فصل دوم: خاطرات رضا امراللهی

لطف خدا

کد : 80657 | تاریخ : 29/04/1395

‎□‎‏ آقای دکتر لطفاَ قدری از گذشته خود (دوران کودکی، نوجوانی و ‏‎ ‎‏جوانی) بگویید؟‏

‎■‎‏ من در یزد به دنیا آمدم، ولی در تهران مدرسه رفتم. در غرب تهران ‏‎ ‎‏به دبستان اسلامی به نام شیخ عطار می‌رفتم و تقریبا جزو شاگردان خوب ‏‎ ‎‏آنجا بودم. ‏

‏بعد به دبیرستان‌های مختلفی رفتم که نهایتش دبیرستان خوارزمی بود. ‏‎ ‎‏یک سال آنجا بودم و این را هم بگویم دبیرستان که می‌رفتم، به دلیل ‏‎ ‎‏اینکه دبیرستان ما اسلامی بود، به هیأت‌های محلی می‌رفتم که هنوز هم ‏‎ ‎‏با آنها رابطه دارم که مرا خوب می‌شناسند و من هم آنها را می‌شناسم. ‏‎ ‎‏شاید اصل قضیه شناخت آنها بود که پایم به مسائل دینی و سیاسی باز ‏‎ ‎‏شد و توانستم به لطف خدا به نحوی با مسجد هدایت آشنا شوم که آن ‏‎ ‎‏موقع هنوز دیپلم نگرفته بودم و این قضیه مربوط به سال 42 بود. ‏

‏این را هم بگویم که چون خانه‌مان غرب تهران بود، با آقای هاشمی ‏‎ ‎‏رفسنجانی به دلایلی زودتر از اینها آشنا شدم و یادم می ‌‌آید که، نمی‌دانم ‏‎ ‎‏چه سال‌هایی بود ولی قطعا قبل از سال 44 یا 43 بود که ایشان در ‏‎ ‎‏مسجد امام زمان در غرب تهران می‌آمدند و سخنرانی می‌کردند و همان ‏‎ ‎‏جا یادم است که ایشان را یکبار گرفتند و این قضیه هیچ گاه یادم ‏‎ ‎‏نمی‌رود. ‏

‏بعضی چیزها به نظر من در زندگی شخصی من به وجود آمده که ‏‎ ‎‏اسمش را نمی‌دانم چه بگذارم ولی واقعا لطف خدا بوده و فکر می‌کنم ‏‎ ‎‏که من بیشتر با آدم‌هایی سر و کارم بوده که آدم‌های خیلی خوبی بودند، ‏‎ ‎‏آدم‌های بزرگی بودند. ‏


‎[[page 37]]‎‏دبیرستان بودم که با افکار حضرت امام و مبارزات ایشان آشنا شدم. آن ‏‎ ‎‏موقع بیشتر در مسجد جامع تهران، در بازار و در ماه مبارک رمضان، ‏‎ ‎‏مسائل تند و به اصطلاح انقلابی مطرح می‌شد. یادم نمی‌رود که سعی ‏‎ ‎‏می‌کردم که به آنجا بروم. خانه‌مان به دلیل اینکه غرب تهران بود، با آقای ‏‎ ‎‏علی اصغر مروارید هم که به همان مسجد امام زمان می‌آمد و سخنرانی ‏‎ ‎‏می‌کرد از نزدیک این سعادت را پیدا کردیم که توسط ایشان با آقای دکتر ‏‎ ‎‏محمدجواد باهنر دوست بشویم. ‏

‏ ‏

 

[[page 38]]

انتهای پیام /*