«شهادت» یکی از واژههایی است که از صدر اسلام در تقابلی که میان سپاه ایمان و کفر و حق و باطل صورت میگرفت برای کشته شدگان سپاه حق به کار میرفت. در لغت نامه دهخدا ذیل واژه شهید آمده است: «کشته شدن در راه خدا یا حقیقتی و هدفی مقدس». خداوند در قرآن آیاتی را در توصیف مقام شهدا میآورد؛ مانند: «و لا تقولوا لمن یقتل فیسبیلالله اموات بل احیاء و لکن لاتشعرون- بقره / 154» «و آن کسی را که در راه خدا کشته شده مرده نپندارید؛ بلکه او زنده ابدی است و لیکن همه شما این حقیقت را در نخواهید یافت.» و چه زنده بودنی از این بالاتر که شهدا، در همه تاریخ جاودانه میشوند و مردم همه اعصار به رشادتها و دلاوریهایشان افتخار میکنند.
بعد از جنگهای صدر اسلام و واقعه عاشورا جنگهای متعددی به وقوع پیوست اما جنگ میان ایران و عراق نمونه بارز جنگهایی بود که شهادت بار دیگر در همان مفهوم قرآنی به کار گرفته شد و به عینه در مناطق جنگی بروز و ظهور یافت و فرزندان این سرزمین عاشقانه ملکوتی شدند و در صفهای مقدم جبهه قرار گرفتند و چیزی جز یک باور قوی به وعده الهی و جاودانه شدن ابدی نمیتوانست این شور را در آنان به وجود آورد. شهدای جنگ تحمیلی برای خود مرگی متصور نبودند؛ آنان مرگ ظاهری را مقدمهای برای رسیدن به سعادت ابدی میدانستند و اینگونه شد که بزرگترین حماسهها در 8 سال جنگ تحمیلی به وقوع پیوست. از مادران و همسرانی که عزیزانشان را با جان و دل به میعادگاه دوست فرستادند و هر روز به استقبال کاروان شهدا رفتند و چه آنها که سالها نشان مقدس جانبازی را به تن دارند و چه آنان که حتی پلاک یا پوتینی از آنها نیامد تا مرهمی باشد بر درد انتظار خانوادههایشان و جاویدالاثر شدند و آنهایی که سالها در اسارت دشمن بودند و دیوارهای آهنین زندانهای دژخیم نتوانست ذره ای در استواریشان خلل ایجاد کند و مقاومت و صبرشان در زندانهای یزید زمانه به پیروی از کاروان اسرای امام حسین (ع) بود که بار دیگر حماسهای بزرگ آفریدند و چه به حق میراثدار شهدا شدند و جاودانگی راهشان را در در سالهای اسارت و پس از آن فریاد زدند.
جاویدالاثرتر از تو کیست؟ این خطابی است به آنان که آرشوار، حتی پیکری از آنان بر جای نماند؛ به بهانه روزی که «روز تجلیل از اسرا و مفقودان» نام گرفته است:
آن روز که مادرت برای بدرقهات بند پوتینت را میبست حس پر کشیدنت بسیار نزدیک بود، آن روز تمام ماهیهای حوض خانه دلشان از رفتنت گرفته بود؛ مادر قرآن بر سرت گرفت و پشت سرت آب پاشید. سنگینی نگاه آخر تو با سنگینی گامهای پوتینت همراه شده بود، چشمان مادر تا انتهای خیابان بدرقهات کردند، خداحافظی آخر برایش سخت بود اما تو شوق پرواز و ملکوت داشتی. وقتی رفتی مادرت برای قامت رشیدت «و ان یکاد ...» خواند اما هنوز پلاک بیتنت را نیز برایش نیاوردهاند! به راستی در کدامین تابوت میتوانستند جایت دهند تو که همت بلندت به بلندای سرو بود!
رفتی و از آن روز به بعد مادر چشمش به در خانه میخکوب شده است، حتی آمدن پلاکی از تو او را آرام میکند؛ گویی که همه هستیات جزوی از خاک وطن شده است و نمیتوان تفکیکی بین خاک وطن و جسم پاکت قائل شد. جسم تو حتی ملکوتیتر از آن بود که در یک آرامگاه جای بگیرد.
آن شب عملیات که زیارت عاشورا را زمزمه کردی و از خدا خواستی تو را به کربلا برساند، چه زود خدا دعایت را مستجاب کرد! همتات عالی بود و هدفت متعالیتر از آن، تو راه کربلا را از کرخه، کارون و شلمچه و... پیدا کرده بودی؛ تو در سعادتگاه ملکوت، در مقدس ترین خاک، راه آسمانی شدنت را یافتی؛ خاکی که میعادگاه همه سرسپردگان به مکتب امام حسین(ع) شد، خاکی که به قدمهای پاک ترین انسانها مزین شده؛ خاکی که بوسهگاه فرشتگان شد چرا که خون شهدای ما امتداد خون سرخ شهدای کربلا بود.
هرگاه که درب خانه به صدا در میآید قلب مادر به تپش میافتد. مادر حتی خانهاش را عوض نکرده، حتی گلهای یاسی را که از روی دیوار به درون کوچه رفتهاند را هرس نکرده، چون تو عطر یاس را دوست داشتی و وقتی شبهای تاریک از انتهای خیابان میآمدی با عطر یاس راه خانه را پیدا میکردی. قاب عکس روی طاقچه هم بس که مادر پاکش کرده مثل دل مادر ترک برداشته. اما هنوز مادرت با چشمانی منتظر به امید آنکه نشانی از تو بیاورند انتهای کوچه را میکاود. نمیدانم شاید او هم جزو مادرانی باشد که با چشمانی باز و مشتاق به در، بعد از سالها درد دوری، سرانجام به تو بپیوندد.
زهرا خانیانی