به گزارش پرتال امام خمینی(س) آنچه در ادامه می خوانید گزیده ای از پاسخ های حجت الاسلام و المسلمین ناطق نوری در گفتگو با روزنامه شرق است. در این گفتگو که با محوریت دانشگاه آزاد اسلامی انجام گرفته وی خاطرات جالبی از روز ورود امام و ویژگی های رهبری ایشان و مشارکت نقدی امام در تاسیس دانشگاه آزاد اسلامی ذکر کرده است:
** عضو کمیته استقبال امام(س) به ایران بودم. ورود امام(س) حادثه استثنایی بود، من ایشان را از بهشتزهرا(س) و بیمارستان هزار تختخوابی برداشتم و به شمیران و منزل یکی از بستگانشان بردم. در فوت امام(س) هم مجددا آن کسی که جنازه را برداشت و به جماران برد و باز برگرداند و دفن کرد، من بودم.
** از کمیته استقبال کارتی دریافت کرده بودیم تا به وسیله آن برای استقبال امام(س) به فرودگاه مهرآباد برویم. بالاخره امام(س) وارد شدند و ما گفتیم کار ما تمام شد. امام(س) که خواستند سوار ماشین شوند (رانندهاش آقای رفیقدوست بود)، دیدم جیپی از اداره توانیر آنجاست. من بدون هیچ ارتباطی و اینکه کسی را بشناسم، در عقب جیپ را باز کردم و پریدم داخل. کسی هم نپرسید تو کی هستی؟ حتما فکر کردند که جزو برنامه است. خودم را به داخل ماشین انداختم و سوار شدم. لطف خدا این بود که این ماشین جلوتر از واحد سیار صداوسیما حرکت کرد. این جیپ جلو، واحد سیار صداوسیما پشتسرش و ماشینی که حامل امام(س) بود، پشتسر اینها به راه افتاد. همانطور تا در اصلی بهشتزهرا(س) رفتیم. از در شرقی که وارد شدیم، جمعیت زیادی آنجا بود. چون من جزو کمیته استقبال بودم، میدانستم که حدود 60هزار نیروی حفاظتی با بازوبند وجود دارد. ولی آنقدر جمعیت زیاد بود که حتی یکی از آنها هم دیده نمیشد و بیشتر آنها به قطعه17 که قرار بود سخنرانی امام(س) در آنجا باشد، رفته بودند. خلاصه آنکه یک لحظه متوجه شدم واحد سیار، پشت جیپ ما نیست. آمدم پایین و دیدم انبوهی از مردم آنجا هستند و اصلا ماشین حامل امام پیدا نیست. تودهای از انسانها که گاهی همدیگر را هل میدهند، روی ماشین را گرفته بودند. از دور دیدم که امام آنجاست. اما پرسیدید که عمامهات چه شد. خودم را بین جمعیت انداختم و درواقع با شنا خودم را به کاپوت ماشین رساندم. عکسی هست که نشان میدهد آنجا عمامه من باز شده و دور گردنم است و عبایم هم نیست. آنجا در کشمکشی که داشتیم عمامه از گردنم باز شد و بین جمعیت افتاد. آن موقع اصلا به فکر این چیزها نبودم و فقط به فکر جان امام بودم. علت اینکه ماشین حرکت نمیکرد این بود که ملت روی کاپوت ماشین ریخته بودند و کاپوت به پروانه فشار آورده بود، پروانه هم به رادیاتور گرفته و آن را سوراخ کرده بود، آب ریخته و موتور خاموش شده بود. در همین گیرودار یک هلیکوپتر آمد. من در کمیته استقبال اسمی از هلیکوپتر شنیده بودم و بنابراین خاطرجمع بودم که این همان اسمی است که من دیشب در کمیته شنیده بودم. تا هلیکوپتر نظامی که خلبان آن یک سرگرد نیروی هوایی بود، نشست، من یقین کردم این همان است.
سوار هلیکوپتر شدیم و خواستیم بلند شویم که خلبان با لهجه تبریزیاش گفت «حاجآقا نمیشود بلند شویم، مردم آویزان هستند و ممکن است منفجر شود.» گفتم من نمیدانم فقط بلند شو. بالاخره بلند شدیم و در قطعه17 نزدیک همان جایگاه با زحمت فرود آمدیم. بعد از سخنرانی امام، هلیکوپتر سرجای خودش بود. مردم دستها را گره کردند و راه را باز کردند تا امام عبور کند. نرسیده به هلیکوپتر دیدیم که خلبان بلند شد. مردم ریختند و امام را به این طرف و آن طرف میکشیدند، عمامه امام هم آنجا افتاد. بعد خدا لطف کرد و ایشان دوباره توانست به جایگاه برسد. حالش هم زیاد مناسب نبود. عمامه را درست کردند و یک آمبولانس آنجا بود که برای شرکت نفت بود. آمبولانس را نزدیک جایگاه آوردیم و امام را به داخل آن بردیم. حین انتقال امام، احمدآقا به داخل پرید عبای ایشان بین مردم گیر کرد. من عبا را از دوش ایشان کشیدم و بین مردم پرتاب کردم. مردم به خاطر تبرک دنبال عبا رفتند و ما راحت در را بستیم و بعد خودم هم کنار راننده نشستم و گفتم آژیر را روشن کن و با دنده یک روی همین قبرها حرکت کن.
من هم با بلندگو میگفتم بروید کنار، یکی از علما داخل آمبولانس حالش خراب است و ما عجله داریم، هرکس زیر آمبولانس برود مسوولیتش با خودش است. به درخت میخوردیم، در جوی آب میافتادیم، ولی میرفتیم. تا از بهشتزهرا(س) خارج شدیم. در جاده که به سمت تهران میآمدیم، هلیکوپتر بالای سر ما بود، نشست و ما هم آنجا از آمبولانس خارج شدیم تا سوار هلیکوپتر شویم اما نمیدانستیم کجا باید برویم. خلبان گفت حاجآقا به نیروی هوایی برویم؟! گفتم میخواهی آقا را به لانه زنبور ببری؟! نه. در همین حین یادم آمد که ماشینم را کنار بیمارستان گذاشتهام. گفتم به بیمارستان هزار تختخوابی برو. آنجا هم ماشین یکی از دکترها بود؛ یک پژو504، امام سوار شدند و من هم روی سقف نشستم. عبا و عمامه نداشتم و با قبا روی سقف تا نزدیک در بیمارستان آویزان بودم. به راننده گفتم به سمت در فرعی برود. کارکنان هم جمع شده بودند. بعد رفتیم در خیابان فرعی و سوار پیکان خودم شدیم. احمدآقا کنار من نشستند و امام هم صندلی عقب. خیابانها خلوت بود زیرا همه برای دیدن امام رفته بودند و کسی در تهران نمانده بود.
حواس امام خیلی جمع بود. من گفتم به منزل ما برویم. احمدآقا گفت برویم جماران، امام گفت نه. برویم منزل آقای کشاورز که یکی از بستگان ایشان بود. به سمت خیابان شمیران قدیم که حالا شریعتی است، حرکت کردیم. منزل آقای کشاورز در خیابان اندیشه بود. البته نمیدانستیم خیابان اندیشه کجاست. آمدیم نزدیک سینما صحرای فعلی (مولنروژ)، احمدآقا از ماشین پیاده شد و از مردم سوال میکرد که خیابان اندیشه کجاست اما کسی او را نمیشناخت. هیچکس هم نمیدانست شخصی که در این پیکان نشسته، امام(س) است. خلاصه رفتیم و منزل را پیدا کردیم، داخل منزل شدیم. فقط پیرزنی از بستگان در منزل بود بقیه به بهشتزهرا(س) رفته بودند. نماز را خواندیم و به آشپزخانه رفتیم و برای ناهار نان و کره خوردیم. سر سفره امام رو به حاجاحمدآقا گفت: این آقای ناطق فامیل ما هم هست. احمدآقا نگاه کرد و گفت: چه فامیلی؟ ایشان نوری است و ما خمینی. امام گفت: ایشان داماد آقای رسولی خودمان است... برای همین میگویم امام کاملا مرا میشناخت. ازدواج من و همسرم سال46 بود و آن زمان امام در نجف در تبعید بهسر میبرد، اینکه این موضوع را از کجا میدانست، برایم بسیار جالب بود، ایشان حواسشان خیلی جمع بود.
** بنده در ابتدای دهه60 در دولت بودم. دوتا ماشین حفاری (متعلق به دوران قبل از انقلاب) در یکی از غرفههای نمایشگاه به نمایش درآمده بود، یکی دوتا از وزرا به این فکر افتادند که خوب است این ماشینها را به ذوبآهن بدهیم. مترو آن موقع ادارهای زیرنظر بنده بود (وزارت کشور). من این خبر را به آقای هاشمی دادم و گفتم این دوتا ماشین را میخواهند بدهند ذوب کنند که خیلی متاثر شد. شرایط جنگ هم بود. ایشان فرمود به رییسدولت (آقای مهندس موسوی) بگویید من میآیم آنجا. آمد و صحبت کرد و همه مخالف صحبت کردند اما آقای هاشمی با یکربع صحبت همه را متقاعد کرد، رای گرفت و رای هم آورد و بالاخره راه افتاد. یکی از جملههای آنروز ایشان این بود که؛ «در این کشور جنگ است، مترو هیچ فایدهای هم که نداشته باشد، پناهگاه که میتواند باشد. تونلهای مترو، شهر لندن را در جنگجهانی دوم نجات داد.» این آیندهنگری است. راجع به دانشگاه آزاد هم همین آیندهنگری را داشتند. بنابراین خدمت امام رسید و همین صورت مساله را با امام مطرح کرد که دانشگاههای دولتی ظرفیت محدودی دارند، مردم پشت در دانشگاه و کنکور میمانند و اجازه بدهید که یک دانشگاه غیردولتی درست کنیم که خود مردم آن را اداره کنند و از بودجه دولتی استفاده نکنیم. امام موافقت کرد و اولین پول برای تاسیس دانشگاه را داد؛ یکمیلیونتومان. آن پول برکت داشت و یک عده هم بهعنوان هیاتموسس تشکیل شدند مانند مقاممعظمرهبری، آقای هاشمی، آقای موسوی اردبیلی، مهندس موسوی و دانشگاه آزاد با یک ساختمان کوچک تاسیس شد. در این میان انصافا آقای جاسبی هم خیلی زحمت کشید. مدیریت قوی آقای جاسبی و اعتمادبهنفسش بعد از اتکا به خدا و حمایتهای بیدریغ اعضای هیاتموسس بهخصوص آقای هاشمی باعث شد دانشگاه آزاد به اینجا برسد.
منبع: شرق