شمس آل احمد بادر جلال آل احمد از نویسندگانی است که علاوه بر تحریر و انتشار چندین جلد کتاب، در عرصه مطبوعات نیز فعالیت داشته است وی که در ابتدای انقلاب سردبیر روزنامه اطلاعات بوده است، در 26 اردیبهشت 1359 دیداری با حضرت امام (س) داشته است. بنیانگذار جمهوری اسلامی در این دیدار پس از اظهار لطف نسبت به پدر شمس آل احمد و اشاره به کتاب غربزدگی برادرش جلال آل احمد، به یادآوری مسوولیت ها و وظایف روزنامه نگاران پرداخته اند. (ر.ک. صحیفه امام، جلد 12 ، صص 298 - 300)
شمس آل احمد خاطره این دیدار را چنین بازگو کرده است:
با اوجگیری انقلاب اسلامی آقای خمینی به ایران آمدند. من در آن ایام مریض بودم و در خانه و بیمارستان بستری. امام در مدرسه (علوی) ساکن شدند. من اخبارش را از روزنامه و رادیو و تلویزیون پیگیری میکردم. تشنگی و شوق مردم برای دیدن ایشان وصفناپذیر بود. من هم خیلی شایق بودم. در آن زمان گروهی از اعضای کانون نویسندگان ایران[1] ـ که من در اول انقلاب با دیدن مسائلی از آن استعفا کرده بودم ـ به خدمت آقا رفتند که خبرش در مطبوعات منعکس شد. در آن جلسه امام به خانم سیمین دانشور[2] عنایتی کرده و چند کلمه هم با ایشان صحبت مینمایند. در آن روزها به آنهایی که خدمت امام رفتند حسودیم
میشد و خانم دانشور هم به من پز میداد که من رفتم امام را دیدم و شما ندیدید! تا اینکه سال 1359 شد.
احمد آقا یک محبتهایی از قدیم به ما داشت و به خانه ما میآمد و سر سفره به همراه بچهها لقمه نان و پنیری با هم میخوردیم و از خاطرات عراق برای بچههای ما نقل میکرد که خیلی جاذبه داشت و عکسهایی نیز داریم که انس و الفتها بود. روزی تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم؛ احمد آقا گفت: تو نمیخواهی آقا را ببینی؟ گفتم: به خدا خیلی دلم میخواهد؛ ولی چطوری! این پیرمرد، اینهمه فشار اینهمه دیدار، من چطور...! احمد آقا گفت: اصلا خود ایشان احوال شما را میپرسند. میخواهی فردا بیایی؟ گفتم: راست میگویی؟ گفت ماشین بفرستم؟ گفتم: نه! چرا ماشین؟
در آن دیدار[3] خط صحبت امام این بود که فرمودند: من پدرت را میشناختم و برادر بزرگت را که در مدینه کشتندش[4] جلال را هم میشناختم آن سال آمد و کتاب خودش را جلوی دست من دید و گفت: آقا این پرت و پلاها چیست که میخوانید! خودت را هم میشناسم و گاهی اوقات صحبتهایت را از تلویزیون شنیدهام. برو آنجا (روزنامه اطلاعات)[5] و هر کاری که میتوانی بکن. به تو کسی نمیتواند تهمتی بزند، چیزی به تو نمیچسبد، برو آن جا و با قدرت و استحکام کارت را بکن.
عرض کردم که: آقا این مؤسسه حدود هفتصد، هشتصد میلیون سرمایه بیتالمال است، در حدود پنج هزار کارمند و کارگر دارد، حدود هزار نفر در تهران، چهار هزار نفر در بقیه جاها و از همه گروهها و اقشار، طیفهای مختلف ذوقی و سیاسی هستند، از جمله مجاهد، فدایی، تودهای و فلان؛ اما در کارهای خودشان یک چیزهایی بلدند. از شما تقاضا دارم، اول اینکه این بچههای اتحادیه عوض نشوند و دست به ترکیب آنها نخورد. چون من اینها را سالها میشناسم و در رأس کار بودهاند، ولی اگر یک آدم ناشناس بیاید آنجا نمیشناسم. با این موضعگیری میروم آنجا. یکی هم اینکه اگر توافقی بکنید 25 درصد این اموال در اختیار ما باشد. فرمودند: میخواهید چه کنید؟
گفتم: میخواهم به بچهها بگویم سهام گذاری کنند و پخش کنند بین خودشان که احساس بکنند مالک اینجا هستند. من تا سرم را بر میگردانم، از پشت به من ضربه نزنند و احساس کنند که دارند برای خودشان کار میکنند.
امام گفتند: برو آقا، ناراحت و نگران نباش و با قدرت کار بکن و این مسأله را به احمد میگویم. ما آمدیم رفتیم خدمت عزیزمان آقای دعایی و مشغول شدیم، البته با مخالفت ایشان مسأله 25 درصد اجرا نشد.
مدتی هم در شورای سرپرستی صدا و سیما بودم که مسائلی آنجا مطرح بود. در یکی از جلسات شورا توسط آقای صادق طباطبایی، آقای حسن حبیبی و آقای خوئینیها، امام برایم درباره کیهان پیغام دادند و رفتیم روزنامه کیهان. هفت، هشت ماه رفتیم، کاری که از دستمان برمیآمد انجام دادیم؛ اما حوزه کاری من کار اجرایی نبود. من همیشه کارم معلمی بود. (امام(س) به روایت دانشوران ، ص 21- 25)
پیوست ها:
[1]. دیدار کنندگان عبارت بودند از: اسفندیار فرد، باقر پرهام، بزرگ پورجعفر، فریدون تنکابنی، اسماعیل خویی، مصطفی رهنما، غلامحسین ساعدی، سیمین دانشور، محمد علی سپانلو، جلال سرفراز، فریدون فریاد، محمد قاضی، سیاوش کسرایی، جواد مجابی، محمد مختاری، نعمت میرزاده (آرزم)، جمال میر صادقی، منوچهر هزار خانی و محسن یلفانی.
[2]. سیمین دانشور، در اردیبهشت 1300، در شیراز متولد شد. پدرش محمد علی دانشور (احیاءالسطنه) و مادرش خانم قمرالسلطنه حکمت بود. دبستان و دبیرستان را در شیراز به اتمام رساند و برای ادامه تحصیل به تهران آمد و در 1328، از دانشکده ادبیات دانشگاه تهران دکترای ادبیات فارسی گرفت و بعدها دوره تخصصی فوق دکتری در رشته زیبایی شناسی را در دانشگاه استنفرد کالیفرنیا طی کرد. در 1328، با جلال آل احمد ازدواج کرد و ضمن تدریس در دانشگاه به تحقیق و تألیف و ترجمه و نوشتن داستان پرداخت. کتابهای او عبارتند از: سوو شون، آتش خاموش، شهری چون بهشت، به کی سلام کنم، غروب جلال و جزیره سرگردانی. ترجمهها: سرباز شکلاتی، دشمنان، کمدی انسانی، باغ آلبالو و... (میراث ماندگار، سال چهارم، ص 73).
[3]. این دیدار در 26 اردیبهشت 1359، انجام گرفت. برای آگاهی از متن سخنان امام نک: صحیفه امام، ج دوازدهم، صص298-299.
[4]. منظور سید محمد تقی آل احمد است که در سال 1286 ش، متولد شد. وی در سال 1330 به امر آیتالله بروجردی به مدینه رفت و رهبری شیعیان آن جا را به عهده گرفت. اما دو سال بعد در 1332، به طور ناگهانی درگذشت و در گورستان بقیع به خاک سپرده شد. (اثر آفرینان، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، تهران، 1377، ج 1، صص 61-62).
[5]. در ابتدایی که آقای دعایی تازه به روزنامه اطلاعات تشریف آورده بودند، با توجه به اوضاع حاد آن دوران، به نظرشان رسیده بود که من هم میتوانم در آن جا یک خدمت کوچکی بکنم.