شبِ وصل
شب وصل
کد : 72798
|
تاریخ : 10/01/1388
- یک امشبی که در آغوش ماه تابانم
- ز هر چه در دو جهان است روی گردانم[1]
- بگیر دامن خورشید را دمی، ای صبح!
- که مه نهاده سر خویش را به دامانم
- هزار ساغر آب حیات خوردم از آن
- لبان و، همچو سکندر، هنوز عطشانم
- خدای را! که چه سرّی نهفته اندر عشق
- که یار در بر من خفته، من پریشانم؟
- ندانم از شب وصل است یا ز صُبح فراق
- که همچو مُرغ سحرگاه، من غزلخوانم؟
- هزار سال اگر بگذرد از این شب وصل
- ز داستان لطیفش، هزار دستانم
- مخوان حدیث شب وصل خویش را، هندی
- که بیمناک ز چشمِ بدِ حسودانم.
انتهای پیام /*