بعد از مدتها که آقای لاهوتی از سپاه خارج شد و با سران مملکت اختلافاتی پیدا کرد، به من زنگ زد که : فلانی، من بیمارستان بستری ام و ناراحتی قلبی دارم. نمی خواهی به دیدنم بیایی؟ من هم برایش پیغام دادم که : انشاءالله دیدار من و تو در قیامت و ما همدیگر را نخواهیم دید.
چون مسعود رجوی و افرادش برای وی گل برده بودند و او را تو چنگ و بال خودشان گرفته بودند، من دوست نداشتم ببینمش.
یکی از دوستان نقل می کرد که آقای لاجوردی حکم داده که بروید
[[page 113]]آقای لاهوتی را بیاورید. ما هم به اتفاق پسرش وحید به در خانه شان رفتیم، هر چه در زدیم ایشان در را باز نکرد و گفت : اگر مزاحم شوید، می روم پشت تیربار و یکی را زنده نمی گذارم.
با آقای لاجوردی تماس گرفتیم و کسب تکلیف نمودیم. ایشان گفت : در را بشکنید و وارد شوید. می خواستیم در را بشکنیم که وی در را باز کرد. وارد منزل که شدیم، دیدیم سه تا تیربار آنجا بود. چند قبضه « ژ-3 » و تعدادی دلار و نامه ها و مکاتباتی با مسعود رجوی که روی میزش بود.
وحید را هم با خودمان برده بودیم تا منزل را بگردیم.
وحید به من گفت : تو کانال کولر پشت بام یک چیزهایی هست. برویم آنها را هم برداریم. خانه شان سه طبقه بود. ما را برد پشت بام و از غفلت ما سوءاستفاده کرد و خودش را از بالای بام به زمین پرتاب کرد و یک مرتبه مُخش ریخت روی زمین و از دنیا رفت.
آقای لاهوتی آمد نگاهی کرد. چون خیلی تحت تأثیر پسرش بود، گفت : من آماده ام، ببریدم. ولی من قلبم درد می کند، بروم داروی قلبم را بردارم. گفتیم: برو بردار. رفت سر جعبه داروها، یک چیزی ریخت کف دستش و خورد. گفت : برویم.
تو ماشین که گذاشتیمش، بعد از چند دقیقه دیدم دارد جان می دهد. سریع تماس گرفتیم که ایشان زهر خورده، آنجا آماده باشید. پزشک آمد و هنگامی که رسیدیم، معاینه کرد و گفت : ایشان مرده، و علت مرگ هم مشخص شد که مرگ موش بوده است.
[[page 114]]