خاطرات شهید صیاد شیرازی از شیوه رهبری امام در دوران دفاع مقدس

یکبارموافقت دیدار با امام برای من حاصل شد.بعد از صرف صبحانه به خلبان گفتم، حرکت کن. به تهران آمدیم و حدود ساعت نُه به دفترم رسیدم. خود را مرتب کرده و آماده شدم که خدمت امام برسم. ساعت ده و نیم رسیدم. آنجا فقط حاج عیسى آنجا بود. گفتم: امام چیزى براى ملاقات من نفرمودند؟ گفت: چرا؛ فرمودند: فلان کس قرار بود بیاید، چرا نیامده است؟

کد : 50074 | تاریخ : 22/01/1393

شهید صیاد شیرازی نقش به سزایی در همکاری و نزدیکی ارتش و سپاه داشت. وی پس از خلع بنی صدر از فرماندهی کل قوا، برای پایان دادن به ناهماهنگی ارتش و سپاه در آن دوران، قرارگاه مشترک عملیاتی سپاه و ارتش را راه اندازی کرد و به عنوان فرمانده ارشد در آن قرارگاه مشغول به فعالیت شد. وی در مهر ماه سال ۱۳۶۰ به پیشنهاد رئیس شورای عالی دفاع از سوی امام خمینی به فرماندهی نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی منصوب شد که در این منصب، فرماندهی نیروهای ارتش اسلام در عملیات‌های پیروزمند ثامن‌الائمه، طریق‌القدس، فتح‌المبین و بیت‌المقدس را بر عهده داشت؛ عملیاتی که سرنوشت جبهه های اسلام علیه کفر را به پیروزی رقم زد و روند جنگ تحمیلی را در مسیر پیروزی ارتش اسلام قرار داد. شهید سپهبد علی صیاد شیرازی، روز شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۷۸ در حالی که به قصد عزیمت به محل کار خود از منزل، خارج شده بود مورد سوء قصد یکی از اعضای گروهک تروریستی منافقین قرار گرفت و به شدت مجروح شد. اهالی محل که از این حادثه مطلع شده بودند بلافاصله او را به بیمارستان انتقال دادند اما متأسفانه بر اثر شدت جراحات وارده، تلاش پزشکان برای نجات او بی نتیجه ماند و امیر سرافراز ارتش اسلام پس از عمری مجاهدت در راه خدا به فیض عظیم شهادت نایل آمد. به مناسبت سالروز شهادت این شهید بزرگوار، بخشی از خاطرات وی را برگزیده ایم که در ادامه می خوانید:

شما آدم دارید

پس از دیدارى که خدمت حضرت امام (س) راجع به مسأله کردستان داشتم، حوزۀ مأموریت من از کردستان به صحنۀ جنگ تحمیلى انتقال یافت. اوایل جنگ بود و در سمت فرماندهى نیروى زمینى منصوب شده بودم. زمان، زمان آماده شدن براى عملیات طریق القدس بود و شرایط چندان مناسب به نظر نمى رسید. دشمن با تمام توان و قدرت داخل خاک ما شده بود و ما هم هر چه در توان داشتیم، نیروهایى از ارتش و سپاه را در جبهه متمرکز کرده بودیم. نیرویى نبود که از نظر توان کمى و کیفى در آن زمان بتوانیم زود وارد عملیات کنیم و دشمن را دفع نماییم. این بود که خیلى با احتیاط عمل مى کردیم. براى اینکه خودمان را براى عملیات آماده کنیم، قرارگاه مشترک ارتش و سپاه به نام قرارگاه کربلا در اهواز تأسیس شد. در قرارگاه دائماً هماهنگى و هم فکرى و تلاشهاى فراوانى انجام مى شد. اولین عملیاتى را هم که طرح ریزى کرده بودیم، عملیات طریق القدس بود. از تهران هم دائماً حضرت امام (س) پیشرفت کار را چه مستقیم و چه غیر مستقیم پى گیرى مى کردند. جلسه اى را با حضور رئیس جمهور وقت، حضرت آیت اللّه  خامنه اى (رهبر معظم انقلاب اسلامى) و آقاى هاشمى رفسنجانى رئیس مجلس آن زمان و نیز نمایندۀ امام در شوراى عالى دفاع، وزیر دفاع، فرمانده کل سپاه و...، در محضر حضرت امام تشکیل دادیم. گزارشهایى که خدمتشان ارائه مى شد، عموماً از سختیها و کمبودها بود. بعضى اوقات هم اشاره به توان دشمن مى شد که وضع دشمن چنین و چنان است!

حضرت امام خیلى دقیق گوش مى دادند و به آن کسى که صحبت مى کرد، خیلى با توجه نگاه مى کردند و دیگر به کسى توجه نداشتند. یک دور که صحبتهاى ما تمام شد، صحبتهایى که همه اش آثار فشارها، کمبودها و یا دلایل و عذرهاى عدم شروع عملیات بود، حضرت امام فرمودند: «یادتان نرود که اگر آنها هر چه هم دارند، شما آدم دارید» و به این نکته توجه دادند. البته بقیه بیاناتشان هم تقریباً در تشریح همین مطلب بود. این جملات همین طور بود که گفتم. «توجه کنید، اگر آنها همه چى دارند، شما آدم دارید». پر واضح است که منظور از آدم، کمیت و تعداد نفرات نبود، بلکه کیفیت آدمها یعنى رزمندگان مطرح بود. رزمندگان ما واقعاً آدمهاى مخلصى بودند. از همان ردۀ بالا تا پایین، از بسیجیها تا پاسدارها، ارتشى ها همه اینطور بودند. این انسانهاى مخلص در دیدگاه امام یک حرمت خاصى داشتند و به آنها مباهات مى کردند. این خیلى براى ما ارزش داشت و بر اساس این تفکر امام و ارزش قائل شدن براى انسان، ما نیز درس مى گرفتیم. در صورتى که واقعاً روى این عامل خیلى حساب نمى شد، یعنى یک عده اصلاً غافل بودند و بیشتر روى جنبه هاى مادى قضیه مثل تانک و توپ و تفنگ و سلاحها و تجهیزات دشمن حساب مى کردند.

وقت نماز است

قبل از شروع یکى از عملیات ها که خودمان را براى طرح برنامه آن آماده مى کردیم، خدمت حضرت امام (س) رسیدیم و به ارائه گزارش پرداختیم. این جلسه شاید از آن جلساتى باشد که ضبط نشده و یکى از جلساتى است که واقعاً بیشترین تأثیر روحى و روانى را بر من داشته است. البته این مطلب را که مى گویم، الان هم در زندگى و اخلاقم اثر آن را بعینه مى بینم و خیلى هم از آن بهره برده و همچنان مى برم. در آن جلسه حضرت آیت اللّه  خامنه اى، آقاى هاشمى رفسنجانى، وزیر دفاع و فرمانده محترم کل سپاه حضور داشتند. گزارشها خدمت حضرت امام داده مى شد. کاملاً یادم هست که ایشان روى مبل نشسته بودند و ما هم به صورت نیمدایره اطراف ایشان نشسته بودیم. همۀ توجه من جلب حالات و آثار رفتار بسیار مقدسى بود که امام نشان مى دادند. آنقدر تحت تأثیر قرار گرفته بودم که متوجه نمى شدم چه کسى دارد صحبت مى کند. در اوج صحبت و گزارش، ایشان بلند شدند و به اتاق دیگر رفتند. پس از این حرکت، اولین کسى که صحبت کرد، آقاى هاشمى رفسنجانى بود. عین جملاتى که ردوبدل شد، بیان مى شود، چون اثرش براى من خیلى نافذ و فوق العاده بود. آقاى هاشمى گفتند: آقا کسالتى عارض شد؟ چون تنها چیزى که به ذهن مى آمد، این بود که ممکن است آقا دچار کسالت شده باشند. امام در پاسخ فرمودند که: «خیر! وقت نماز است!» با یک قاطعیتى که اصلاً من احساس کردم، مثل اینکه ما تا حالا نماز نخوانده ایم!. از حضرت امام درخواست کردیم که با ایشان نماز بخوانیم. البته هنوز یکى دو دقیقه به وقت شرعى مانده بود ولى اینکه امام چگونه بدون نگاه کردن به ساعت زمان ظهر را تشخیص داده بود، خدا مى داند. خلاصه از محضر ایشان سؤال شد که اجازه مى فرمایید ما هم در محضر شما و به جماعت نماز بخوانیم؟ امام فرمودند: «مخالفتى ندارم». سجاده حضرت امام (س) آنجا پهن بود و آن بزرگوار به مقدمات نماز پرداختند و ما هم رفتیم وضو گرفتیم و پشت سر ایشان در یکى دو صف، نماز واقعاً با حالى خواندیم که شاید در تمام عمر من سابقه نداشته است. البته این از حال خود امام بود.

این صحنه تمام شد ولى آثار رفتارى و اخلاق امام و روحیۀ تعبد ایشان به نظر من یک آثار جاودانى بر جاى مى گذاشت. خلاصه جلسه تمام شد و چندى بعد هم من به جبهه رفتم. اصلاً تحولى در من ایجاد شده بود. بار سنگینى بردوشم احساس مى کردم که خدایا درست است که از این اخلاق امام، حَظّ لازم را گرفتم؛ حال چطور از آن استفاده عملى کنم؟ چون مسئولیتم سنگین بود. فرمانده نیروى زمینى ارتش بودم. این همه فرماندهان در جبهه با من کار مى کنند من چه باید بکنم که این اخلاق را به آنها منتقل نمایم.
این تدبیر به ذهنم آمد که جلسات فرماندهان نظامى را جورى ترتیب بدهیم که قبل از نماز شروع شود و یا به نماز ختم گردد و یا اگر وسط جلسه به وقت نماز رسید، قطعش کنیم و به نماز برویم و بعد جلسه را ادامه بدهیم و یا حتى جلسات را با نماز شروع کنیم. خداوند چقدر به ما توفیق داد که این برنامه را پیش گرفتیم. و این رسالت را انجام دادیم که عجیب براى من پربرکت بود. به وضوح احساس مى کردم که در داخل جلسات مربوط به عملیات و اتاقهاى عملیات و جنگ از همین روحیه عبادى یک برکات عظیمى نصیب ما شده است. حتى در حین عملیات که بودیم، با اینکه معمولاً ضرورت ندارد، حتماً فرمانده در حالى که عملیات را هدایت مى کند نماز بخواند، او مى تواند نمازش را بعد هم بخواند ولى ما مى دیدیم همان جا هم مى شود با نماز یک فضاى معنوى ایجاد کرد. بسته به شرایط، بعضى اوقات یک نفر بى سیم چى مى ماند و بقیه مى رفتند به اقامه نماز. این نماز اول وقت را ما از روحیۀ عبادى امام الهام گرفتیم. اکنون در جلساتى هم که بعضى اصرار مى کنند مثلاً در یک مسجد نماز بخوانیم و درخواست مى کنند که من صحبتى داشته باشم، معمولاً این خاطره نماز اول وقت حضرت امام را بیان مى کنم و واقعاً هم به دل مى نشیند.

نقش فرماندهى امام در تنگناهاى جنگ

بعد از نصرت و پیروزى که خداوند متعال در نبرد طریق القدس نصیب رزمندگان اسلام کرد، نبرد سراسر معنویت بعدى، نبرد فتح المبین بود. خاطره اى از امام بزرگوارمان دارم که بیانگر آن است که در این نبرد چقدر روحیه، تفکر و راهنمایى و هدایت آن بزرگوار نقش سرنوشت ساز و تعیین کننده اى براى رزم ما داشت.

با تلاش حدوداً سه ماهه، برنامه این نبرد را طرح ریزى کرده و نیروهایمان را از ابعاد مختلف مجهز ساختیم. بعد از آموزش و سازماندهى، آنها را در چهار محور عین خوش، پل نادرى دزفول، شوش و رقابیه متمرکز کرده بودیم. براى اینکه ترکیب مقدس ارتش و سپاه در قرارگاه کربلا به یک طرح واحد عملیاتى برسند، چقدر بحث و گفتگو صورت گرفت، خود بحث جداگانه اى را مى طلبد. براى اجراى عملیات موضوعى براى ما ایجاد نگرانى کرده بود و آن وضعیت ماه در آسمان بود که ما بایستى در شبهاى مهتابى عمل مى کردیم که این مهتاب اواسط شب از نور کمى برخوردار باشد و اواخرشب تقریباً غروب کند. اسفند ماه بود و طبق محاسباتى که داشتیم، این شرایط در هفده ـ هجده فروردین ماه فراهم مى شد. گرم این محاسبات بودیم که دشمن پیشدستى کرد و قبل از اینکه ما به او حمله کنیم زودتر به ما حمله کرد. دشمن از محور تپه هاى رادار یا تپه هاى ابوصلیبى خات حمله کرد و با فشار آتش زیاد، قصد داشت قرارگاه فجر (یکى از قرارگاههاى چهارگانه ما در عملیات فتح المبین) را با رزمندگانش از ارتش و سپاه توى رودخانۀ کرخه بریزد. فشار آتش زیاد بود و ما براى مقابله با آتش، مهمات کافى نداشتیم. خلاصه عرصه بر رزمندگان تنگ مى شد. تا آمدیم این خطر را دفع کنیم، خطر دوم پیش آمد، آن هم در محور رقابیه. دشمن آنجا ضمن ریختن آتش سنگین پیشروى هم کرد و حدود دو کیلومتر وضعیت خودش را تغییر داد و جلوتر آمد. بنابراین ما از آن طرح چهار محورى که داشتیم، دو محورش تقریباً خنثى شده بود و حوادث غیر مترقبه براى ما پیش آورد و باعث ناقص شدن طرحمان گردید. دیگر آن طرح کاملى که داشتیم وجود نداشت. فشار آن قدر زیاد شد که در قرارگاه عملیاتى کربلا برادران ارتش و سپاه به این نتیجه رسیدند که ما در این شرایط سخت، در این تنگنایى که واقعاً نمى دانیم چه باید بکنیم؛ برویم از فرمانده معظم خودمان کسب تکلیف کنیم، که چکار باید کرد؟ حتى اگر قرار باشد عملیات هم صورت بگیرد، بهتر است از ایشان بخواهیم که استخاره هم بکنند که آیا عملیات بکنیم یا خیر؟ با آن وضعیت طرح ناقص و آن شرایط پیچیده، یا بایستى فرمانده محترم کل سپاه مى رفت یا خود بنده که آن موقع مسئول نیروى زمینى ارتش بودم و نمى شد هر دو نفرمان با هم برویم. باید یکى از ما در جبهه مى ماندیم و اوضاع جبهه را کنترل مى کردیم. قرار بر این شد که آقاى محسن رضایى خدمت حضرت امام رفته و از ایشان کسب تکلیف کنند. براى اجراى این تصمیم، مسأله زمان بسیار حائز اهمیت بود و رفت و برگشت از منطقه دزفول تا تهران به وسیله ماشین و وقتى که صرف آن مى شد، به هیچ وجه به صلاح نبود. مانده بودیم که چکار بکنیم.

سرهنگ خلبانى از افسران بسیار شجاع نیروى هوایى در قرارگاه مسئولیت رابط نیروى هوایى را داشت ـ شهید حق شناس ـ ایشان مذاکرات ما را شنید و متوجه شد که چنین مشکلى داریم. گفت: اگر مایل باشید من به مسئولیت شما، با هواپیماى اف 5 شکارى دو کابینه یک نفر از شما را ظرف بیست دقیقه به تهران مى برم و بیست دقیقه هم برمى گردانم. منتهى چون تا حالا چنین کارى صورت نگرفته، مسئولیتش بعهده من نیست. باید خودتان مسئولیتش را قبول کنید.

برادرمان آقاى رضایى پذیرفتند و گفتند: من حاضرم، بروم. البته بعداً ما مطالعه کردیم، متوجه شدیم که واقعاً براى کسى که بخواهد توى هواپیماى شکارى، حتى بنشیند، کارى هم نکند بدون استفاده از تجهیزات، چقدر خطرات وجود دارد. چون با سرعت زیاد مى رود حتى احتمال ایست قلبى هم وجود دارد. ولى به هر حال این خداوند متعال است که روحیه و توکل به رزمندگان و فرماندهان مى دهد و این شجاعت و جسارت را به وجود مى آورد. لذا ما دیدیم خیلى راحت این کار عملى گردید. برادرمان آقاى رضایى ظرف بیست دقیقه رفتند به تهران و شاید مثلاً نیم ساعت هم طول کشید تا جماران رسیدند. ده ـ پانزده دقیقه هم خدمت حضرت امام (س) بودند، نیم ساعته برگشتند تا فرودگاه و بیست دقیقه اى هم برگشتند تا دزفول. حدوداً بعد از دو ساعت، آنچه را که ما مى خواستیم انجام شود، صورت گرفت. حالا طى این مدت چه انجام شد؟ این را از زبان برادرمان  قاى رضایى باید شنید ولى آنچه که من در ذهنم مانده، این است که وقتى ایشان آمد دیدیم از چهره اش شادابى و نشاط و امیدوارى و قوت قلب مى بارد. همین خودش خیلى براى قرارگاه کربلا مهم بود، مطمئن شدیم که ایشان با دست پر آمده است. گفتیم خوب امام چه فرمودند؟ راهکارى دادند؟ آیا تاکتیک عملیاتى را به ما نشان دادند؟ گفت: نه، امام خیلى با آرامش، تشریح وضعیت سخت ما را گوش نمودند و تبسمى کردند و بعد از تبسم یک اطمینان قلبى دادند و فرمودند: «هیچ نگران نباشید و همچنان هم باید مصمم باشید که عملیاتتان را انجام بدهید». درخواست کردم استخاره بکنند. گفتند: «استخاره لازم نیست ولى اگر مایلید که از قرآن هم قوت قلب بگیرید به نیت طلب خیر، قرآن را باز کنید و خداوند قلبتان را قوى بکند و حتماً موفقید انشاءاللّه .» خوب ما باید همانى را که امام تکلیف کرده بودند، اجرا مى کردیم. تکلیف اول ما این بود که عملیات را باید انجام بدهیم. همه یکپارچه مصمم شدیم که عملیات انجام شود. کسى را نداشتیم که شک و تردید داشته باشد. این در حالى بود که مى دانستیم طرحمان، طرح ناقصى است. دوم اینکه طلب خیر را نیت کنیم و قرآن را باز نماییم که این صحنه در تاریخ ثبت شد. قرآن را که باز کردیم. به لطف خداوند متعال سوره فتح آمد و این براى ما خیلى پر معنا بود و معلوم بود که خداوند اصلاً مى خواهد حداکثر قوت قلب را به ما بدهد. آیات شریفه سوره فتح را یکى از برادران با صوت خوشى خواندند. برادران اشک شوق مى ریختند. واقعاً صحنه فراموش نشدنى بود، حالت عجیب خوشى پیدا کرده بودیم. بعد از خواندن این آیات همگى قویتر، شادابتر، مهیاتر براى عملیات آماده گشتیم. عملیات را شروع کردیم. بلافاصله، همان شب اول عملیات رزمندگان ما موفق شدند از ارتفاعات شاوریه، به ستون بیایند و جاده پل نادرى به طرف دهلران را قطع کنند و تپه هاى على گره زد را بگیرند. از آن طرف هم در فاصله حدود شصت کیلومترى، در محور دیگر رزمندگان آمده و از ارتفاعات عبور کردند و هر چند در طرفین آنها دشمن حضور داشت، توانستند پادگان و تنگۀ عین خوش را بگیرند و در آنجا مستقر شوند. و مراحل بعدى عملیات هم بسیار شکوهمند برگزار شد، آن هم با نام مبارک حضرت زهرا (س). در آن عملیات حدود شانزده هزار نفر اسیر از دشمن گرفتیم. دو هزار کیلومتر مربع از زمینهاى میهن اسلامى آزاد شد و مقادیر بسیار زیادى غنایم به دست ما افتاد. دشمن منهزم از محور چنانه به تنگۀ بلغازه و سپس به طرف فکه رفت و ما در ارتفاعات تینه مستقر شدیم و تنگۀ رقابیه، تنگۀ عین خوش، پادگان عین خوش، همه اینها به دست ما افتاد. آنقدر قوت قلب براى رزمندگان به وجود آمد که زمینه ساز شگفتى بعدى یعنى عملیات بیت المقدس و فتح خرمشهر شد. اساس این پیروزى لطف خدا بود، مدد الهى بود، نصرت الهى بود، آنهمه معنویت و روحانیتى که در صحنه نبرد حاکم بود همه بر مبناى اخلاصى بود که رزمندگان اسلام داشتند و خداوند آنگونه دستگیرى مى کرد ولى جایگاه مقام ولایت و مسئولیت سنگین فرمانده کل قوا اینجا بیشتر براى ما نمودار شد که چگونه جبهه ها را هدایت مى کند.

ریسمان ولایت

بین عملیات محّرم و والفجر مقدماتى بود. براى فرار از تنگناى روحى شدیدى که من در آن قرار گرفته بودم به قرآن رجوع کردم. خداوند توفیق داد که قرآن متناسب با حالى که داشتم، مرا هدایت فرماید. توانستم اینطور نتیجه بگیرم که حتماً بایستى به محضر حضرت امام (س) برسم و مطالبى را که دارم خدمتشان تقدیم بکنم تا از این طریق از آن تنگناى روحى و روانى که عمدتاً هم براى خودم ایجاد شده بود، نجات پیدا کنم. روز پنج شنبه بود. پیش خودم گفتم قبل از اینکه خدمت امام برسم، خوب است اول به محضر حضرت آیت اللّه  خامنه اى و جناب آقاى هاشمى رفسنجانى بروم. تلفنى تماس گرفتم، ایشان فرمودند که: اشکالى ندارد، بعدازظهر جلسه اضطرارى و فورى مى گذاریم. ساعت چهار و نیم بعدازظهر بود. بر حسب آن برنامه، هواپیمایى خواستم که به دزفول آمد. از دزفول به سمت تهران حرکت کردم تا براى جلسه مقرر آماده شوم. بلافاصله با بیت حضرت امام تماس گرفتم و موفق به صحبت با حاج احمد آقا شدم. از ایشان تقاضا کردم که چون در وضعیت خاص قرار دارم، براى فردا یک وقتى از امام براى من بگیرید. ایشان با تعجب پرسیدند که: شما مگر نمى دانید فردا جمعه است؟ جمعه که ما برنامه نداریم. گفتم: اتفاقاً مى دانم جمعه است ولى من در وضعیتى هستم که برایم جمعه و شنبه ندارد. بنابراین فقط خواهش مى کنم شما این را خدمت حضرت امام برسانید و بفرمایید که فلانى گفت که وضع آشفته اى دارم حتماً باید خدمت شما برسم و ببینید چه مى فرمایند. گفت: بسیار خوب من این امانت را مى رسانم ولى به هر صورت انتظار پاسخ مثبت نداشته باشید.

ما با هواپیما به طرف تهران مى رفتیم. این حالت اینقدر مرا پیچانده بود که ناگهان به خلبان گفتم که مى توانى به جاى تهران، مستقیم بروى مشهد تا زیارتى بکنیم. خلبان گفت: من مى توانم ولى باید با تهران هماهنگى داشته باشم. بالاخره موفق شد که این کار را بکند و هواپیما که «فالکن» بود، مستقیم به طرف مشهد رفت. خوب من حالا این نگرانى را داشتم که قرار ملاقات بعدازظهر با حضرت آیت اللّه  خامنه اى را چه کنم؟ در قلبم اطمینان داشتم که ایشان با آن صفایى که دارند، مطمئناً وضع مرا درک خواهند کرد و این جلسه را به تعویق مى اندازند. رسیدیم به مرقد مطهر حضرت رضا(ع) جاى همه خالى، زیارتى کردم و رفتم به دفتر آقاى طبسى و با ایشان ملاقات کردم. از همانجا تماس تلفنى با دفتر ریاست جمهورى برقرار کرده و با حضرت آیت اللّه  خامنه اى صحبت کردم. گفتم آقا من از حرم حضرت رضا(ع) با شما صحبت مى کنم، اوضاع من طورى نیست که امروز بتوانم خدمتتان برسم، در نتیجه براى اینکه حالم قدرى آماده تر شود، آمدم مستقیم مشهد و اگر اجازه مى فرمایید این جلسه عقب بیفتد و فردا که جمعه است، انجام شود. فرمودند: اشکالى ندارد، فردا مى اندازیم، فردا جمعه بعد از ظهر ساعت چهار و نیم بیایید دفتر من. با آقاى هاشمى هم من هماهنگ مى کنم. در هر حال ایشان بزرگوارى فرمودند و وضعیت روحى مرا کاملاً ملاحظه کردند.

آن شب در مشهد، شب بسیار خوبى داشتم. خوبى آن هم به صفاى حرم بود و جاى خاصى که خود آقاى طبسى برایم پیش بینى کرده بود. تصورم این است که حداکثر بهره را بردم و بعد از نماز صبح مهیا شدم که به تهران بیایم. پیامى هم از دفتر حضرت امام (س) رسید که مطلب خدمت امام گزارش شد، امام فرمودند: «اشکالى ندارد، بیاید».

خلاصه موافقت دیدار با ایشان هم حاصل شد. چون بعد از نماز نخوابیده بودم، تقریباً نیم ساعتى خوابیدم. بعد صبحانه صرف شد و بلافاصله به خلبان گفتم، حرکت کن. حرکت کردیم به سمت تهران و حدود ساعت نُه به دفترم رسیدم. خود را مرتب کرده و آماده شدم که خدمت امام برسم. ساعت حدوداً بین ده ـ ده و نیم بود که به بیت حضرت امام (س) رسیدم. آنجا هیچ کس نبود. فقط یک پیرمرد (حاج عیسى) آنجا بود. ایشان خیلى چهره محبوبى است. من خیلى از ایشان خاطره هاى خوبى دارم. تا رسیدم گفتم: امام چیزى براى ملاقات من نفرمودند؟ گفت: چرا، امام طبق معمول روزمره که ساعت هشت و نیم شروع دیدارها بود، زنگ زدند. من رفتم خدمتشان. گفتند: فلان کس قرار بود بیاید، چرا نیامده است؟ گفتم: من اطلاع نداشتم. به هر صورت گفتم الان بروید خدمت امام بگویید که من سعى کردم ولى ساعت ملاقات مشخص نشده بود و گرنه نصف شب حرکت مى کردم. شاید توقف ما در آنجا بیشتر از بیست دقیقه طول نکشید گفته شد که حضرت امام فرمودند: بیایید. با همان حالت شکستگى که داشتم و خیلى نگران هم بودم، رفتم خدمت حضرت امام (س). ولى یک حال خوبى هم از بابت زیارت حضرت رضا (ع) داشتم به خاطر اینکه شب را در حرم بودم و همین مرا آماده کرده بود که در مقابل حضرت امام حرفم را درست بزنم. خدمت امام یک گزارش ده ـ پانزده دقیقه اى ارائه دادم. شاید طولانى ترین ملاقات من با حضرت امام همین جلسه بود. هیچ چیز یادم نیست که در آنجا چه گفتم و از امام چه شنیدم. فقط مى دانم حالم اصلاً خوب نبود که رفتم خدمتشان. ولى دقایق آخر حضورم در خدمت حضرت امام مثل اینکه بال درآورده باشم، اینطور بودم. مى خواستم پرواز بکنم. در حالى که بسیار مشتاق دیدارشان بودم، ولى دلم مى خواست که زودتر به محل کارم برگردم. چون دیگر فهمیده بودم چه باید بکنم. راهکار به دستم آمده بود. حالم کاملاً متحول شده بود و احساس سبکبالى مى کردم، احساس شناخت وظیفه مى کردم و دلم مى خواست زودتر خودم را به جبهه برسانم و کارم را انجام بدهم. دیگر هیچ مشکلى نداشتم. از محضر حضرت امام خداحافظى کردم و آمدم بعدازظهر به آن جلسه ریاست جمهورى. آثار نشاطى که خداوند از طریق زیارت بندۀ لایقش، حضرت امام نصیبم کرده بود، بسیار واضح و آشکار بود، به طورى که من در جلسه نمى دانم چه بحثهایى کردم که بعد از پایان جلسه حضرت آیت اللّه ٰ خامنه اى رو کردند به آقاى هاشمى و فرمودند: آقاى صیاد در این جلسه خیلى حال خوبى داشت! بعد من اشاره کردم به اینکه احتمالاً این حال، مربوط به نشاطى است که حرم حضرت رضا(ع) به ما داد و آن سخنانى که فرمانده معظم کل قوا و رهبر عظیم الشأن انقلاب اسلامى حضرت امام خمینى در ملاقات صبح همان روز فرمودند و من امروز سبکبالم. حالم خیلى خوب است، بحمداللّه  سریع هم برمى گردم به جبهه و دیگر هیچ کارى در تهران ندارم.      خوب بالاخره برگشتیم و کارمان را ادامه دادیم. به هر صورت این حالات را که مى گویم براى شما توجه داشته باشید، خداى متعال الطاف بسیار عظیمش رابه این انقلاب و این مردم واقعاً پاک و نجیب کشور ما و جمهورى اسلامى ایران نصیب فرموده است.

امام و وحدت رزمندگان

قبل از عملیات بدر و یا عملیات فاو (والفجر 8) بود. در جلسه اى با حضور کلیه فرماندهان لشکرهاى ارتش و سپاه و تیپ هاى مستقل خدمت حضرت امام رسیدیم. این جلسه، خیلى فشرده در دو اتاق کوچک منزل امام که تو در تو بود، برگزار شد و همه فشرده نشسته بودیم. حضرت امام سخنرانى بسیار پرمحتوا، و جاودانه اى راجع به وحدت ایراد فرمودند. جلسه که تمام شد، فرماندهان یک به یک مى آمدند و دست حضرت امام (س) را مى بوسیدند و خارج مى شدند. من و برادر عزیزم سردار محسن رضایى با هم هماهنگى کردیم که تا آخر بمانیم و بعد از اینکه همه برادران رفتند ما دو نفر در محضر امام قرار بگیریم، شاید ایشان قبل از عملیات یک تذکر خاصى هم داشته باشند که به ما بدهند و ما بهره بردارى کنیم. چون مسئولیتمان سنگین بود و نیاز زیادى داشتیم که امام مکرر به ما تذکراتى را ارائه فرمایند. همۀ برادران رفتند و دیگر هیچ کلمه اى بین ما رد و بدل نشد. صحنه بسیار جالب و فراموش نشدنى بود. دو نفرى در محضر حضرت امام نشستیم و هر دو نفر به سیماى مبارک ایشان نگاه کردیم و اینطورى وانمود کردیم که منتظریم اگر باز هم مطلبى دارید به ما بفرمایید. آن بزرگوار هم با تبسمى، به هر دو نفرمان نگاه کردند. طورى که از نگاه ایشان مى توانستیم، برداشت کنیم که من دیگر صحبتى ندارم. باز ما دو نفر به هم نگاه کردیم و هماهنگى کردیم که اگر حضرت امام مطلبى ندارند پس دیگر زحمت را کم کنیم. آقاى رضایى که نزدیکتر به در بودند، اقدام کرد که دست حضرت امام را ببوسند و خارج شوند. حضرت امام دست ایشان را نگه داشته و دست دیگرشان را به سوى من دراز کردند. به معنى اینکه بنده باید دستم را به ایشان مى دادم. بنده دستم را به دست ایشان دادم و آن بزرگوار هم دو دست ما را روى هم گذاشت در حالى که یک دست مبارکشان در زیر و یک دست مبارکشان روى دستهاى ما بود، با تبسمى به هر دو نفر ما نگاه کردند. ما در حالى که کاملاً دگرگون شده بودیم، یک حالت خاصى پیدا کردیم هر دو نفرمان مسحور شده و در جاذبه قوى ایشان خود را فراموش کرده بودیم. عمق معنى کار امام براى ما مشهود و قابل لمس بود. با آن فرمایشاتى که با دید بسیار عمیق عرفانى، ما را به وحدت و یکپارچگى توجه داده بودند، در اینجا هم بدون اینکه صحبتى بفرمایند با این حرکت و رفتار زیباى اخلاقى، باز هم به ما تأکید وحدت مى فرمودند. چون ما یک چنین حرکتى را تا آن موقع از حضرت امام مشاهده نکرده بودیم، لذا وقتى که از در بیرون مى آمدیم در یک حالت رؤیایى قرار داشتیم. پس از گفتگو با یکدیگر به این نکته رسیدیم که پیام این امر خیلى سنگین بود، یعنى بار سنگینى داشت. امام باز هم بر وحدت تأکید فرمودند و اینکه ما بایستى واقعاً روى آن کار کنیم. نهایتاً به این نتیجه رسیدیم که مسئولیت سنگین است و باید به دنبال تحقق آن بود.

براى رسیدن به یک راهکار عملى، جمعاً هفده ساعت گفتگو داشتیم که عمدتاً طى جلسات دو ساعته بعضى اوقات در منزل اینجانب و در مواقعى در منزل برادر رضایى به بحث و گفتگو مى پرداختیم. حتى یادم هست که آقاى هاشمى رفسنجانى اصرار داشتند که براى نتیجه گیرى و اقدامات مربوط به جبهه زودتر بیایید ولى ما خواهش کردیم به ما اجازه دهند تا حصول نتیجه جلساتى برگزار کنیم و آنگاه بیاییم. بالاخره بعد از برگزارى جلسات متعدد خدمت ایشان رسیده و نتیجه را به عرضشان رساندیم مبنى بر اینکه ما براى پایه ریزى وظیفه خودمان مجبور بودیم که مقدارى بیشتر با هم صحبت کرده و مطالب خودمان را آماده نماییم و براى اجراى خواسته هاى حضرت امام که بنیادش بر پیروزى است، همت کنیم. طرح این موضوع اینجا هم براى این است که ان شاءاللّه  براى آیندگان درسى باشد. زیرا در جنگ تحمیلى بر علیه ما و دفاع مقدس ما، خداوند واقعاً به ما عزت بخشید و دشمنان ما را نه تنها در آن زمان، بلکه حتى بعد از آن هم بیشتر به ذلت و خوارى کشاند که آثار آن هنوز هم ادامه دارد و ما بایست همواره شاکر درگاه خداوند باشیم که با آن ناهماهنگى نیروها و نبود امکانات رزمى ـ پشتیبانى که اصلاً با طرف مقابلمان که کل جبهه باطل بود، قابل مقایسه نبودیم، ولى خداوند، هم ما را از این مهلکه نجات داد و هم اینکه به معناى واقعى پیروزى را نصیب ما فرمود. چون پیروزى براى ما این نیست که سرزمینى را اشغال و تصرف بکنیم و روى غنائم مادى حساب باز کنیم. پیروزى ما عمدتاً در مرحله اول دفع دشمن بود که به خوبى صورت گرفت و براى همین هم بود که در جنگ ما صحبت از «دفاع مقدس» مطرح شد و این واژه دفاع مقدس را ما در هیچ کتابى نخوانده بودیم. هیچ تحصیلکرده و صاحب تجربۀ نظامى، واژه دفاع مقدس را نشنیده و براى آن تعریف درستى نداشت. ولى الآن دفاع مقدس واقعاً براى ما یک واژه کاربردى ـ راهبردى شده است و تا این حکومت برقرار است که ان شاءاللّه  به حکومت حضرت مهدى(ع) متصل بشود، «دفاع مقدس» اصالتاً براى ما تعریف، معنا و در عمل تجربه شده است و براى پیاده کردن دفاع هم راهکار داریم، روش داریم، سازمان داریم، برنامه داریم و خوشبختانه دشمن هم از این توانائى و استعداد ما بى بهره است؛ هر چند که خود ما هم از توان حقیقى خود تصور درستى نداریم، چون عمده توان ما به خداى متعال بستگى دارد. پیروزیها و نصرتهائى که نصیب ما مى شود همه از جانب خداوند است و آن امدادهاى الهى که به کمک ما مى آمدند و نیز خواهند آمد، بخش عمدۀ توان ما را تشکیل مى دهند. اخلاصهائى که در صحنه بود، مخلصینى که چه با نام بودند و چه بى نام مى جنگیدند. چه آنهایى که به فیض شهادت رسیدند و چه کسانى که هنوز زنده هستند، همه اینها سرمایه هاى معنوى زمینه ساز نصرت خداوند است و خداوند هم پاداشش را به همین دلائل عنایت مى فرمود. در اینها رموز مختلفى بود براى پیروزى ما. یک رمزش همین وحدت رزمندگان بود که من چون توفیقى داشتم از جانب خداوند متعال که هم در نبرد با ضدانقلاب در صحنه بودم و هم در جنگ تحمیلى، به هیچ وجه در ذهنم کوچکترین تردیدى نسبت به این رمز نیست و البته بر این مطلب مدعى نیستم که بنده نقشى داشته ام ولى مى توانم بگویم که به شدت به این مطلب معتقد بوده و هستم و در تمام شرایط نبرد که مسئولیتى داشتم این مورد را در نظر مى گرفتم یعنى روى آن حساب مى کردم. ورود من به کردستان براى جنگ با ضد انقلاب توأم با همین وحدت بود. بنده با برادر سردار رحیم صفوى در کردستان همین گونه بودیم. در مسیر زندگى خودمان که توى جبهه داشتیم و از همان جائى که با هم آمدیم، با هم تشکیلات ارتش و سپاه را به یک آهنگ و اتحاد مى رساندیم و هر جائى که مى خواستیم نبرد بکنیم، جائى نبود که یکى تنها بجنگد، همه جا این جمله امام را که: «شما با هم باشید، پیروزید» یعنى شما رزمندگان، مخصوصاً شما ارتش و سپاه با هم باشید پیروزید و من این را ملکۀ فکرى و روحى و عملى خودم کرده بودم. در نبرد کردستان بسیارى خاطرات، دلالت بر همین پیروزى دارد. در جنگ تحمیلى هم به همین ترتیب و هر جا هم شدت این وحدت بالا رفته ما مى دیدیم شدت پیروزى هم بالاتر مى رفت که البته نمى خواهیم بگوئیم پیروزیها فقط به همین اصل بستگى دارد ولى این هم یکى از مهمترین رمزهاى آن است که من بنا به وظیفه به زبان آوردم که البته پایه اش را هم همان پیش کسوت و پیشتاز انقلاب، رهبر انقلاب اسلامى حضرت امام (س) پى ریزى کردند.

تجلى محبت امام در بسیجیان

عملیات والفجر 2 بود. نبردى که رزمندگان اسلام در حاج عمران، در منطقۀ شمال غرب انجام دادند و نبردى بسیار مشکل و در نوع خود براى ما تا آن زمان،تقریباً جدید بود. اولین بارى بود که رزمندگان ما در عملیاتى به طور کلاسیک و در کوهستانها شرکت مى کردند. محور عملیات از پیرانشهر به طرف حاج عمران کشیده شده و به درۀ دربند و چومان مصطفى و از آنجا تا سه راهى رواندوز ادامه یافته و به کردستان عراق منتهى مى شد.

محور عملیات داراى ارتفاعات بسیار کوهستانى بود و در بعضى جاها حتى برف گرفتگى وجود داشت، آن هم در فصلى که از زمستان زمان نسبتاً زیادى گذشته بود. ترکیب رزمندگان همان ترکیب مقدس ارتش و سپاه و نیروهاى بسیج مردمى بود. عملیات قرار بود از دو جناح انجام گرفته و نیروها به صورت عملیات احاطه اى دوبازویى همدیگر را در منطقۀ دربند الحاق کنند. براى این کار، رزمندگان خیلى زحمت کشیده و شناساییهاى خوبى انجام داده بودند. در ابتداى عملیات هیچ مسیر جاده اى وجود نداشت. قاطرهاى زیادى خریدارى شده بود و حمل مهمات و همه چیز به وسیله قاطر صورت مى گرفت و البته هوانیروز هم پشتیبان عملیات بود. قرار بود وقتى که عملیات شروع شد، هوانیروز به کمک بیاید. لازم بود که قبل از شروع عملیات تمام مهمات اولیه پاى کار باشد که این کار به کمک قاطرها انجام شد. عملیات شروع گردید. ابتداى کار بسیار نگران کننده بود، به دلیل اینکه دو تا بازوى عملیاتى از همدیگر فاصله زیادى داشتند و این باعث شد کار به سرعت پیش نرود و اگر آنها به همدیگر نمى رسیدند به منزلۀ عدم موفقیت عملیات بود و نشانه نداشتن پیشرفت در کار. وقتى دیدیم وضعیت چنین است و تلاش فایده اى ندارد، مجبور شدیم که طرح جدیدى را به اجرا بگذاریم. در این طرح یک گردان بسیجى از بچه هاى تیپ 33 المهدى و از بچه هاى فارس بودند، محور جدیدى را بر علیه دشمن گشودند. فرماندهى گردان را بسیجى دلاور، شهید والامقام «جاویدى» بعهده داشت که بعداً به استخدام سپاه درآمد و نیروى کادر سپاه شد. خلاصه ایشان گردان را هدایت کرده و در همان حدود حوالى پادگان حاج عمران به دشمن حمله کرد و دشمن را متوقف ساخت. آنها جاده مواصلاتى دشمن را قطع کرده و تپه اى را که مشرف به جاده بود کاملاً در تصرف خود گرفتند. دشمن بلافاصله آنها  را به محاصره درآورد و آنها هم در همان تپه دفاع دورتادور را انجام دادند. مأموریت این گردان همین بود. قطع جاده مواصلاتى دشمن، سرگرم ساختن آن و در نتیجه غفلت دشمن از سایر نیروها و فراهم شدن زمینه پیشروى سایر رزمندگان و الحاق نیروهاى دو محور عملیاتى با یکدیگر. این حرکت به خوبى انجام شد و هوانیروز هم ـ تیپ 25 ویژه شهدا ـ به فرماندهى شهید بزرگوار «محمود کاوه»، حمله کردند و با هلى بُرد ـ که خود بنده هم کمک کردم ـ با سرعت نیروها را به ارتفاع 2519 که در جناح جنوبى عملیات بود، رساندیم. این دو حرکت تعیین کننده شد و ما توانستیم بعد از یک هفته این دو تا بازو را تقریباً به هم برسانیم و دشمن در آن محور دیگر پاکسازى شد. در طول این یک هفته هم حرکت آن گردان واقعاً یک حماسه اى بود که در تاریخ جنگ قابل توجه است. یک گردان یک هفته در محاصره بود ولى فرمانده اش روحیه قوى داشت که، صداى او در بى سیم (چه بسا ضبط هم شده باشد) بین آن بچه ها بسیار ارزشمند و تعیین کننده بود. به طورى که طنین صدایش دشمن را به وحشت و خشم مى انداخت و قلب ما را قوت و آرامش مى بخشید و این خیلى معنى داشت. هر بار که صداى ایشان مى آمد، فکر مى کردیم دیگر آخرین لحظاتى است که ایشان فعالیت مى کند. بعد مى دیدیم خیلى با صراحت (حتى معلوم بود که مثلاً لبخند هم به لب دارد) مى گفت که: شما هیچ نگران نباشید ما در اینجا اگر یک ماه دیگر هم لازم باشد،بمانیم هیچ مشکل نداریم. خیلى هم شوخ بود. مى گفت: برادران عراقى، در اینجا همه چیز براى ما گذاشته اند، هم مهمات داریم و هم غذا.

ما نمى دانستیم در این یک هفته چه مى گذرد. وقتى عملیات تمام شد و جاده پاکسازى گردید و گردان از محاصره در آمد، دیدیم از این گردان با حدود سیصد نفر، شاید پنجاه ـ شصت نفر بیشتر باقى نمانده است و بقیه شهید شده اند. تعداد زیادى از این عزیزان بر اثر جراحت زیاد و عدم امکان تخلیه، به شهادت رسیده بودند. مقاومت این بچه ها واقعاً براى ما خیلى درس داشت. فرمانده گردان صحبتهاى عجیب و غریبى بیان مى کرد که یک نمونه آن چنین بود که عراقى ها دائم کماندوهاى غول پیکرشان را مى فرستادند تا تپه را از دست ما بگیرند. این بچه هاى بسیجى هم همین طور اینها را به رگبار مى بستند که مثل برگ خزان روى هم مى ریختند. یک بار یکى از آنان زیاد خیره سرى کرده بود و درست تا جلوى سنگر یکى از این بسیجى ها رسیده بود و اینقدر هم غول پیکر بود که با وجود خوردن چندین گلوله از پاى در نمى آمد و بالاخره موقعى افتاد که رسیده بود به سنگر و افتاد روى همین بسیجى لاغراندام و ریزنقش که تا چند نفر آمدند از روى او بلندش کردند و اینطور حالاتى که واقعاً شگفت انگیز بود.

عملیات که تمام شد، با برادر رضایى مشورت کردیم که چه پاداشى به بچه ها داده شود که در خور کار آنها باشد. به این نتیجه رسیدیم که بهترین پاداش این عزیزان، این است که اینها را دسته دسته به دیدار حضرت امام ببریم. این بود که یک روز وقت امام را شاید از صبح تا چند ساعتى گرفتیم. دسته دسته رزمندگان مى آمدند حسینیه را پُر مى کردند، امام وارد مى شدند، حالا یا برادر رضایى صحبت مى کرد یا من به عنوان مقدمه، مطالبى مى گفتم و امام هم یک دیدارى مى کردند و برمى گشتند و این براى آنها پاداش خیلى بزرگى بود که تقریباً خستگى را از تنشان به در مى کرد. ضمن همین دیدارها بود که آن دیدار تاریخى رخ داد و منظور من هم بیان خاطره این صحنه است که آنجا دیدم و هیچ وقت هم فراموشش نمى کنم.

ما ضمن اینکه رزمندگان را که زحمت فراوان کشیده بودند به صورت جمعى به دیدار حضرت امام مى بردیم، گفتیم یکى از رزمندگان برجسته این عملیات را هم خصوصى به حضور حضرت امام ببریم. فرد مورد نظر همان برادر جاویدى بود. خلاصه به همراه جاویدى بیرون از حسینیه در مسیر ورود حضرت امام به حسینیه قرار گرفتیم. امام که براى ورود به حسینیه تشریف آوردند، خدمتشان گفتیم که آقا این رزمنده واقعاً حماسه کرد و گردانش اینطور بود و فلان طور عمل کرد و مختصرى از آن صحنه ها را براى حضرت امام نقل کردیم. همین که صحبتمان تمام شد، جاویدى به طرف امام پرید و گردن حضرت امام را بغل کرد و شروع کرد بر گردن و سر و صورت و پیشانى حضرت امام بوسه زدن و اصلاً رها نمى کرد. قد ایشان در مقابل قد رشید و بلند حضرت امام کوتاه بود و این موضوع و نیز وضع سن و سال و اوضاع جسمانى حضرت امام ایجاب مى کرد که ملاحظاتى صورت پذیرد، اما شهید جاویدى اختیار را از کف داده بود و جالب این است که امام هم با یک حالت عجیبى همین طور تحمل مى کرد. ولى ما نگران بودیم که نکند براى حضرت امام ناراحتى ایجاد شود که کسى با این کیفیت ایشان را مورد محبت قرار دهد. ما به حال شهید جاویدى غبطه مى خوردیم که این توفیق نصیبش شده و به چیزى که دلش مى خواست رسیده است. اما به دنبال آن، صحنۀ عجیبترى دیدیم. زمانى که برادر جاویدى آرام شد و کنار ما ایستاد، یکدفعه دیدیم که امام با آن قامت مبارکشان خم شدند و پیشانى این بسیجى را بوسیدند. من تا آن موقع یک چنین صحنه اى را در عمرم ندیده بودم. یک چنین صحنه هایى بیانگر این واقعیت است که همانجور که رزمندگان به حضرت امام عشق مى ورزیدند و علاقه داشتند، حضرت امام هم به رزمندگان بویژه بسیجیان علاقه و محبت زیادى داشتند و این علاقه را ابراز هم مى فرمودند. واضح بود که امام رزمندگان را دوست داشتند، و از دیدار رزمندگان واقعاً لذت مى بردند و به هر کدام یک محبتى ابراز مى فرمودند. مثلاً ما مى دانستیم که حضرت امام ارتشى ها را از قبل انقلاب حمایت مى کردند که مى توان علت بریدن ارتشى ها از طاغوت و پیوستن به انقلاب و مردم را همین امر دانست.

آن جمله تاریخى حضرت امام در بهشت زهرا که فرمودند: «آقاى سرلشکر تو نمى خواهى که مثلاً آزاد بشوى، تو نمى خواهى مستقل بشوى. من مى خواهم تو مستقل باشى و نوکر نباشى.» ناظر بر این امر است. و چون مى دانست بدنه ارتش را توده هاى مؤمن و مسلمان تشکیل داده اند، لذا آنها را حمایت و هدایت مى فرمودند که مى دانیم چقدر نتیجه بخش بود.

روزى خدمتشان عرض کردم: آقا، بچه هاى سپاه واقعاً نیاز دارند، مقدارى آموزش بیشترى هم ببینند تا در جبهه ها بهتر بتوانند از این ایمان و اعتقادشان استفاده کنند.  

ایشان فرمودند: «پاسداران، جوانان شایسته انقلاب هستند اینها فقط بایستى مورد هدایت و کمک قرار بگیرند.»

خلاصه ایشان قدر هر کس را در جایگاه خودش مى دانست و به او احترام قلبى مى گذاشت. در هر صورت حماسه عملیات والفجر 2 براى ما خیلى تاریخى شد. هم از بابت آثار خود عملیات و هم به علت مشاهدۀ آن رفتار عجیب و محبت قلبى خدادادى بین یک بسیجى ساده از روستاهاى فسا در فارس مثل شهید جاویدى و آن محبت عمیقى که در دل امام براى بسیجیان بود و در این صحنه نمایان و متجلى شد. و ما واقعاً این خاطره برایمان جاودانه ماند و درسى تاریخى گردید.

منبع: امام و دفاع مقدس، موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س)، ص 53-99 (با تلخیص) 

انتهای پیام /*