[[page 130]]با آقای محمدعلی رجایی در همان اولین سالهایی که به تهران آمدم در هنرستانی در نارمک زمانی که یکی از دوستان که مکه رفته بود، روزی یکی، دو جلسه به جای وی میرفتم، آشنا شدم. پس از آشنایی در همان جلسه دوم بحث مبارزه و امام را به میان کشید در همان سال آقای رجایی را دستگیر کردند و به زندان بردند. این دوره یکی از خاطرات جالب زندگیم بود.
همچنین در همان موقع با آقای مهدی شاه آبادی آشنا شدم. وی میگفت این تیپ آدمها که با آنها رفیق میشوی همه طوری هستند که بالاخره پس از یکی ـ دو سال زندان میروند و آزاد میشوند. بعضیها هم ممکن است هرگز باز نگردند و شهید شوند و این زمان مصادف با شهادت آیتالله سعیدی بود. وی بسیار متأثر از این حادثه بود و میگفت حالا اینها که میروند بعضا این طور هستند. او گاهی به دیدن آقایانی که در تبعید بودند به این شهر و آن شهر میرفت. به هر حال وی گاهی مسجد میرفت و گاهی مسافرت، از آنجا که من ماشین داشتم با هم میرفتیم. او بسیار تحت تأثیر امام خمینی بود، امکان نداشت مخصوصا در محافل خصوصی بحثی از امام نکند. اگر نگویم در هر گفتگویی ولی هر روز یک بار یاد امام میکرد، نام میبرد و دفاع میکرد. من نمیتوانم بگویم که در آن ایام مبارزه کردم ولی شاید به دلیل رفت و آمدهایی که با دوستان خوبی که داشتم و به مجالس مذهبی قم و شهرهای دیگر میرفتم، شاهد مبارزات مستمر و مجاهدت یاران امام بودم و بسیاری را از نزدیک شناختم.
[[page 131]]بعضی وقتها که در منزل شاهآبادی جلسهای بود وی خبر میداد که الآن فلانی در کجا تبعید است، فلانی در کردستان است و فلانی مثلا در شهر بابک و فلانی در ایرانشهر و... است. من هیچ کدام از این آقایان را ندیده بودم. اوایل انقلاب وقتی که باز میگشتند و تا اعلام میشد کجا صحبت میکنند با علاقه میرفتیم و میدانستیم که وی کسی است که در تبعید و در زندان بوده و حالا فرصت خوبی برای آشنایی بیشتر است.
سال 57 که آزاد شدند فرصتی بود که پای منبر آقایان بروم تا بیشتر با دیدگاهشان آشنا شوم. من که خود قابل نبودم در همین حد همراه آقایان بودم.
[[page 132]]