آقا همیشه مقید بودند که دخترها برای خرید، به تنهایی از خانه بیرون نروند. یادم می آید ده ـ یازده ساله بودم که برای خرید کاغذ از منزل بیرون رفته بودم، در بین راه با آقا روبرو شدم خیلی ترسیدم و سریع به خانه برگشتم و تا دو روز در منزل، خودم را از آقا پنهان کردم؛ بهانه می کردم و یا خودم را به خواب می زدم که سر سفره غذا حاضر نشوم. در حالیکه اگر یک نفر از افراد خانواده سر سفره نبود
[[page 86]]آقا مقید بودند، بپرسند که چرا فلانی سر سفره نیست؛ ایشان چون می دانستند من برای چه خودم را نشان نمی دهم و برای اینکه قبح قضیه از بین نرود و این ترس برای ما باقی بماند، اصلاً به روی خودشان نیاوردند و نگفتند که چرا فریده سر سفره نمی آید؟ این کار اثر خوبی هم داشت و باعث می شد ما کار خلافی انجام ندهیم، نه اینکه دائم انجام دهیم و تنبیه شویم و بگوییم «ببخشید» و باز دومرتبه همان کار را انجام دهیم.
[[page 87]]