کیومرث صابری می گوید: احمد آقا گفت که «گل آقا»! شنیدم که امام ما را خنداندی، شادمانش کردی، خدا دلت را شادمان کند. میدانی امام مدتهاست نمیخندیدند. گفتم من فدای امام شوم من حاضرم قلبم را پاره پاره کنم بریزم پاش تا یک لبخند ایشان بزنند.
کیومرث صابری فومنی که در میان توده های مردم به «گل آقا» شهرت دارد در سال 1320 در صومعهسرا چشم به جهان گشود. پس از دریافت دیپلم کشاورزی از دانشسرای ساری به تدریس در دبستانهای فومنات پرداخت. سپس راهی تهران شد و ضمن تدریس در دبیرستانهای تهران به تحصیل در دانشگاه پرداخت و موفق به دریافت لیسانس علوم سیاسی و فوق لیسانس ادبیات تطبیقی از دانشگاه تهران شد. پس از پیروزی انقلاب به مدیر کلی دفتر آموزش و بازرگانی و حرفهای وزارت آموزش و پرورش رسید و پس از آن در دولت شهید رجایی مشاور نخستوزیر شد. صابری از جمله طنزپردازان بزرگ ایران معاصر است که پس از انقلاب فرهنگی در روزنامه اطلاعات زیر عنوان دو کلمه حرف حساب شروع به نوشتن کرد و پس از آن نشریه گلآقا را تاسیس کرد که مورد توجه خاص وعام قرار گرفت. نوشتههای طنز آمیز و ادیبانه صابری از جمله نمونههای طنز فاخر در ادبیات معاصر ایران است که طراوت خود را همچنان حفظ کرده است.
کیومرث صابری در اردیبهشت 1383 به دیار باقی شتافت. آنچه خواهید خواند خاطراتی است از «گل آقا»:
من یک دستخطی از خانم طباطبائی دارم درباره اینکه نظر امام راجع به گلآقا چی است، این را به هیچ جا ندادم. هر چی گفتند که آقا این را چاپ کن، گفتم مگر دیوانهام این را چاپ کنم این را نگه میدارم.
من از سال 63 که در روزنامه اطلاعات دو کلمه حرف حساب را شروع کردم همیشه هر ماهی یکبار، دو بار این تلفن اختصاصی را به آقای دعایی میکردم که اصرارم هم این بود که دل پیرمرد را نرنجانده باشم. میگفت نه سید احمد میگوید امام میخواند، خیلی هم خوششان میآید، مسألهای ندارد. تا یک هفته مانده به آن تاریخ که من گفتم که آقای دعایی من بعد از سالهای سال میخواهم بروم حالا امام را ببینم. میدانید امام دیدنی بود همیشه در تلویزیون بود و ما همیشه دیده بودیم، همیشه هم به همه انتقاد میکردیم که نروید خستهشان بکنید. دنیا دارد به این مرد نگاه میکند ما برای کار کوچک میرویم.
گفتم: من میخواهم ببینمشان. گفت: خیلی خب، من به سید احمد میگویم؛ گفتند و تلفن کردند.
من یک روز خانه بودم؛ دعایی گفت: فردا صبح من تو را خدمت حضرت امام میبرم که ما رفتیم صبحانهای هم آنجا خوردیم سر ساعت معین امام زنگ زدند، آمدند. یکی، دو تا از برادران روحانی بودند. امام ایستادند، آنجا نشسته بودند کسانی میآمدند دستبوسی و میرفتند. ما هم ایستادیم و دستبوسی میرفتیم. گفتم: دعایی چه شد من برای این نیامده بودم اگر قرار بود اینجوری بیایم که هر هفته میتوانستم امام را بیایم ببینم. گفت: نه، داستان ما مانده است. یکی، دو تا از روحانیون که احتمال میدهم که از طرف مثلا یکی از آقایون قم پیامی آورده بود حرفشان را زدند و رفتند. گفتند که ایشان بیاد. من و آقای دعایی رفتیم (احتمال میدهم این کسی که در ایدئولوژی ژاندارمری بود آشتیانی، یا آقای نوری نامی که زمانی در کویت بودند که بیشتر از طرف آقای منتظری میرفت ولی فکر میکنم آقای آشتیانی بودند). ما رفتیم خدمت حضرت امام. دعایی معرفی کرد گفت آقا ایشان آقای کیومرث صابری فومنی هستند، فرهنگی هستند، معلم بودند، مشاور فرهنگی آقای رجایی بودند، تا سال 62 مشاور فرهنگی آقای خامنهای بودند، الآن مشاور فرهنگی در وزارت ارشاد هستند با آقای خاتمی. اتفاقا این مدت امام سرشان پایین بود و یک ذکری میگفتند برای خودشان که من این را همیشه به صورت یک طنز میگفتم. میگفتم که ایشان گفتند که مشاور آقای رجایی بود، لابد امام گفتند که خدا رحمتش کند؛ بعد گفتند مشاور آقای خامنهای بود، گفتند خدا ایشان را به راه راست هدایت کند؛ گفتند مشاور آقای خاتمی بود لابد گفتند حالا خاتمی کیه که آدم مشاورش هم باشد. از این شوخیها گاهی با خودمان میکردیم.
یادم است یک زمانی امام شطرنج را آزاد کرده بودند روزنامهها نوشتند که حضرت امام فتواشان راجع به شطرنج و موسیقی... آمد. من دو کلمه حرف حساب را با فاکس میفرستادم اطلاعات. آن زمان یک چیزی نوشتم که فقط هم به بیت رفت و فقط هم پیش سید احمد رفت زیر دست امام آمد و آن این بود که حضرت امام که قبلا ماهی اوزونبرون را آزاد کرده بودند و بعدا شطرنج را آزاد کرده بودند و راجع به موسیقی هم این را گفتند و خدا ایشان را زنده نگه داشته باشد همان اصطلاحی که خود مردم گفتند که خدا ایشان را طول عمر همراه با عزت عنایت بفرماید که به تدریج کمکم بقیه چیزها را هم آزاد بکنند تا ما در آخر عمری یک کیفی کرده باشیم، «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار». آقا سید احمد به آقای دعایی گفته بودند که آقا این فاکس ما خراب شده، ایشان فرستاده بودند که آن دستگاه فاکس را درست کنند گفته بود فاکس درست شد، حالا شما یک متنی فاکس کنید که دعایی این دو کلمه حرف حساب را فاکس کرده بود. سید احمد هم بلافاصله خدمت حضرت امام برده بود که امام خندیده بودند. منتها همان یک نسخه بود و ما جز به محارم، دیگر به کسی نگفتیم. حتی محارم هم گفتند این اتوریته امام را میشکند. گفتیم ما که با امام مشکل نداریم، بگذریم. آنجا که آقای دعایی گفتند این بود، آن بود، آن بود، امام سرشان را انداختند پایین. امام بسیار قیافه خستهای داشتند، خیلی خسته بودند و ما دیگر اصلا نمیتوانستیم فکر کنیم که فقط دیگر 7 ـ 8 ماه دیگر مهمان ما است ولی خستگی ایشان را در یک جمله کوتاهی بعد از این خواهم گفت چطور در خانواده ما انعکاس پیدا کرد. بعد دعایی برگشت گفت که آقا چرا من خستهتان بکنم، شما هم که به ما نگاه نمیکنید اصلا.
ایشان گلآقا است. تا گفت ایشان گلآقا است، امام گفت: تویی؟ شروع کرد به خندیدن. من گریهام گرفت. گفتم: آقا به جد شما من ضد انقلاب نیستم، من مرید شما هستم، گفت که من میدانم. گفتم: به هر حال کار طنز است، سخت است. یک چیزی اگر من گفتم دل شما شکسته است یا انقلاب لطمهای خورده، شما ما را ببخشید. گفت نه من چنین چیزی ندیدم. گفتم: برای من دعا کنید آقا، که من از راه راست منحرف نشوم، کار طنز سخت است. ایشان گفت که من برای همه دعا میکنم که از راه راست منحرف نشویم.
یک طنزنویس که اشکش در میآید سخت هم هست، اصلا ما رفته بودیم که مثلا دل امام یک مقدار شادمان بشود. آقای دعایی گفت آقا شما به گلآقای ما سکه نمیدهید. گفت: چرا. اشاره کرد گویا آقای رسولی یا آقای توسلی بودند، یکی از این دو بزرگواران ـ باید به یادداشتهایم نگاه کنم ـ یک کیسه فریزر پلاستیکی آوردند. توی آن سکههای یک قـِرانی بود. امام دست کردند یک مشت سکه به من دادند ایشان بعد در کیسه را بستند امام زد پشت دستشان به همین رقم [اشاره با دست]، ایشان دوباره باز کردند یک مشت دیگر امام سکه دادند ایشان دوباره بستند. امام یکبار دیگر زد پشت دستشان، ایشان باز کردند یک مشت دیگر سکه به من دادند. گفتند: امام سه بار به کسی سکه نمیدهد.
من دیدم همهاش یک ریالی است. گفتم: قربان اماممان بروم. ماشاءالله آنقدر ولخرج هستند که ورشکسته نشوند خوب است که ایشان خیلی به شدت خندیدند. گفتم: آقا من فقط آمدم دست شما را ببوسم. دست آقا را بوسیدم و دیدم حالا که راه میدهند پرروئی کردم محاسن آقا را بوسیدم. آمدیم بیرون، دیگر من اصلا عرش را سیر میکردم یک جوری بودم. اینجور نزدیک به امام و اینجور یک امام خسته را [شاد کردم[، حسابش را بکنید.
امام سال 67 بالاخره قطعنامه را پذیرفته بود. خوشحال شدیم که بالاخره امام یک لحظهای شادمان شد. داشتیم با آقای دعایی میآمدیم که یک کسی دوید و گفت: حاجآقا بایستید. [وقتی]آمدیم بیرون، سینه به سینه شدیم با سید احمد، نشستیم یک چایی خوردیم بعد گفت: آقای گلآقا شنیدم امام ما را خنداندی، شادمانش کردی خدا دلت را شادمان کند؛ میدانی امام مدتهاست نمیخندیدند. گفتم: من فدای امام بشوم، من حاضرم قلبم را پاره پاره کنم، بریزم پاش یک لبخند ایشان بزند.
داشتیم میآمدیم یک کسی دوید یک چیزی زیر گوش آقای دعایی گفت، ایشان گفت: دو تا، و آن شخص رفت. آمدیم پایین. گفتم: چه اتفاقی افتاد؟ گفت که حضرت امام میخواهند خانواده تو را ببینند؛ پرسیدند چند نفرند؟ گفتم: دو نفر. چون میدانم تو یک دختر داری.
آمدیم خانه، به خانممان گفتیم که شما برای دستبوسی امام میروید. آن را هم آقای دعایی آمد خانم ما و دخترم را برداشت برد. این اولین برخورد نزدیک خانمم با امام بود که رفتند دستبوسی کردند و آمدند دخترم و خانمم، میگفتند ما همین جور که دیدیم فقط گریه میکردیم هیچ کار دیگری نمیتوانستیم بکنیم. من از خانمم پرسیدم امام را چه جوری دیدی؟ دیدم سکوت کرد. گفتم اینجا من هستم و تو هستی و خدا، و حتی بچهمان نیست. خیلی هم برای من سخت است این را به خانمم بگویم، امام انگار رفتنی است. چرا این مسئولین نمیفهمند، حال مزاجی امام خوب نبود. گفت اتفاقا من هم همین را میخواستم بگویم.
یک هفته طول کشید تا ما زن و شوهر این را توانستیم به هم بگوییم. گفت من ولی نخواستم به دل خودم بد بیاورم. گفتم: در نماز شبت برای امام دعا کن. خانمم خیلی متشرعتر از من است. گفتم: ما دیگر کسی را نداریم. خدا به این مسئولین ما یک شعوری بدهد که فرسودهاش نکنند. که امام بعد از مدتی رفت. حاج احمد را هم در جماران بعد از ارتحال امام دیدم، دیگر هم ندیدم چون اصلا خوشم نمیآید بروم جلو. گاهی اوقات که کاری داشت توسط آقای دعایی، حاج احمد پیغام میداد. بعد از اینکه امام رفت، من دیدم ای داد بیداد. ما هر چه سؤال کردیم، گفت امام امروز خوشحال بود آن را خواند، خوشحال شد این را خواند، همان دو کلمه حرف حساب را، و سید احمد هم میگوید که هر وقت امام نمیتواند چیزی را بخواند خانمم میرود برای او میخواند، چرا نمیروی از خانمم اطلاعات بگیری؟ ما همان موقع یک یادداشت نوشتیم که خانم، سید احمد اینجوری میگوید که ایشان هم آن دستخط کوتاه را نوشتند که من چندین بار برای امام دو کلمه حرف حسابت را خواندم ولی الآن در حالت روحی [مناسب] نیستم که بتوانم حرف بزنم. فقط همین قدر چند بار از لفظ خودشان شنیدم که برای ایشان وقتی خواندم گفتهاند قوی است. گفتم: خب این دیگر برای ما کافی است که در این مملکت طنز بنویسیم، حجت شرعی ما هم تمام بشود.
خاطرات کیومرث صابری (گلآقا)، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، 1386، صفحات 13 تا 19