اسدالله تجریشی

شعر خواندن بازجو

کد : 80245 | تاریخ : 08/06/1395

‏دو - سه روز از قضیه آقای مهدوی کنی‏‏ که گذشت، یک روز سحر، در‏‎ ‎‏سلول را زدند. البته در نیمه باز بود. نگهبان گفت: اسدالله گفتم : بله . ‏‎ ‎‏گفت:‏

‏بکش رو سرت. با آن حال زاری که داشتم، بردند داخل حیاط. دیدم‏‎ ‎‏عضدی که رئیس همهِ بازجوها بود، کنار حوض ایستاده. رسولی و‏‎ ‎‏منوچهری‏‏ و آرش هم بودند. تعدادی از بازجوها هم به نرده های دور‏‎ ‎‏حیاط تکیه داده بودند و به من نگاه می کردند. در سرمای شدید زمستان‏‎ ‎‏و هنگام سحر، دو - سه نفری من را گرفتند و تا سینه کردند توی‏‎ ‎‏حوض. بعد سرم را زیر آب می کردند و تا رمق داشتم و تا نفسهای آخر،‏‎ ‎‏زیر آب نگه می داشتند. بعد می آوردند بیرون و دوباره این کار را تکرار‏‎ ‎‏می کردند و این کار تا یک ربع ادامه داشت. یادم نمی رود که عضدی‏‎ ‎‏سربازجو، این یک خط شعر سعدی را می خواند و به من فحش می داد؛‏‎ ‎‏در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن‏‎ ‎‏دیدم که جانم می رود واقعاً وصف حال من بود. بعد از این چون حالم‏‎ ‎‏خوب نبود، گذاشتند تو برانکارد و آوردند انداختند توی سلول.‏

 

[[page 88]]

انتهای پیام /*