /*