«وحید افراخته» که دستگیر شد، اعتراف کرد و خیلی ها را لو داد. از جمله من و ارتباطم با بهرام آرام و ماجرای تهیه اسلحه و... را گفته بود.
روبروی مغازهِ خشکشویی من ساختمان دوطبقه ای بود که طبقه زیرش فرش فروشی و طبقه بالا یک سرگردی می نشست. ساواکی ها از داخل این خانه با دوربین و مسلسل من را زیر نظر داشتند.
بعدها معلوم شد که حدود سه ماه زیر نظر بودم. از زمانی که از در خانه بیرون می آمدم تحت تعقیب بودم تا هنگامی که به خانه می رفتم. تمام این تعقیبها برای این بود که از طریق من به بهرام آرام برسند. خوب، بهرام آرام هم وقتی وحید دستگیر شد، خودش را عقب کشید و
[[page 68]]دیگر با من ارتباط برقرار نکرد. اما آقای ابراری با من ارتباط برقرار کرد و گفت این ارتباط غیرسازمانی است. چون من مذهبی هستم و اینها هم کل ارتباط را با بچه های غیرمذهبی قطع کردند و برای هر فرد مذهبی یک فرد کمونیست در نظر گرفته اند. جریان از این قرار بود که یک روز تلفن زنگ زد و طبق روال علا مت سلامتی و تندرستی خودم را به او دادم. مشخص شد که دم دکه آش فروشی نزدیک پل سید خندان منتظر من است.
ظاهراً تلفن من هم که کنترل می شد و وحید به بازجو می گوید که دارند می روند سر قرار. همین هم شد. تمام منطقه محاصره شد. ماشین های سفیدی که شبیه پژو بود، مخصوص ساواکی ها بود، رفتم سر قرار.
خدا رحمت کند، حسن ابراری ( مسئول سازمانی سابق من ) یک کلاه پشمی ضخیم سرش گذاشته بود. لاغر و سیاه شده بود. سوارش کردم. آوردم داخل مغازه. گفتم : غذا چی می خوری؟ گفت: هر چی شما بخوری. فرستادم دو دست چلوکباب آوردند. حالا از همه جا بی خبریم که همه جا محاصره است. دیدم با غذا بازی می کند و نمی خورد. گفتم: چرا نمی خوری؟ گفت: حمل بر خودستایی نشود. من چهار سال است در خانه های تیمی زندگی می کنم، هنوز لب به چلوکباب نزده ام.
همین طور که داشتیم با هم صحبت می کردیم، یک گروه 7 یا 8 نفره با اسلحه ریختند داخل مغازه و فریاد زدند که تکان نخورید. فرصت تکان خوردن نبود. ما را دستبند زدند. حسن که چهار بار از حلقه
[[page 69]]محاصرهِ آنها گریخته بود، این بار که چاره ای نیافت، کپسول سیانور را جوید. یکی از مأموران محکم کتف حسن را کشید و دست به دهان او انداخت تا سیانور را خارج کند که باعث دررفتگی کتف حسن شد. چشمهایمان را بستند و سوار بر ماشین به سوی کمیته مشترک حرکت دادند.
یک غول بیابانی بود به نام مستعار «دکتر عضدی» که خیلی پدرسوخته و بی سر و پا بود. مسئولیت بازجوییهای کمیته مشترک با او بود. گفت : دستمال را از چشمهایتان باز کنید. رو کرد به من و گفت : تو هیچ کاری نکردی، برو سئوال هایی را که بازجوها ازت میپرسند سریع بگو تا همین امروز مرخصت کنیم. برو. گفتم : باشد. آمدم تو اطاق بازجو. این اطاق آرش بود. همان آرش معروف که در کمیته مشترک همه را شکنجه می کرد. البته آن موقع او آمده بود برای دستگیری من و هنوز به کمیته نرسیده بود. در آن اطاق سه نفر بودند که معروف به سه تفنگدار بودند. خیلی خشن و پلید و ناپاک بودند و از هیچ چیز ابا نداشتند. عرض و ناموس مردم، برای اینها چیز بی ارزشی بود.
شخصی به نام محمدی آمد و من را به صندلی بست و شروع کردند به زدن. من هم همه چیز و همه کس را انکار می کردم. بی خبر از اینکه همه چیز لو رفته و جای انکار نیست، ولی با این وجود من انکار می کردم. زنگ زدند و گفتند: بیایید ببریدش.
حسینی معروف که اسم اصلی اش شعبانی بود، آمد و دست من را
[[page 70]]گرفت و برد زیرزمین. در آنجا همه ابزار شکنجه بود.
وحید به اینها گفته بود که هر کسی را دستگیر می کنید سعی کنید تو یکی دو روز اول حرف ها را از آنها بکشید، وگرنه دیگر فایده ندارد. شکنجه به این شکل بود که یک تختی بود که طرف را روی آن می خواباندند و دو تا شصت پایش را می بستند. دو تا دست را هم با دستبند از عقب می بستند. تمام لباسها حتی شورت را از تن در می آوردند و به صورت برهنه مادرزاد می خواباندند. یک دستگاهی داشتند که به برق وصل می کردند. البته با باطری کار می کرد و برق شدید نبود، ولی تمام بدن را به لرزه در می آورد. دو سیم به نوک پستانها وصل می کردند. دو تا به بینی یا لب، یکی را به ناف. بعد با کابلهای خیلی قوی به کف پا می زدند. حساس ترین جا برای شلاق کف پا بود. کف پا به تمام بدن ارتباط دارد. بعضی وقتها اینقدر به کف پا می زدند که طرف بینایی اش را از دست می داد یا معدهاش خونریزی می کرد.
این شدیدترین شکنجه ها بود. یکی دیگر از شکنجه ها سوزاندن بود.
[[page 71]]سنجاق می کردند زیر ناخن و زیر آن قسمتش که بیرون بود را فندک می گرفتند. این سنجاق سرخ می شد و انگشتان می سوختند.
بچه های مذهبی به خاطر اعتقاداتشان به خدا و اولیا متوسل می شدند. مارکسیستها هم زیر شکنجه هوار می کشیدند. بعد یواش یواش ناله ضعیف می شد، تا اینکه از حال می رفت. می بردند پانسمان می کردند، آمپول می زدند، دوا و درمانش می کردند، سرحال که می آمد، دوباره می آوردند شکنجه اش می کردند.
سه نفری روی من کار می کردند. حسینی، منوچهری و آرش. رئیس اینها یعنی دکتر عضدی هم بالا ی سر من ایستاده بود. من زیر شکنجه
[[page 72]]ناخودآگاه گفتم : « یا فاطمه مددی» . حسینی آمد چشم من را کنار زد و گفت : فلان فلان شده، هر کسی را می خوای صدا کنی صدا کن، این نام را صدا نکن. اگر این اسم را ببری، پوستت را همین جا زنده زنده از تنت قلفتی می کنم. بعدها ما «یا علی» می گفتیم، «یا الله» می گفتیم و «الله و الصمد» می گفتیم. نه اینکه این اسماء اثر نداشت، «والله علی العظیم» اثر داشت. اثرش هم این بود که استقامت ما را در تحمل شکنجه زیاد می کرد.
برقی که به بدنم وصل بود و شکنجه های متمادی سبب تشنگی می شد. خیلی شدید انسان احساس تشنگی می کرد. هر چه فریاد می زدم آب به من بدهید، آبی در کار نبود. آب نمی دادند. این هم خودش یک نوع شکنجه بود. از نوک زبان تا انتهای روده مثل کبریت خشک می شد.
حسینی شکنجه گر تو همان کمیته زندگی می کرد. خانواده اش هم آنجا بود. ایام اربعین که می شد، شله زرد درست می کرد و به هر سلولی یک کاسه کوچک می داد. از آن طرف یاران امام حسین(ع) را در خون می غلتاند، از این طرف شله زرد می داد. البته غالب بچه ها هم آن شله زردها را نمی خوردند.
غذای زندان به قدری بد بود که اگر جلوی سگ می ریختی نمی خورد. ولی بچه های زندان مجبور بودند این غذا را بخورند؛ شب
[[page 73]]تولد ولیعهد وقتی چلومرغ می دادند، بچه های مذهبی زندان لب نمی زدند. اما کمونیستها مثل... می خوردند.
بعد از دو ساعت من را از شکنجه گاه بیرون آوردند و به اتاق بازجو که در طبقه سوم بود بردند. در هر اتاق بازجویی که وارد می شدی، میز بازجویی روبرو و یک مبل شکسته کنارش و به سر درش دو تا طناب آویزان کرده بودند و هر کسی را که شکنجه کرده بودند، می آوردند به این طناب ها آویزان می کردند.
من را که به این اطاق آوردند، به طناب آویزان کردند. پاهایم درب و داغان و بیحال و بی حس بودم. شروع کردند به آزار دادن و من هم انکار می کردم.
[[page 74]]