فصل دوم: خاطرات رضا امراللهی

پیروزی انقلاب و رو شدن دست منافقان و بدخواهان

کد : 80650 | تاریخ : 29/04/1395

‏در کورانی که می‌خواست انقلاب بشود، شاید گفتن این حرف‌ها خیلی ‏‎ ‎‏هم صحیح نباشد و خدا وکیلی من هم دنبال اینکه خودم را مطرح بکنم ‏‎ ‎‏نیستم، بعضی روزها بود که شاید 15 ساعت ما این‌ور و آن‌ور به دنبال ‏‎ ‎‏کار‌های انقلاب بودیم ما با آقای دکتر ندیمی که الآن  در دانشگاه شهید ‏‎ ‎‏بهشتی است و یکی، دو نفر دیگر از برادر‌ها یک نشریه‌ای در می‌آوردیم که ‏‎ ‎‏اسمش را گذاشتیم «اخبار جنبش». البته اول اسم نداشت که تقریبا پنج یا‏‏ ‏‎ ‎‏شش شماره‌اش را درآوردیم که دیگر انقلاب پیروز شد و خودمان ‏‎ ‎‏خبرنگارش بودیم و همه گوشه و کنار شهر را می‌گشتیم و برایش ‏‎ ‎‏خوراک تهیه می‌کردیم و از کانال‌‌هایی که بود، از شهرستان‌ها اطلاعات و ‏‎ ‎‏اخبار جمع‌آوری می‌کردیم. شاید سه ماه به پیروزی انقلاب مانده بود و ‏‎ ‎‏یک تقسیم کاری شده بود و بعضی از دوستان‌مان و از جمله خود من به ‏‎ ‎‏شهر‌های مختلفی می‌رفتیم سخنرانی می‌کردیم. ‏


‎[[page 55]]‎‏در یک سفری که من به یزد رفته بودم، یزد را هم چون خودم یزدی ‏‎ ‎‏بودم، گفتند تو برو و ما رفتیم و در آنجا این برایم جالب است که در ‏‎ ‎‏شهر ما اصلا کمونیزم و این حرف‌ها پایه‌ای نداشت. ولی آن روز یادم ‏‎ ‎‏است در آن جلسه‌ای که دو یا سه روز هم بود و اگر اشتباه نکنم در محل ‏‎ ‎‏دانشگاه تربیت معلم که آن موقع تربیت معلم جدا بود ولی بعداً ادغام ‏‎ ‎‏شدند و دانشگاه یزد ایجاد شد. آنجا من دیدم سه، چهار نفر که یزدی هم ‏‎ ‎‏بودند فکر می‌کنم یکی، دو نفرشان از دانشگاه شیراز بودند و یکی، دو ‏‎ ‎‏نفر دیگر هم نمی‌دانم از کجا بودند، اینها آمده بودند از جنبش‌های ‏‎ ‎‏تقریبا التقاطی یا حالا همین چیزی که تبدیل به منافقان شد، سفت از آن ‏‎ ‎‏دفاع می‌کردند که همان بحث‌هایی که در یک اشل وسیع‌تری در ‏‎ ‎‏شهر‌های دیگر بود، من دیدم آنجا هم بود. خلاصه من خواستم بگویم که ‏‎ ‎‏حرکت انقلاب خوشبختانه در توده مردم یا آن مردم حزب‌الله جریان ‏‎ ‎‏داشت که خیلی بهتر از آن گروه‌های روشنفکری بود. ‏

‏من در یکی، دو سال بعد، نمود‌های متعددی از این حرکت‌های ‏‎ ‎‏روشنفکری که یک مقداری هم به نظر من بیگانه بود، می‌دیدم ولی چون ‏‎ ‎‏قبلش یک جوری بود که خودش را پیشتاز نشان می‌داد، کم‌کم خودش ‏‎ ‎‏را به اصطلاح نشان داد و دست خودش را رو کرد و در حقیقت ‏‎ ‎‏اشکال‌هایش مشخص شد. خب ما حرکت‌های حالا بگوییم نیمه ‏‎ ‎‏روشنفکری که داشتیم که فرضا در دانشگاه‌ها بود و در جاهایی که ‏‎ ‎‏تحصیل‌کرده‌های بیشتری بودند، اینها تا پیروزی انقلاب سفت و سخت ‏‎ ‎‏همراه انقلاب بودند و مجبور هم  بودند که بیایند و یا به هر علتی کشیده ‏‎ ‎‏می‌شدند و می‌آمدند، منتها به محض اینکه ما به پیروزی انقلاب یا همان ‏‎ ‎‏حوالی رسیدیم، دیدیم هر کدام اینها یک جور بازی درآوردند. اوائل ‏‎ ‎‏انقلاب غائله کردستان و به خصوص قضیه پاوه را پیش آوردند. شهید ‏‎ ‎
‎[[page 56]]‎‏چمران و عده‌ای که همراهشان آنجا بودند، البته کسان دیگر هم شاهد ‏‎ ‎‏هستند بر این مدعا که ایشان می‌گفتند که نصف این آدم‌هایی که اینجا ‏‎ ‎‏هستند و لباس کردی پوشیده‌اند، هیچ کدام‌شان اهل کردستان نیستند. ‏‎ ‎‏یادم است ما یک روز در راه بین میاندوآب و بوکان که کم هم مانده بود ‏‎ ‎‏آنجا گرفتار بشویم به چند نفری برخوردیم که اینها به اصطلاح ادا و ‏‎ ‎‏اطوار‌های‌شان از این چپی‌های مائوئیست بود و همه‌شان شمال شهری و ‏‎ ‎‏تهرانی بودند منتها همه‌شان لباس کردی پوشیده بودند. ما به آنها گفتیم ‏‎ ‎‏شما که از تهران آمدید. آن یارو یک جوابی به ما داد که ما مجبور شدیم ‏‎ ‎‏زیاد کشش ندهیم و گفت تو هم که از تهران آمدی. البته حرف‌های ‏‎ ‎‏خودمان را زدیم که ما آمده‌ایم مثلا شما را پس بفرستیم. ‏

‏به هر حال جریان‌های سیاسی، دانشجویی یا از این روشنفکری اول ‏‎ ‎‏انقلاب و منافقان یک جور بازی درآوردند و جریان‌های چپ، غائله‌های ‏‎ ‎‏متعددی در گنبد و تبریز راه انداختند و این نشان می‌دهد که خلاصه یک ‏‎ ‎‏مقدار جریان‌های روشنفکری همیشه گیرش بیشتر از مردم عادی بوده ‏‎ ‎‏است. یعنی مردم عادی ما بلافاصله بعد از انقلاب، در همه جا حضور ‏‎ ‎‏جدی و فعال و درست خودشان را نشان دادند و یک سال بعد هم که ‏‎ ‎‏جنگ شد رفتند جنگ و ما می‌بینیم که حتی در اوایل جنگ گروهک‌ها ‏‎ ‎‏که به ظاهر هم سعی می‌کردند گرایش‌های اسلامی داشته باشند ولی آنجا ‏‎ ‎‏هم با مواضع خاصی می‌آمدند. حتی یادم است در خوزستان مثلا بودند ‏‎ ‎‏آدم‌هایی که آدم احساس می‌کرد اینها ممکن است مغرض باشند و حالا ‏‎ ‎‏اجازه بدهید که من اسم نبرم در همین خوزستان در همان زمان هم شهید ‏‎ ‎‏چمران بود که می‌آمد باز با یکسری نیروهایی که به تمام معنا مردمی ‏‎ ‎‏بودند، آن حماسه‌ها را می‌آفرید. من دو خاطره از آنجا برایتان تعریف ‏‎ ‎‏بکنم که درباره یکی از آنها من خودم را همیشه مقصر می‌دانم. ‏


‎[[page 57]]‎‏آقای مهندس مهدی چمران هم شاهد است و می‌توانید از او بپرسید؛ ‏‎ ‎‏آن موقع در دفتر نخست‌وزیری یک دفتری بود که در آن کار‌های شهید ‏‎ ‎‏چمران را راه می‌انداختیم.گروهی آمدند گفتند ما موتور سوار هستیم. ‏‎ ‎‏اینها فیلم سینمایی پخش می‌کردند که نوعا هم از این تیپ‌هایی بودند که ‏‎ ‎‏موتور‌های بزرگ داشتند و به ظاهر داش مشدی بودند که قبل از انقلاب ‏‎ ‎‏فیلم سینماها را پخش می‌کردند. شما ممکن است خاطرتان نباشد. من به ‏‎ ‎‏اینها نه گفتم. گفتند ما چهل، پنجاه نفریم که می‌خواهیم بیاییم ستاد ‏‎ ‎‏جنگ‌های نامنظم و برویم بجنگیم و من از روی نفهمی خودم ـ واقعا ‏‎ ‎‏می‌گویم ـ به اینها نه گفتم و فرستادم‌شان پیش مهندس مهدی چمران. ‏‎ ‎‏آقای مهندس چمران هم یک جوری نظر مرا تأیید کرد. بعدا دو هفته از ‏‎ ‎‏این قضیه گذشت که ما اصلا فراموش هم کرده بودیم. ما همیشه ‏‎ ‎‏چهارشنبه‌ها می‌رفتیم خوزستان با این هواپیما‌های ارتشی بعد از ظهر ‏‎ ‎‏چهارشنبه می‌رفتیم و جمعه یا شنبه برمی‌گشتیم. من یک چهارشنبه‌ای که ‏‎ ‎‏رفته بودم حالا سه هفته بعد یا یک ماه بعد از آن ماجرا دیدم که این ‏‎ ‎‏موتور سوار‌ها با دو تا تریلی آمدند و همه‌شان هم در خیابان جلوی مقر ‏‎ ‎‏شهید چمران که استانداری سابق بود، همین جوری نشسته بودند. حالا ‏‎ ‎‏قیافه‌های آنها اول به ظاهر خیلی شکسته بود و تیپ‌های به ظاهر میزانی ‏‎ ‎‏نداشتند. ما رفتیم درون استانداری، من آمدم که دهانم را باز کنم و با ‏‎ ‎‏شهید چمران حرف بزنم، خدا را شاهد می‌گیرم که ایشان به من گفت ‏‎ ‎‏چرا اینها را رد کردی؟ به والله من هنوز خودم را در این مورد شرمنده ‏‎ ‎‏می‌بینم و احساس گناه می‌کنم که اینها بعداً آمدند و در کرخه کور، پایین ‏‎ ‎‏کرخه آموزش دیدند و آر پی جی‌زن شدند و از اینها بیش از سی نفرشان ‏‎ ‎‏شهید شدند که الآن  من می‌گویم که از اینها همیشه خجالت می‌کشم و ‏‎ ‎‏خب من فکر می‌کنم که شهید چمران بود که این آدم‌ها را این جوری ‏‎ ‎
‎[[page 58]]‎‏ساخت. حالا چند روز پیش که سال پدر شهید چمران بود دلم ‏‎ ‎‏می‌خواست که شما هم بودید و می‌دیدید که هنوز ته مانده‌های آن ‏‎ ‎‏بچه‌ها، آن ده، بیست نفری که بودند همه‌شان آمده بودند آنجا و آدم اینها ‏‎ ‎‏را می‌بیند و احساس می‌کند که واقعا شهید چمران همان اکسیری است ‏‎ ‎‏که می‌گویند که مس را طلا می‌کند. ‏

‏یک خاطره دیگری دارم از آن روزها که آقایی بود که فامیلش طاهری ‏‎ ‎‏بود، الآن  هم که شما به بهشت زهرا تشریف ببرید، یک تابلویی برای ‏‎ ‎‏سردار‌های جنگ زدند که نام ایشان را هم نوشته‌اند که رئیس جهاد استان ‏‎ ‎‏تهران بود. ایشان جوان خیلی خوبی بود و آن موقع هم شاید بیشتر از 20 ‏‎ ‎‏سال سن نداشت، خیلی هم به شهید چمران علاقه داشت. از کار‌های ‏‎ ‎‏مکانیکی و این جور چیزها هم خیلی خوشش می‌آمد. یک دستگاه ‏‎ ‎‏موشک‌اندازی بود که خیلی چیز عجیب و غریبی بود و در جبهه ‏‎ ‎‏سوسنگرد از ارتش صدام به جا مانده و دست ما افتاده بود. این آقا پنج ‏‎ ‎‏روز زیر آن خوابید و به آن ور رفت تا توانست آن را راه بیندازد و ‏‎ ‎‏بیاورد. من یادم است در هر عملیاتی که بود تا آن موقع که خودش بود ‏‎ ‎‏آن را می‌آورد توی خط و حالا از اینجایش مهم است. ایشان در یکی از ‏‎ ‎‏عملیات‌ها در همان جا در جنوب سوسنگرد، به دستش تیر خورد و دیگر ‏‎ ‎‏این دستش کار نمی‌کرد که مراجعه کرد به آقای دکتر چمران که من دیگر ‏‎ ‎‏دستم کار نمی‌کند و نمی‌توانم بجنگم و ما فکر کردیم که بهترین جایی ‏‎ ‎‏که ایشان می‌تواند کار بکند در جهاد است که آقای دکتر چمران ‏‎ ‎‏راهنمایی‌اش کرد و آمد در راه‌سازی‌ها و کم‌کم شد فرمانده جهاد استان ‏‎ ‎‏تهران. او شاید دو سال یا سه سال هم بعد از شهادت شهید چمران طول ‏‎ ‎‏کشید که شهید شد ایشان عاشق این بود که این چیزهایی را که در جبهه ‏‎ ‎
‎[[page 59]]‎‏به دست ما می‌افتاد یک کاری بکند که عملیاتی بشود، به همین دلیل هم ‏‎ ‎‏رفت در جهاد و آن ماشین‌هایی را که در جهاد بودند راه می‌انداخت. ‏

‏به نظر من اینکه می‌گویند سنگر ساز‌های بی‌سنگر واقعیت است. چون ‏‎ ‎‏اینها بیشتر از همه در خطر بودند و آن وقت هم ماشین‌هایشان تقریبا ‏‎ ‎‏طوری بود که فرض کنید تانک‌ها و یا چیز‌هایی که به عملیات می‌آمد، ‏‎ ‎‏اینها در یک عملیات داغان می‌شد یا نمی‌شد، اما اینها همیشه در حال ‏‎ ‎‏عملیات بودند، دائم جاده درست می‌کردند و آنها هم می‌کوبیدنشان. یک ‏‎ ‎‏چیز دیگر هم که یادم نمی‌رود؛ آقای رحیم صفوی از کردستان آمده بود ‏‎ ‎‏در دارخوین بغل آن تأسیسات، ایشان از کردستان با یک جمعی آمدند ‏‎ ‎‏خیلی مظلومانه و با امکانات در حد صفر؛ یعنی اول جنگ بود و شروع ‏‎ ‎‏کردند، آقای صفوی یک عده نیرو داشت ، من دیگر حالا نمی‌دانم که ‏‎ ‎‏کدام یک از آنها شهید شدند یا کدام یک هستند، ولی خدا وکیلی من کم ‏‎ ‎‏مثل آن نیروها دیدم. نمی‌خواهم بگویم که بقیه که می‌جنگیدند خدای ‏‎ ‎‏نکرده اجرشان کمتر است، ولی آن روز‌های اول واقعا یک جوری بود که ‏‎ ‎‏شما باید می‌دیدید؛ نه آب بود و نه نان بود و حتی لباسی که به اینها ‏‎ ‎‏بدهند هم نبود و نمی‌دانم که اینها چطوری آن‌جور مردانه مقاومت ‏‎ ‎‏کردند.کنار رود کارون این طرفش در دارخوین سنگر گرفته بودند و یک ‏‎ ‎‏چیزهایی بود که من از آن موقع یادم می ‌‌آید. دیگر من کاری نکردم ‏‎ ‎‏خودم و چی بگویم و هر چه فکر می‌کنم می‌بینم اگر ما ‌گیری در کارمان ‏‎ ‎‏نبود باید اتفاقات بهتری می‌افتاد که حالا حتما خداوند اشکالی در ما ‏‎ ‎‏دیده است. ‏

 

[[page 60]]

انتهای پیام /*