خاطراتی از دوران حصر حضرت امام (س) در قیطریه

در ایّام حصر امام که پس از آزادی از زندان بود، آقای روغنی پیشنهاد کرده بود که آقا به خانۀ ایشان بروند. جمعیت زیادی از ساواکیها منزل روبروی منزل آقای روغنی جا گرفتند، و یک منزل هم نزدیک آنجا برای ما کرایه کردند. تقریباً سی نفر ساواکی آنجا بودند که رفت و آمدها را محدود می کردند و فقط مادرم یا خواهرم را اجازه می دادند داخل شوند. آقا مدت هفت ماه در قیطریه منزل آقای روغنی بودند.

کد : 57255 | تاریخ : 14/05/1394

پس از آزادی امام خمینی از زندان، ایشان به خانه ای در محله داوودیه و پس از 24 ساعت به خانه ای در محله قیطریه منتقل شدند. حضرت امام از روز 15 مرداد 1342 در این خانه در حصر ماموران ساواک و  رژیم شاه قرار داشتند و نهایتا پس از 8 ماه به علت اعتراضات گسترده مراجع، روحانیون و مردم، رژیم مجبور به آزاد کردن ایشان شد. آنچه در ادامه می خوانید خاطراتی از دوران حصر ایشان در قیطریه به روایت نزدیکان آن حضرت است:

* * * پس از پانزده خرداد که امام از زندان آزاد شدند و در قیطریه بودند، آیت الله مرعشی که به دیدن ایشان آمده بودند پرسیدند: «وقتی می بردنتان نترسیدید؟» امام فرمودند: نخیر اصلاً نترسیدم، حتی توی راه که می رفتیم من استنباط کردم که اشاره کردند به طرف دریاچه حوض سلطان (دریاچه نمک) – آن موقع شایع بود که کسانی که مخالفتی با شاه یا حکومت می کردند و یا اگر در ارتش مخالفی پیدا می شد، آنها را می آوردند و در دریاچه نمک می انداختند – لذا احساس کردم اشاره کردند به آنجا آن وقت هم، والله نترسیدم. [1] (برداشت هایی از سیره امام خمینی، ج2 ص  241)

 * * * در ایّام حصر امام که پس از آزادی از زندان بود، آقای روغنی پیشنهاد کرده بود که آقا به خانۀ ایشان بروند. جمعیت زیادی از ساواکیها منزل روبروی منزل آقای روغنی جا گرفتند، و یک منزل هم نزدیک آنجا برای ما کرایه کردند. تقریباً سی نفر ساواکی آنجا بودند که رفت و آمدها را محدود می کردند و فقط مادرم یا خواهرم را اجازه می دادند داخل شوند. آقا مدت هفت ماه در قیطریه منزل آقای روغنی بودند. رییس ساواک که انصاری نام داشت به آقا گفته بود هر وقت بخواهید به قم بروید برای شما ماشین می آوریم. بعد رفتیم قم. خانۀ آقا را مردها گرفته بودند. یک خانه متصل به منزل آقا را اجاره نمودند و دری باز کردند به آنجا و ما رفتیم. از عید تا سیزده آبان یعنی هشت ماه آنجا بودیم که آقا سخنرانی دیگری کردند که همان کاپیتولاسیون بود. یک شب دیدیم که ریختند پشت در خانه. من در ایوان بودم. با آنکه دیوار بلند بود یکی بالای دیوار بود. آقا طرف دیگر بودند، من این طرف حیاط. دوباره دیدم یکی دیگر پرید. صدا کردم: «آقا!»  و دیدم که در بین خانه ما و بیرونی را با لگد می زنند. آقا صدای مرا که شنیدند بلند صدا زدند: «در را شکستید، من دارم می آیم.» یک وقت دیدم که یکی دیگر هم پرید بالا، من دیگر ترسیدم، نزدیک سحر بود. آقا آمدند بیرون و داد زدند به آنها: «در شکست! بروید بیرون من می آیم.» همین که دیدند آقا از اتاق آمد بیرون به طرف من و من هم توی ایوان ایستاده بودم، از دیوار به طرف بیرون پایین پریدند. آقا آمدند مهر و کلید در قفسه شان را به من دادند و گفتند: «این پیش تو باشد تا خبر دهم.» و از آن در رفتند بیرون. من آن را قایم کردم و به هیچ کس نگفتم، چون تصوّر می کردند که کلید یا مهر را بگیرند. مهر را قایم کردم تا زمانی که آقا رفتند عراق، از نجف نامه ای به من نوشتند که مهر مرا به یک آدم امینی بدهید برایم بیاورد و من با آقای اشراقی درمیان گذاشتم و ایشان گفتند آقای شیخ عبدالعلی قرهی گذرنامه دارد و مورد اطمینان است. من هم نامه ای نوشتم و مهر و کلید را به او دادم. او هم برد نجف و به آقا داد.[2] (همان، ص 297 و 298)

* * * امام هوش و ذکاوت بی نظیری داشتند. هنگامی که در قیطریه بودند روزی مرحوم لواسانی به دیدن ایشان آمدند. البته در آن ایام امام در حصر بودند و تعداد محدودی حق داشتند که با ایشان ملاقات کنند که یکی از آنها آقای لواسانی بود. چون قیافه ایشان خیلی شبیه امام بود و تا آن روز رییس نگهبانها و مأمورین ساواک ایشان را ندیده بودند پس از اینکه آقای لواسانی آمدند، رییس نگهبانها پشت در اتاق آمد و اجازه خواست که خدمت امام رسیده دست ایشان را ببوسد، دست امام را که بوسید دو زانو جلوی در اتاق نشست، مقداری به چهره امام نگاه کرد و مقداری به چهره آقای لواسانی و پس از چند دقیقه از اتاق بیرون رفت. امام فرمودند: «این شخص آمده بود که ما دو تا را با هم تطبیق کند». بعد که تحقیق کردیم معلوم شد همین طور بوده است. چون اینها وقتی آقای لواسانی را دیده بودند خیلی وحشت کرده و خیال کرده بودند  که امام از منزل بیرون رفتهاست و الآن دارد برمی گردد و آن شخص آمده بود که این مطلب را تحقیق کند. [3] (همان، ص 355)

* * * سال 42 پس از دستگیری امام در ماجرای پانزده خرداد که رژیم شاه ایشان را در قیطریه محصور کرده بود برای دیدار امام به تهران رفتیم، اجازۀ زیارت آقا را به ما ندادند و ما نیز در اطراف اقامتگاه امام ماندیم. تا آن که خبر رسید می خواهند ایشان را به قیطریه ببرند. در آنجا امام در منزل یک روحانی که می گفتند از علاقه مندان ایشان است، حدود چهار ماه اقامت کردند. ما نیز در آن خانه ماندیم. یادم هست، یک روز که در آن خانه مشغول وضو گرفتن بودم، امام مرا مورد خطاب قرار داده و فرمودند: «چند اشکال در وضوی شما وجود دارد و...» امام برخورد بسیار خوب و باوقاری داشتند. [4] (همان، ص 404)

* * * امام افراد مؤمن را خیلی دوست دارند. کاری ندارند بچه شان است یا غریبه است. در دورانی که امام از قیطریه به قم آمدند مرد جوانی به نام مشهدی علی که بیست و چند ساله بود در منزل امام کار می کرد و چای می داد. من خیلی زیاد می دیدم که آقا می گویند که من خیلی مشهدی علی را دوست دارم خیلی هم مراقبش هستم. حتی بعضی چیزها را از ایشان برای ما نقل می کردند، از جمله روزی امام آمدند و به من گفتند می دانید مشهدی علی به من چه گفت؟ گفتم نه، چه گفته؟ آقا فرمودند: امروز من صداش کردم گفتم مشهدی علی چرا اینقدر بد چای می دهی؟ تو به بعضیها که می آیند چای نمی دهی. مرتب به همه چای داده نمی شود و نامرتب است. به من گفت آقا تا شما نیامده اید چای را خوب و مرتب می دهم شما که می آیید خر تو خر می شود!! من دیگه نمی توانم، از دستم در میره! یعنی ایشان با خنده این قضیه را از قول مشهدی علی نقل می کردند و بعد می گفتند من مشهدی علی را خیلی دوست دارم. یک روز از ایشان پرسیدم افراد زیادی اینجا هستند، چطور شما اینجور علاقه به مشهدی علی نشان می دهید؟ گفتند من شبها که بیدار می شوم او مشغول نماز شب و استغاثه است و راز و نیاز و مناجات با خدا می کند و گریه می کند برای این من خیلی دوستش دارم.[5] (همان، ج3، ص 132 و 133)

 * * * بعد از آزادی امام از قیطریه، عده ای از بازاریهای تهران، ناهاری ترتیب داده بودند و امام هم در همان جلسه سر سفره نشسته بودند. یکی از بازاریها به امام گفت: «بازاریها برای خاطر شما چه کردند و چه کردند ...» امام به او فرمودند: «بیخود کردند!» همه تعجب کردند که این چه حرفی است! بعد امام فرمودند: «اگر برای خدا کردند، که خدا اجرشان بدهد. باید بکنند. اگر برای من کردند، من چیزی ندارم بدهم».[6] (همان، ص 222)

 * * * عارف رئیس جمهور وقت عراق می خواست بیاید نجف منتهی نمی خواست با آقای حکیم ملاقات کند. رژیم بعث قصد داشت که آقای حکیم را تحقیر کند و در عین حال وجههٔ اسلامی خود را هم حفظ کند. رئیس جمهور سیاستش بر این بود که با دو تن از مراجع ملاقات کند آن هم در حرم یا صحن. مرحوم آقای شاهرودی که تن به این کارها نمی دادند. اگر دستگاه می آمد پیش آقای شاهرودی می  گفت آقا یک بسم  الله برای ما بنویس، بسم الله را هم نمی نوشتند ایشان خیلی محتاط بود آنان هم او را شناخته و فهمیده بودند که نمی توانند از او سوءاستفاده کنند رفته بودند سراغ آقای خوئی.

رژیم عراق وزیری داشت که شیعه و از دوستان قدیمی آقای خوئی بود، از اینرو او را به خدمت آقای خوئی فرستاده بود که ایشان را برای ملاقات با رئیس جمهور آماده کند. آقا سید جمال خوئی، پسر بزرگ آقای خوئی، یک ملاقات مخفیانه ای با من کرد و در آن ملاقات گفت: آقا قبول کردند که با رئیس جمهور ملاقات کنند، به شرط اینکه حضرت آیت الله خمینی هم بپذیرند. اگر ایشان پذیرفتند، آقا (آیت الله خوئی) آمادگی دارند که در صحن و یا حرم، با رئیس جمهور ملاقات کنند. این ملاقات برای حوزه خوب است. ضمناً، حوزه از تک مرجعی بیرون می  آید. آقا سید جمال گفت: ما فکر کردیم که به چه وسیله مطالب را با آیت الله خمینی در میان بگذاریم، به نظر رسید از طریق شما باشد و شما مسأله را به ایشان منتقل کنید و در ادامه گفت: عارف می  گوید ما اینجا زندانبان ایران نیستیم. از ترکیه که می  خواستند آیت الله خمینی را اینجا بیاورند، شرط کردیم که ایشان آزاد باشند، نه مثل ترکیه، و کسی را فرستادیم به نمایندگی برای گفتن خیر مقدم. حالا متقابلاً انتظار داریم که ایشان هم یک کاری برای ما انجام بدهند، آقای خوئی هم آمادگی دارند. به ایشان بگوئید شما هم قبول بفرمائید. من بعد از استماع این حرفها رفتم خدمت امام و همه ماجرا را که شنیده بودم بدون کم و زیاد و تحلیل و بدون اظهار کوچکترین نظری عرض کردم. این را هم اضافه کردم که اگر احتمال می  دادم عرائض بنده کوچکترین اثری در شما داشته باشد نقل نمی کردم. چون می  دانم نقل من هیچ اثری ندارد، از این نظر مثل ضبط صوت دارم نقل قول می  کنم.
ایشان لبخندی زده و فرمودند اولاً من با اینها هرگز ملاقات نکرده ام و نمی کنم. در ایران سرهنگ مولوی، اصرار کرد که شما پنج دقیقه فقط با شاه در قیطریه ملاقات کنید، همه چیز درست می  شود. (این را مستقیم از خود امام نقل می  کنم) انقلاب سفید، همه اش حرف است، فقط شما یک ملاقاتی بکنید سر و صداها می  خوابد. من می  دانستم اینها، منظورشان این است که ملاقات صورت بگیرد و بعد هم، هو و جنجال راه بیاندازند که قضیه تمام شد. (همان کاری که بعدها کردند). امام بعد از برگشت از قیطریه بالای منبر مدرسه فیضیه رفت و داد زد که هیچ توافقی نشده است ثانیاً حوزه رئیس دارد، آقای حکیم رئیس حوزه است من یک طلبه ام. ثالثاً برای آقای خویی هم این کار صلاح نیست، این کار را بگذارند برای آقای حکیم که هر طور صلاح می  دانند تصمیم بگیرند. [7] (همان، ج4، ص 153-155)


[1] . دکتر محمود بروجردی – ندا– ش 1، ص 29. [2] . خدیجه ثقفی، همسر امام – ندا – ش 12، ص 16. [3] . محمود بروجردی – مأخذ پیشین- ج 3، ص 27. [4] . مشهدی جعفر (خادم امام) – امید انقلاب – ش 25. [5] ـ زهرا مصطفوی -  پا به پای آفتاب -  ج 1 -  چاپ جدید -   144. [6] ـ حجةالاسلام و المسلمین محمدرضا ناصری – پا به پای آفتاب – ج 4 – ص 260. [7] . حجة‏الاسلام والمسلمین عمید زنجانی – حوزه – ش 38 و 37 – ص 107 

انتهای پیام /*