فصل دوم

یکی را صدا می کردند

کد : 80900 | تاریخ : 16/06/1395

‏روزی در ایام تابستان بعد از نماز مغرب و عشا، امام با مادرم در باغچه مشغول‏‎ ‎‏کاشتن گل بودند و ما با بچه های همسایه توی اتاق مشغول بازی بودیم، در کنار‏‎ ‎‏پنجرۀ اتاق رختخواب چیده شده بود و یکی از بچه ها خواهرش را بلند کرد و‏‎ ‎‏محکم روی رختخواب نشاند که در همین موقع پشت او به شیشه خورد و شیشه‏‎ ‎‏از بالا تا پایین خُرد شد و درست آنجایی که مادرم و امام مشغول کاشتن گل‏‎ ‎‏بودند، ریخت. ما آماده بودیم که ایشان اعتراض بکنند، ولی با اینکه امام‏‎ ‎‏دستشان زخمی شده و خون می آمد، به ما هیچ چیز نگفتند و فقط به فردی که‏‎ ‎‏در منزل بودند، گفتند: بیا این شیشه ها را جمع کن.‏

‏     در کل امام به ما آزادی می دادند. برای مثال بعد از ظهرها که ایشان‏‎ ‎‏می خواستند استراحت کنند ما بازی و سر و صدا می کردیم، تنها کاری که ایشان‏‎ ‎‏می کردند، یکی از ما را صدا می کردند، یعنی اینکه خیلی شورش را درآوردید و‏‎ ‎‏خیلی زیاد اذیت می کنید. بارها می شنیدم که به مادرم می گفتند: امروز عصر‏‎ ‎‏بچه ها نگذاشتند من بخوابم. و این آزادی که ما در بچگی داشتیم، باعث شده بود‏‎ ‎‏که خیلی شیطان بار بیاییم.‏‎[1]‎

‏ ‏

‎ ‎

‎[[page 111]]‎

  • )) زهرا مصطفوی.

انتهای پیام /*